۱۳۹۸/۵/۲۰

۱۱۹. چند دم منقطع

من یکی مانده‌ام این‌جا، وسط سکوتی که خیلی وقت‌ها می‌خواهم به نحوی از انحا شکسته شود اما هیچ راهی نمی‌یابم. کلمات بی‌ربط در سرم چرخ می‌خورند. با خاطراتم درگیر می‌شوم. سفر می‌کنم به چند سال پیش و یک شوخی ساده‌ی پدرم. جوابش را می‌دهم. جوابش را امروز می‌دهم. امروز و توی سرم. آن‌قدر دعوای سنگینی توی سرم به راه می‌افتد که حنجره‌ام از فریادهای نکشیده درد می‌گیرد. سرم از فرط عصبانیت تا سرحد انفجار درد می‌گیرد. موقعیت را ترک می‌کنم. سفر می‌کنم به چند ماه پیش، به سفری که خوش گذشته بود. یادم به رقصیدنم می‌افتد؛ انگار که یک شلنگ را در آسمان به این سو و آن سو پرتاب کنی. از وجودم خجالت می‌کشم، از وجودم شرمگین می‌شوم. اگر حرکت نادرستی سر زده باشد چه؟ اگر کسی پشت یکی از حرف‌ها می‌خواسته چیزی را بفهماند و من نفهمیده‌ام و موجب رنجیدگی خاطرشان شده باشم چه؟ یک زندگی روی سرم آوار می‌شود. کلمات بی ربط توی سرم چرخ می‌خورند. تکه شعری از یک قطعه‌ی عامه پسند از پشت این گوش به پشت گوش دیگر می‌خورد و بی‌صدا روی لب‌هایم جاری می‌شود. این‌ها دیگر چه مزخرفاتی است؟ توی دهان خودم می‌زنم تا ساکت شوم. توی سرم، آفتاب آن‌قدر سخت می‌تابد که تمام بوته‌های صحرا می‌سوزند. پیرمرد بوته جمع کن زیر خرمن بوته‌اش آتش می‌گیرد و می‌سوزد. انبار هیزم شهر می‌سوزد. خانه‌های چوبی شهر می‌سوزند. انگار پس سرم شومینه‌ی کلبه‌ای است وسط یک توندرا در شبی زمستانی. توی سرم همه چیز به هم پیچیده و هیچ چیز به هیچ چیز مربوط نیست. این همه آتش و هنوز هیچ جا روشنایی وجود ندارد. یک رشته باروت تا توی گلویم ادامه پیدا کرده و می‌سوزد. انبار مهمات منفجر می‌شود. صدای آژیر خطر در تمام دنیا می‌پیچد. سیستم اطفای حریق فعال می‌شود و آب از توی چشم‌هایم می‌ریزد بیرون. عملیات تا رفع خطر احتمالی ادامه پیدا می‌کند. حالا خاکستر خیس و گل مانندی باقی مانده است که هنوز گرمایی دارد و یک عالم دود که می‌تواند بعضی جنبده‌ها را خفه کند.

من یکی مانده‌ام این‌جا وسط سکوتی که خیلی وقت‌ها می‌خواهم به نحوی از انحا شکسته شود اما هیچ راهی نمی‌یابم. حرفی برای گفتن نداشته باشم انگار. انگار شهرداری جلوی حنجره‌ام یک بلوک بتنی گذاشته؛ دقیقا پیش از آغاز یک تعطیلات اداری طولانی مدت. کلمات بی‌ربط توی سرم به هم گره می‌خورند. ماجرایی برای تعریف کردن وجود ندارد. توی سینه‌ام یک گلوله‌ی سربی سنگینی می‌کند که بیرون آمدنی نیست. ذوب می‌شوم و روی زمین می‌ریزم.