من استعداد عجیبی در غم خوردن دارم، در ناراحتی، در سرزنش خود بابت دیروزها، در عذاب وجدانِ آنچه که گذشت. برای من، من همیشه مرکز توجه تمام تقصیرهام. این همیشه من بودم که میتونستم و میبایست بهتر میبودم، درستتر عمل میکردم و صحیحتر عمل میکردم. این همیشه من بودم که اشتباه کردم، نقص داشتم و به ضعف مبتلا بودم. «نکنه نقصیر من بوده؟» همیشه زمزمهی یکی از بزرگترین ترسهای من بوده. نجوایی که همیشه در مواجهه با هر موقعیتی پشت پلکهام ظاهر میشه و توی گوشهام میپیچه. در اغلب موارد هم جایی برای تقصیرکار بودن من وجود داره؛ متهم ردیف اول دستکم در نظر خودم.
حالا فکر میکنم در اوایل بیست و یک سالگی این حجم آزار دهنده از احساس گناه و اشتباه و غم ناشی از اون چرا باید هر لحظه روی دوش من باشه؟ اصلا من اساسا فرصت این همه اشتباه ریز و درشتِ مختلف رو داشتم؟ دور از ذهن نیست و ای بسا بدیهیه که کفهی ترازوی ذهنم به سمت «بله» سنگینی میکنه و من فکر میکنم حالا باید این بار رو، این اضافه بار لعنتی رو، چی کارش کنم؟ کاغذ نیست که بسوزونم، فایل دیجیتال نیست که حذفش کنم، مجسمه نیست که بشکونم. حالا انگار من موندم و این غصه مهمون که لنگر انداخته و انگار خیال نداره بساطش رو جمع کنه بره پی کارش. این غصه مهمون مونده با من؛ منی که از خودم میپرسم از این یکی جون سالم به در میبرم؟ گنگ و الکن به خودم زل میزنم، به خودم خیره میشم و جوابی ندارم.
آدم شب که میشه انگاری دنیا آوار میشه روی سرش؛ همون حرف همیشگی «سرت رو که گذاشتی رو بالش میخوای چی کار کنی؟» و حواب هم انگار چیزی نیست جز «هیچ، فکر و خیال و غم»؛ اگر نخوابه کم کم آوار سنگین و سنگینتر هم میشه و گاهی تو این حال تصمیمهایی میگیره که بعدها بابت اتخاذشون خوشحال نیست حتا اگر ناراحت و ناراضی هم نباشه. این متن هم شاید زاییده همین هجوم غمهای شبانه باشه، شاید هم نباشه. مطمئن نیستم، همونطور که هرگز نبودم.