۱۳۹۸/۴/۳۱

۱۱۸. مورچه‌ها راه خودشان را پیدا می‌کنند

آن روزهای اولی که این حساب کاربری فیسبوکم را ساخته بودم خوب به یاد دارم. نوجوانی بودم که دریچه‌ای پیدا کرده رو به جهانی گسترده‌تر با آدم‌هایی موافق و مخالف که می‌نویسند و می‌خوانند. جای تعریفی اگر باشد تعریف می‌کنند و جای نقدی اگر باشد گوشزد می‌کنند. از خاله‌زنک و دایی‌مردک* بازی هم خبری نبود. نه این‌که اصلا از این خبرها نباشد اما آن‌قدرها پررنگ و توی چشم نبود؛ لااقل برای منی که اهل این چیزها نبودم. مهم‌ترین موهبتش اما این بود که ما همه جایی را پیدا کرده بودیم که می‌شد واهمه‌ی فامیل و خانواده را نداشت. می‌شد واهمه‌ی هم محله‌ای و آقا معلم را نداشت. بد و بیراهت را می‌نوشتی، از ترس‌هایت می‌گفتی، به وقتش ترول بودی و به وقتش تاملات و نابهنگام‌هایت را یادداشت می‌کردی. برای من و مایی که نوجوان بودیم، جایی هم بود که فکر کنیم با این اظهار نظرهایمان بزرگ شده‌ایم و آن‌چه گمان می‌کردیم قله‌ی قاف فهمیدن است را به رخ دیگران بکشیم.

همه‌چیز خوب بود تا این‌که نام فیس‌بوک افتاد سر زبان‌ها. صدای آمریکا و بی‌بی‌سی از صفحات فیس‌بوکی می‌گفتند و جوان‌ها گله به گله، این‌جا و آن‌جا فیس‌بوک را به یک‌دیگر معرفی می‌کردند. رفته رفته هر کسی برای رفیقش حسابی ساخت و آدم‌ها زیاد شدند. بعد کم کم سر و کله‌ی فک و فامیل پیدا شد. پسر خاله قزی و نوه عموی خواهری مادربزرگ دایی اصغر این‌ها گشتند و پیدایت کردند. بعد سر و کله‌ی پدر و مادرها و خاله‌ها و دایی‌ها پیدا شد. بعد معلم‌ها آمدند. به‌جای همه‌ی چیزهایی که می‌خواندیم و می‌نوشتیم، عکس‌ها و کارت پستال‌ها دیوارهایمان را پوشاندند. جک‌های بی‌مزه و آبکی حمله کردند و روایت‌ها و داستان‌ها و ناله‌های شب‌گیر دوام نیاوردند و نتواستند سنگر را نگه‌دارند. از همه بدتر این بود که همه‌ی کسانی که از دستشان قایم شده بودی، همه‌ی آن‌هایی که قرار بود این‌جا نباشند، حالا مثل مور و ملخ از دیوار بالا می‌رفتند. دیگر امنیت نداشتیم. ترسیدیم، شوریدیم و رها کردیم.

من همان روزهایی که آهسته آهسته بار و بندیلم را از فیس‌بوک جمع می‌کردم، گرد و غبار را از حساب کاربری توییترم پاک می‌کردم. آن‌جا هرچند نمی‌شد طولانی بنویسی، کماکان نعمت پنهان بودن را داشتی. پنهان بودن از دست آن لشکر یاجوج و ماجوجی که ریخته بودند توی فیسبوک و آب بسته بودند به لانه‌های ما. همان‌ها که پای پست‌هایمان دو نقطه پرانتز کامنت می‌گذاشتند و حرف‌های مفت و نامربوط برایمان بلغور می‌کردند. حیفِ بایت‌ها. مزیت توییتر به فیس‌بوک چیزهای دیگری هم بود. فضای کاربری‌اش به مذاق هرکسی خوش نمی‌آمد، محدودیت کاراکترهایش توی ذوق خیلی‌ها می‌زد و به شکل عجیبی خیلی‌ها اصلا از چیستی و ساز و کار توییتر سر در نمی‌آوردند. بساط مسخره‌بازی و ترول و روایت‌های آنی و چس‌ناله‌مان به راه بود و کیف می‌کردیم. جایمان را پیدا کرده بودیم.

خلاصه بعد از واگذاری اراضی فیسبوک** به غارتگرانی که مدتی بعد همگی تب تندشان برید و انگار فقط آمده بودند آسایش ما را به‌هم بریزند، ما را فراری بدهند و وظیفه‌شان را هم به نحو احسن به انجام رسانده بودند، اوضاع ما در توییتر بر وفق مراد بود. در اما همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد و ان مع الیسر عسرا، این سکه دو رو دارد. از دو سه سال پیش همه‌ی دوست و آشنا هجوم آوردند سمت توییتر. باز دوباره امنیت و آسودگی را سلب کردند و چکمه‌های سنگین‌شان را گذاشتند بیخ گلوهای ما. حمله‌شان به توییتر خیلی مهیب‌تر بود اما. همین قضیه‌ی ربات‌ها و ارتش (؟)(!)( :) ) سایبری و ارازشه‌ای که برای توییت کردن پول می‌گیرند و امثال ذلک. ما هم دیگر جایی را نداشتیم. خیلی‌هایمان که دیگر دست از وبلاگ نوشتن هم کشیده بودند و آدرس وبلاگ همان‌هایی هم که می‌نوشتند به طریقی از طرق دست مهاجمین می‌رسید. خوب هم می‌دانستیم که این جماعت اهل وبلاگ خواندن نیستند اما همین که می‌دانستی هستند کسانی که می‌دانند این وبلاگ متعلق است به تو، کار نوشتن را سخت‌تر می‌کرد. من هم که همیشه در جبهه‌ی صدیقین، مصرانه و شاید جاهلانه بر مستعار نبودن پافشاری می‌کردم.

القصه؛ موهبت فراری بودن، غریبه‌آشنا بودن و آسایش آن ناشناسی سیال که اولین بار یازده سال پیش، با ساختن اولین وبلاگم در پاییز ۱۳۸۷ مزه‌اش رفت زیر زبانم و بعدها در فیس‌بوک، توییتر و وبلاگ‌های دیگرم تداوم پیدا کرد حالا مدت‌هاست از من و از ما دریغ شده. امروز برای اولین بار به این فکر می‌کردم که قید وبلاگ فعلی‌ام را بزنم (قید قبلی‌ها را من نزدم، بلاگفا قیدشان را برایم می‌زد)، وبلاگ جدیدی راه بیاندازم و در حساب کاربری مستعاری توییت کنم. این شناس بودن برای من انگار قلاده‌ای است که هر قدر هم شل و بی‌جان باشد، باز آزادی‌ام را سلب می‌کند، حرکتم را محدود می‌کند و نفسم را تنگ و سخت. حتی اگر وجود نداشته باشد می‌شوم مثل خری که سال‌ها با طناب به آسیاب بسته بوده و حالا که طناب را بریده‌اند کماکان حول یک محور می‌چرخد و مسیر خود را نمی‌رود.

در عین حال پشت هرکدام از این حساب‌ها و وبلاگ‌ها تاریخچه‌ای شخصی وجود دارد که آدمی را به خود می‌بندد. یک عالم آشنایی‌ها که در همین فضا شروع شده و در همین فضا باقی مانده اما به صد رابطه و آشنایی دیگر می‌ارزد و آدمی دوست ندارد به همین راحتی از دستشان بدهد. هرچند همه ما آهسته آهسته باز کم‌رنگ می‌شویم، می‌رویم رد کار خودمان (با خوش‌حالی بعضی‌ها دوباره رجوع می‌کنند به وبلاگ‌هایشان) و عطا و لقای این‌ها را هم می‌بخشیم به قوم تاتارها؛ ولی نوشتن برای من لذت‌بخش، رهایی‌بخش و پیش‌رانه بوده. من متعلقم به نسلی که گفتنی‌ترین حرف‌هایش را نوشت و آن دسته‌ای که خیلی از همین نوشتنی‌ها را هم جایی نوشت که خیلی‌ها نبینند و نخوانند؛ حتا شاید آن و آن‌هایی که مخاطب و سوژه‌ی اصلی نوشته‌ها بودند. حالا این شناس بودن لعنتی مرا از نوشتن و مخصوصا نوشتن آن‌جوری که می‌خواهم و می‌باید انداخته و با منِ ضدنوستالژی کاری کرده که گاهی دلم روزهای خوب گذشته را بخواهد. شاید هم اصل ماجرا این است که باید به بعضی چیزها پشت پا بزنم، چارتکبیر بعضی دیگر را بگویم و بعضی دیوارها را خراب کنم و همین‌طور شناس‌شناس، جوری رفتار کنم که انگار مغول‌ها حمله نکرده‌اند.

_______________

پی‌نوشت: باور کنید خودم هم توقع نداشتم مطلب انقدر به درازا بکشد.

*این را مدت‌هاست اضافه می‌کنم پشت خاله‌زنک که به کسی برنخورد، اتهام سکسیست بودن وارد نکند و به‌خاطر همین یک کلمه نگوید مرتیکه فقط زر زر و ادعاست اما حقیقتا خودم هم خنده‌ام می‌گیرد. بی‌خیال!

** که البته ملک طلق پدارن ما هم نبود که ادعایی داشته باشیم؛ اما به‌هرحال ما مثل سرخ‌پوست‌ها بودیم و آن‌ها مثل کریستف کلمب.

۱۳۹۸/۴/۳۰

۱۱۷. آرام و خشن



سه نفر بودیم. یک مرد سیاه‌پوست، من و یک دختر سفید پوست. خانه و محل کارمان یکی بود و برای به رگبار بستن آدم‌ها کجا بهتر از کارگاه متروکه و مخروبه‌ای چند کیلومتر خارج از شهر؟ سلسله مراتب خاصی هم نداشتیم اما همیشه کسی باید مسئول باشد و وقتی چاره‌ای نداریم چه کسی بهتر از این رفیق سیاه‌پوستمان؟ من اما این چیزها خیلی برایم اهمیتی نداشت. می‌خوردیم، می‌خوابیدیم، در حیاط کارگاه قدم می‌زدیم و هروقت کسی برای کشتن بود – و هر کسی جز ما سه‌تا برای کشتن بود - به رگبار می‌بستیم.

یک روز صبح، همین‌طور که با شاخه‌ی درختی روی خاک خط خطی می‌کشیدم و به خاطر دانه‌های عرق روی پیشانی زیرچشمی به آفتاب نگاه‌های سرزنشگر می‌انداختم، رفیق سیاهمان ون قراضه‌اش را وسط حیاط متوقف کرد، دوتا پسر بچه و یک دختر بچه نیم‌وجبی را خِرکش کرد بیرون و پرتشان کرد روی سنگ‌ریزه‌ها. راهش را کشید سمت آشپزخانه و رفت. آن سه‌تا توله سگ هم مثل جوجه‌ی از تخم درآمده دنبالش زنجیر شدند و رفتند سمت ساختمان. یقه‌ی یکی از پسرها را گرفتم، کشیدمش عقب و اسلحه را به سمتش نشانه رفتم. فریاد کشیدم:« لباستو درآر» و جلوی پایش تف انداختم. مثل مدنگ‌ها وامانده بود و زل زده بود. با سر اسلحه اشاره کردم که در بیاور آن کاپشن لعنتی را. پوزخند از چهره‌ام نمی‌افتاد. کاپشن را که انداخت زمین خندیدم و گفتم:«حالا بقیه‌اش». نمی‌خواست. عذاب و اضطراب در چهره‌اش موج می‌زد. فریاد زدم یاالله و بچه پا گذاشت به فرار و من هم گذاشتم دنبالش. او می‌دوید، من می‌دویدم. هرچه بیش‌تر می‌ترسید بیش‌تر کیف می‌کردم، هرچه بیش‌تر فریاد می‌کشید و گریه می‌کرد، صدای قهقه‌ام بیش‌تر در فضای کارگاه می‌پیچید. دختر هم‌کارم با بی‌حوصلگی، انگار گشنگی طاقتش را سر آورده باشد و از نمایش گرگ و بره‌ی ما خسته شده باشد، داد زد:«بسه دیگه، کافیه» من اما بی‌اعتنا دنبال بچه می‌دویدم، سرش فریاد می‌زدم که لباس‌هایش را از تن درآورد و تحقیرش می‌کردم. سرآخر یک اردنگی گذاشتم در کون بچه و نقش زمینش کردم. از جایش بلند که شد، اسلحه را سمت سرش نشانه رفتم و خندانْ خندان دستور دادم لباس‌هایش را بکند.

بچه ترسیده، فروپاشیده، گریان و مضطرب کفش‌ها، پیراهن و شلوارش را روی خاک انداخت. من نگاه می‌کردم و می‌خندیدم. جوری می‌خندیدم که می‌فهمیدم پژواک صدایم توی سر بچه هزاربار تکرار می‌شود و از درون مغزش را تکه تکه می‌کند. خرد و ریز، کوچک‌تر از دانه‌های خاکشیری که توی آشپزخانه انتظارم را می‌کشید. همان‌طور لخت و عور در چشم‌هایش زل زدم، ماشه را کشیدم و به رگبار بستمش. آرام، خون‌سرد و سرشار از لذت اسلحه را غلاف کردم، وارد ساختمان شدم و دیدم دختر بچه می‌دود سمت حیاط. بغلش کردم، تصدقش رفتم و بردمش سمت آشپزخانه که چیزی بخورد. دوست نداشتم جنازه را ببیند، بترسد یا آزرده شود، نگرانش بودم.

پشت در آشپزخانه به این فکر کردم که جنازه‌ی پسرک چه‌قدر آرام روی زمین خوابیده بود و حتی یک قطره خون در خاطرم نمانده بود.

x

۱۳۹۸/۴/۱۴

۱۱۶. شهر اشباح

بغض در قلبم گیر کرده و حتا به گلویم هم راه پیدا نمی‌کند. خیلی آهسته، مثل موج‌های بی‌جان یک روز گرم و ساکن، خورشید جایش را در آسمان عوض می‌کند و آرام آرام ماه جایش را می‌گیرد. حتی منکر آنم که دارد تمام می‌شود. حوصله نمی‌کنم بیدار باشم، حوصله نمی‌کنم بخوابم. سیگارهایم را هم خودکار روشن می‌کنم. انگار یک فعل طبیعی و فیزیولوژیک؛ خاراندن جایی از دست مثلا. همه، شبح‌وار گم شدیم. میان پیچک روی دیوارها، میان دیوارها و میان ذرات هوا.

آب درونت می‌جوشد، مورچه می‌زند، کله می‌زند. خشک می‌شود. سرخ می‌شوی، سیاه می‌شوی، می‌چروکی و سوراخ می‌شوی اما کسی آتش اجاق را خاموش نمی‌کند. ذوب می‌شوی و راه فرار آن بوگندو را مسدود می کنی تا آخر بمیرد، رهایت کند، آسوده‌ات بگذارد همین لاشه باقی مانده‌ات را حتی.

اجاق همیشه خاموش می‌ماند.