۱۳۹۶/۶/۳۰

۸۶. ناامیدِ امیدِ من

خیلی ناامیدم تابالا. هرکس نداند تو که باید بدانی. تویی که همیشه ساکت نشسته‌ای و با آن چشمان اثیری مرا برانداز می‌کنی و چم و خم مرا بهتر از خودم می‌دانی که باید بدانی در اعماق وجودم ناامیدی عجیبی وجود دارد. بله؛ این صحت دارد که همه‌جا و همه‌وقت می‌گویم باید امید داشت و وضعیت بهتر می‌شود و بهبود اوضاع زمان می‌برد و ادا در می‌آورم که نه و آری زمان می‌برد و در نهایت یک انشاءالله هم می‌چپانم تنگش که مثلا آداب روزمره را رعایت کرده باشم و فلان و بهمان اما تو خوب می‌دانی که از هزارتوی وجودم که گذر کنم و به ژرف‌ترین بخش‌های وجودی خود که برسم گمان می‌کنم بهتر نمی‌شود. امیدی نیست. هر طرف را نگاه کنی یک مشکل بزرگ هست. این یکی را بگیری آن یکی در می‌رود آن یکی را مهار کنی دیگری سر می‌کشد سومی را رام کنی چهارمی رم می‌کند چهارمی هم ساکت شود عربده‌ی پنجمی بلند می‌شود و پنجمی را که خفه کنی ششمی گندش بالا می‌آید و قص علی هذا. یک‌صد و یازده سال گذشت دیگر. آن هم خانه خالی و دست کم اگر بگیریم می‌شود یک صد و یازده سال. هنوز در جا می‌زنیم؛ هنوز مستاصلیم؛ هنوز از مدرنیته تجربه‌ای نداریم؛ تمامش تجربه‌ی مکانیکی مدرنیزاسیون است. مواجهه‌ی روشن‌ترین‌هایمان نیز آغشته است به نوعی جدال و مقابله با مدرنیسم به نفع سنت‌ها. زنگار گرفته‌ایم تابالا. در خیابان که قدم می‌زنیم صدای جیر جیر اندام‌های زنگ زده‌امان گوش فلک را کر می‌کند. دهان که باز می‌کنیم بوی گه تعفن خودمان را هم خفه می‌کند.

تو به نفرین اعتقادی داری؟ این خاک بی‌صاحب مانده‌ی پدرمرده‌ انگار که هزاران نفرین بزرگ و سنگین در دل خود نهفته دارد. هزاران نفرین که چیره‌ترین ساحرگان نیز ورد باطلش را نمی‌دانند. تابالا من تازه در میانه‌ی بیست سالگی قرار گرفته‌ام و احساس خستگی می‌کنم. از این‌جا، از آن‌جا، از این در، از آن دروازه، از این راه، از آن جاده. چه بلایی سر من آمده است؟ من کجا ایستاده‌ام؟ در امید خود حقی دارم؟ در ناامیدی خود چه طور؟ تو چرا همین‌طور آن گوشه نشسته‌ای؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر