۱۳۹۸/۴/۳۰

۱۱۷. آرام و خشن



سه نفر بودیم. یک مرد سیاه‌پوست، من و یک دختر سفید پوست. خانه و محل کارمان یکی بود و برای به رگبار بستن آدم‌ها کجا بهتر از کارگاه متروکه و مخروبه‌ای چند کیلومتر خارج از شهر؟ سلسله مراتب خاصی هم نداشتیم اما همیشه کسی باید مسئول باشد و وقتی چاره‌ای نداریم چه کسی بهتر از این رفیق سیاه‌پوستمان؟ من اما این چیزها خیلی برایم اهمیتی نداشت. می‌خوردیم، می‌خوابیدیم، در حیاط کارگاه قدم می‌زدیم و هروقت کسی برای کشتن بود – و هر کسی جز ما سه‌تا برای کشتن بود - به رگبار می‌بستیم.

یک روز صبح، همین‌طور که با شاخه‌ی درختی روی خاک خط خطی می‌کشیدم و به خاطر دانه‌های عرق روی پیشانی زیرچشمی به آفتاب نگاه‌های سرزنشگر می‌انداختم، رفیق سیاهمان ون قراضه‌اش را وسط حیاط متوقف کرد، دوتا پسر بچه و یک دختر بچه نیم‌وجبی را خِرکش کرد بیرون و پرتشان کرد روی سنگ‌ریزه‌ها. راهش را کشید سمت آشپزخانه و رفت. آن سه‌تا توله سگ هم مثل جوجه‌ی از تخم درآمده دنبالش زنجیر شدند و رفتند سمت ساختمان. یقه‌ی یکی از پسرها را گرفتم، کشیدمش عقب و اسلحه را به سمتش نشانه رفتم. فریاد کشیدم:« لباستو درآر» و جلوی پایش تف انداختم. مثل مدنگ‌ها وامانده بود و زل زده بود. با سر اسلحه اشاره کردم که در بیاور آن کاپشن لعنتی را. پوزخند از چهره‌ام نمی‌افتاد. کاپشن را که انداخت زمین خندیدم و گفتم:«حالا بقیه‌اش». نمی‌خواست. عذاب و اضطراب در چهره‌اش موج می‌زد. فریاد زدم یاالله و بچه پا گذاشت به فرار و من هم گذاشتم دنبالش. او می‌دوید، من می‌دویدم. هرچه بیش‌تر می‌ترسید بیش‌تر کیف می‌کردم، هرچه بیش‌تر فریاد می‌کشید و گریه می‌کرد، صدای قهقه‌ام بیش‌تر در فضای کارگاه می‌پیچید. دختر هم‌کارم با بی‌حوصلگی، انگار گشنگی طاقتش را سر آورده باشد و از نمایش گرگ و بره‌ی ما خسته شده باشد، داد زد:«بسه دیگه، کافیه» من اما بی‌اعتنا دنبال بچه می‌دویدم، سرش فریاد می‌زدم که لباس‌هایش را از تن درآورد و تحقیرش می‌کردم. سرآخر یک اردنگی گذاشتم در کون بچه و نقش زمینش کردم. از جایش بلند که شد، اسلحه را سمت سرش نشانه رفتم و خندانْ خندان دستور دادم لباس‌هایش را بکند.

بچه ترسیده، فروپاشیده، گریان و مضطرب کفش‌ها، پیراهن و شلوارش را روی خاک انداخت. من نگاه می‌کردم و می‌خندیدم. جوری می‌خندیدم که می‌فهمیدم پژواک صدایم توی سر بچه هزاربار تکرار می‌شود و از درون مغزش را تکه تکه می‌کند. خرد و ریز، کوچک‌تر از دانه‌های خاکشیری که توی آشپزخانه انتظارم را می‌کشید. همان‌طور لخت و عور در چشم‌هایش زل زدم، ماشه را کشیدم و به رگبار بستمش. آرام، خون‌سرد و سرشار از لذت اسلحه را غلاف کردم، وارد ساختمان شدم و دیدم دختر بچه می‌دود سمت حیاط. بغلش کردم، تصدقش رفتم و بردمش سمت آشپزخانه که چیزی بخورد. دوست نداشتم جنازه را ببیند، بترسد یا آزرده شود، نگرانش بودم.

پشت در آشپزخانه به این فکر کردم که جنازه‌ی پسرک چه‌قدر آرام روی زمین خوابیده بود و حتی یک قطره خون در خاطرم نمانده بود.

x

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر