زمان زودتر از آنچه توقع داشتم گذشت و بازگشت، درست در موعد مقرر، زودهنگام مینمود. حالا از خنکای این شهر سرمستم. حضور در این شهر اما نامنتظره است. بلاتکلیفم. انگار نباید اینجا باشم. انگار حالا در این شهر کاری برای من باقی نمانده است.
نفسم بند آمده. انگار چیزی از پشت قفسه سینهام، از پشت استخوانهای دنده، روی ریههایم فشار میآورد. هوا سنگین است و هرچقدرش را تو میکشم کافی نیست. انگار اکسیژنی باقی نمانده است. سیم خارداری که دور قلبم پیچیده بودند، متراکمتر و فشردهتر شده. اطراف گردنم را با تیغ و زنجیر بستهاند و میکشند، با تمام قوا، انگار که اسبهای جنگی.
من اینجا چه کار دارم؟ اینجا که دیگر هیچکس در خوابگاههایش به خواب نمیرود، خیابانهایش قلمرو هیچکس نیست، در کافههایش دود سیگار و صدای خندهای باقی نمانده. من اینجا چه کار میکنم؟ بین آن سرمستی و بلاتکلیفی سردرگمم.
و بعضی چیزها از خواب به بیداری نشت میکنند.