در این دیرگاه شب، زنگ تلفن به صدا در آمده. ضربان قلبم در یک لحظه دهها بار بیشتر میشود. اضطراب و ترس وجودم را بر میدارد. تماس بیوقت آن هم به تلفن ثابت منزل، هرگز نشانهی خوبی نیست. تمام خاطراتم از این تماسهای بیوقت نیز سیاه و متعفن است. در یک لحظه تهدیدها، بدزبانیها و خبر مرگها همه و همه روبهرویم فهرست میشوند. تلفنهای دیروقت را مدتهاست جواب نمیدهیم. به خصوص پدرم قدغن کرده است. حق هم دارد. این وقت از شب هیچ کس حوصلهی هیچ خبری را ندارد. یار جانی که نیست که بخواهی با اشتیاق پاسخ بگویی و تصدقش بروی.
تلفن ممتد زنگ میزند. بعد از زنگ دوم تمام بدنم از فرط اضطراب خیس میشود. از شدت گرما نفس کشیدن سختم میشود. پدربزرگ من پیر است. پیر، رنجور و مریض. مرگ هم که اجتناب ناپذیر است. حقیقت امر، خوب میدانم این تماسهای شبانه دیگر رنگ و بویی از آن ترسهای قدیمی با خود ندارند. تنها احتمالات قوی اشتباه در شمارهگیری است و فوت پدربزرگم. از سیزده سال پیش تا کنون، پدربزرگم را به اندازه انگشتان دو دست هم ندیدهام. مجموع زمانی که در این سیزده سال ملاقاتش کردهام نیز بعید است از صد و پنجاه دقیقه تجاوز کند. بههرحال هر خانوادهای مشکلات و مصائب خاص خودش را دارد. دوستش ندارم. نفرتی هم در وجودم نیست. در حقیقت هیچ احساسی به او ندارم. هرگز نقشی در زندگیام نداشته.
تلفن هنوز زنگ میزند و من اضطرابم افزایش مییابد و به پدربزرگم فکر میکنم که دیروز صدایش بیحالتر از همیشه بوده. اندک زمانی پس از فوت مادربزرگم ارتباطش را با فرزندانش کمرنگ کرد و حتی به خاطر دارم یک شب سرد و سیاه زمستانی که مدارس تعطیل شده بود، با مادرم قصد کردیم یک شبی در کنار او بمانیم که تنها نباشد و پس از طی مسافت تهران تا کرج در یخبندان و برف، دم در خانهاش بدرقهمان کرد و گفت آن شب جایی مهمان است و از پذیرش ما معذور. مدتی بعد هم دوباره ازدواج کرد. من شکایتی ندارم. بر خلاف مردم که ازدواج دوباره را ناپسند میدانند، من این امر را خیلی هم پسندیده و معقول میدانم. شاید به این همسر جدیدش واقعا عشق میورزد. شاید هم هر دو برای گذران امور روزمره زندگی و گریز از تنهایی به یکدیگر نیازمندند. شاید هم هزار و یک چیز دیگر که اصلا من حالا متوجه نمیشوم و لازمهی دانستنش تجربهی زندگی و سن زیاد باشد. بههرحال ازدواج که کرد، مخصوصا آنطور بیخبر، فرزندانش شاکی شدند. رابطهها به کلی قطع شد. عذاب «امشب بابا گشنه نخوابه یه وقت» مادرم تمام شده بود و عذاب بیمهری و رنج و جور زمانهاش آغاز.
تلفن یک زنگ دیگر میخورد. من دم در اتاق ایستادهام و چشمهایم را میبندم. از سه چهار سال پیش مادرم طاقت نیاورد و از پدرش خبر گرفت. تلفن میزد و گاه گاهی اگر میشد به دیدارش هم میرفتیم. در تمام این سیزده سال گذشته، پدربزرگم حتی برای یک بار سراغی از ما نگرفته است. این سالها هم هربار مادر احوالش را جویا شده، او فقط ناله کرده. مادرم چند روز دیگر پنجاه ساله میشود. بیست سال از زندگیاش را دیدهام. با رنج زیسته. در تجربهی بیست سالهی من، پدربزرگ حتی یک بار هم از مادر نپرسیده که احوالش چه طور است؟ زندگی به راهی دارد؟ کسی، چیزی اذیتش نمیکند؟ نیازی ندارد؟ هرگز. او فقط گفته که احوالش خراب است. در این سه چهار سال که مادر دوباره احوالش را میپرسد، گمان کنم بیش از پانصد بار سکته قلبی کرده. هر بار میگوید پریشب سکته کرده، ماه پیش سکته کرده. مادرم هربار با گلهمندی مکالمهاش را پایان میدهد. خسته از ادعاهای پوچ پدربزرگ من، خسته از گم بودن عاطفهی پدر خودش، نگران سلامت و احوالش که «نصفش رو هم دروغ میگه و از من و تو سالمتره»
تلفن زنگ آخر را میخورد، پیغام گیر فعال میشود و بعد صدای بوق اشغال میآید. کمابیش نفس راحتی میکشم. اگر پدربزرگم مرده بود بیشک زهرا خانم قطع نمیکرد و دستکم تقلا میکرد کسی را این سوی خط به واکنش وا دارد. من از مرگ پدربزرگم هراسی ندارم؛ حتی برایش سوگواری هم نخواهم کرد. شک ندارم که برای او غمگین نخواهم شد. من او را نمیشناسم. مرگش برایم اهمیتی ندارد. از صمیم قلب اما آرزومندم که نمیرد. هرچه باشد و نباشد، پدر ِ مادر ِ من است. مادرم با ایستادگی در برابر این همه رنج، با به دوش کشیدن این بار سنگین هستی و پنچه انداختن در پنجههای زندگی حالا در شرایطی نیست که مرگ پدر را تاب بیاورد. غم مرگ پدر، حالا برای او امری سنگین است. من نیز تحمل ندارم مادرم را در غم و رنجی بیش از این نظارهگر باشم. سوگ پدر هم از معدود مواردی است که از دست هیچکس، حتی من، کاری بر نمیآید و تسکین مادر ممکن نیست. هربار صدای زنگ تلفن در نیمه شب بلند میشود، اضطراب تمام وجود مرا میگیرد که نکند صدای آن سوی خط مادر نازنین عزیزتر از جانم را بشکند.
تلفن دیگر زنگ نمیزند؛ مادرم احتمالا در خواب سبکاش به سر میبرد؛ من هنوز رگههایی از اضطراب را در وجود خویش احساس میکنم و امیدوارم ملکالموت حالا حالاها هوای ملاقات منصور به سرش نزند.
تلفن ممتد زنگ میزند. بعد از زنگ دوم تمام بدنم از فرط اضطراب خیس میشود. از شدت گرما نفس کشیدن سختم میشود. پدربزرگ من پیر است. پیر، رنجور و مریض. مرگ هم که اجتناب ناپذیر است. حقیقت امر، خوب میدانم این تماسهای شبانه دیگر رنگ و بویی از آن ترسهای قدیمی با خود ندارند. تنها احتمالات قوی اشتباه در شمارهگیری است و فوت پدربزرگم. از سیزده سال پیش تا کنون، پدربزرگم را به اندازه انگشتان دو دست هم ندیدهام. مجموع زمانی که در این سیزده سال ملاقاتش کردهام نیز بعید است از صد و پنجاه دقیقه تجاوز کند. بههرحال هر خانوادهای مشکلات و مصائب خاص خودش را دارد. دوستش ندارم. نفرتی هم در وجودم نیست. در حقیقت هیچ احساسی به او ندارم. هرگز نقشی در زندگیام نداشته.
تلفن هنوز زنگ میزند و من اضطرابم افزایش مییابد و به پدربزرگم فکر میکنم که دیروز صدایش بیحالتر از همیشه بوده. اندک زمانی پس از فوت مادربزرگم ارتباطش را با فرزندانش کمرنگ کرد و حتی به خاطر دارم یک شب سرد و سیاه زمستانی که مدارس تعطیل شده بود، با مادرم قصد کردیم یک شبی در کنار او بمانیم که تنها نباشد و پس از طی مسافت تهران تا کرج در یخبندان و برف، دم در خانهاش بدرقهمان کرد و گفت آن شب جایی مهمان است و از پذیرش ما معذور. مدتی بعد هم دوباره ازدواج کرد. من شکایتی ندارم. بر خلاف مردم که ازدواج دوباره را ناپسند میدانند، من این امر را خیلی هم پسندیده و معقول میدانم. شاید به این همسر جدیدش واقعا عشق میورزد. شاید هم هر دو برای گذران امور روزمره زندگی و گریز از تنهایی به یکدیگر نیازمندند. شاید هم هزار و یک چیز دیگر که اصلا من حالا متوجه نمیشوم و لازمهی دانستنش تجربهی زندگی و سن زیاد باشد. بههرحال ازدواج که کرد، مخصوصا آنطور بیخبر، فرزندانش شاکی شدند. رابطهها به کلی قطع شد. عذاب «امشب بابا گشنه نخوابه یه وقت» مادرم تمام شده بود و عذاب بیمهری و رنج و جور زمانهاش آغاز.
تلفن یک زنگ دیگر میخورد. من دم در اتاق ایستادهام و چشمهایم را میبندم. از سه چهار سال پیش مادرم طاقت نیاورد و از پدرش خبر گرفت. تلفن میزد و گاه گاهی اگر میشد به دیدارش هم میرفتیم. در تمام این سیزده سال گذشته، پدربزرگم حتی برای یک بار سراغی از ما نگرفته است. این سالها هم هربار مادر احوالش را جویا شده، او فقط ناله کرده. مادرم چند روز دیگر پنجاه ساله میشود. بیست سال از زندگیاش را دیدهام. با رنج زیسته. در تجربهی بیست سالهی من، پدربزرگ حتی یک بار هم از مادر نپرسیده که احوالش چه طور است؟ زندگی به راهی دارد؟ کسی، چیزی اذیتش نمیکند؟ نیازی ندارد؟ هرگز. او فقط گفته که احوالش خراب است. در این سه چهار سال که مادر دوباره احوالش را میپرسد، گمان کنم بیش از پانصد بار سکته قلبی کرده. هر بار میگوید پریشب سکته کرده، ماه پیش سکته کرده. مادرم هربار با گلهمندی مکالمهاش را پایان میدهد. خسته از ادعاهای پوچ پدربزرگ من، خسته از گم بودن عاطفهی پدر خودش، نگران سلامت و احوالش که «نصفش رو هم دروغ میگه و از من و تو سالمتره»
تلفن زنگ آخر را میخورد، پیغام گیر فعال میشود و بعد صدای بوق اشغال میآید. کمابیش نفس راحتی میکشم. اگر پدربزرگم مرده بود بیشک زهرا خانم قطع نمیکرد و دستکم تقلا میکرد کسی را این سوی خط به واکنش وا دارد. من از مرگ پدربزرگم هراسی ندارم؛ حتی برایش سوگواری هم نخواهم کرد. شک ندارم که برای او غمگین نخواهم شد. من او را نمیشناسم. مرگش برایم اهمیتی ندارد. از صمیم قلب اما آرزومندم که نمیرد. هرچه باشد و نباشد، پدر ِ مادر ِ من است. مادرم با ایستادگی در برابر این همه رنج، با به دوش کشیدن این بار سنگین هستی و پنچه انداختن در پنجههای زندگی حالا در شرایطی نیست که مرگ پدر را تاب بیاورد. غم مرگ پدر، حالا برای او امری سنگین است. من نیز تحمل ندارم مادرم را در غم و رنجی بیش از این نظارهگر باشم. سوگ پدر هم از معدود مواردی است که از دست هیچکس، حتی من، کاری بر نمیآید و تسکین مادر ممکن نیست. هربار صدای زنگ تلفن در نیمه شب بلند میشود، اضطراب تمام وجود مرا میگیرد که نکند صدای آن سوی خط مادر نازنین عزیزتر از جانم را بشکند.
تلفن دیگر زنگ نمیزند؛ مادرم احتمالا در خواب سبکاش به سر میبرد؛ من هنوز رگههایی از اضطراب را در وجود خویش احساس میکنم و امیدوارم ملکالموت حالا حالاها هوای ملاقات منصور به سرش نزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر