۱۳۹۶/۶/۴

۸۵. معنی دل‌بستن

دل‌بستگی و دل‌دادگی حکایتی دارد؛ حکایتی که من طبعا با سرپوش گذاشتن بر ضعف زبان، نگارش و بیانم تقصیر را متوجه زبان می‌سازم و می‌گویم - فی‌الواقع می‌نویسم - زبان از بازگو کردنش قاصر است. حکایت عجیبی‌ست. هرچیز و هرکس برایت تداعی‌گر دل‌بر است. فی‌المثل رنگ سبز میزی که حالا پشت آن نشسته‌ام تناظر خاصی دارد با شال سبز رنگی که او بر سر دارد. پرده‌های کرم رنگ این اتاقک گویی لباس‌های تن اوست آویزان در برابر پنجره‌ها. دایره‌ی چرخ روزگار شبیه است به قاب عینک او که بیش‌تر باید محافظی باشد برای آن دو جواهری که در چشمانش با خود حمل می‌کند؛ دو جواهر سیاه رنگی که عجیب هم‌رنگ پاکت سیگار من است. خودکارم که مورب روی کاغذ است، برایم یادآور پای اوست. پای راست او هنگام تمرکز. برجستگی کوه‌ها در افق را اگر نیم‌صفحه بچرخانیم، فشار مشت‌های اوست در جیب‌های بالاپوشش آن گاه که ذوق زده است. دل‌انگیزی نوکترن‌های شوپن گرته‌ای است از آوای روح‌نواز سخن گفتنش. ارکیده، لون لب‌هایش است. ماه در بدر و هلالش آینه‌ی تمام نمای وجود اوست. در هر ساختمانی حضورش را می‌یابم.

نسیم بر گونه‌هایم را دست‌های لطیف او می‌پندارم. دست‌هایش باید به لطافت نسیم سحرگاه اردی‌بهشت باشند؛ جز این هیچ در تصورم نمی‌گنجد. باران اشک‌های دوست‌داشتنی اوست و بوی خاک، عطر تن‌اش.

دل‌دادگی رنجی‌ست گواراتر از هر لذتی. تلخی است دل‌چسب‌تر از هر فنجان قهوه. زهری است گواراتر از خون در رگ‌ها. عطش بی‌تکلف دیدن‌اش، سخت‌تر از عطش لب‌تشنگی ظهر گرم تابستان صحرای سوزان است.

دل‌دادگی حکایتی است ستبرتر از هرچه حماسه. آتشی سوزان‌تر از هر دوزخ و این تنها وصف ناقصی‌ست از دل‌دادگی. دل‌بر را که حتی اگر زبان یارای توصیفش باشد، نمی‌توان وصف کرد. دل‌بری که جفایش از هر صفایی خواستنی‌تر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر