چند صد متر آن طرفتر، نوری از پنجره آپارتمانهای سر به فلک کشیده سو سو میزد. همین نقطههای کوچک به یادش آورد که آرامش چیست. خیره نگاه میکرد همان قدر که تصویر را واضح و شدید و با جزئات میدید، همان اندازه در خودش غرق بود و سیال، مثل آب درون لیوان، میسرید. اینکه میگوییم یادش آمد البته نه آن که با کلمات یادش آمد؛ کلمهای در کار نبود اصلا. به یاد خیالش آمد که آرامش چیست و به یاد احساسش. انگار ذهن او دستی باشد در رود، دنبال خزهای، سنگی، وسیلهای و ماهی به ناگهان درونش بلغزد. این ماهی همان آرامش است. دست گمش کرده است. بر آب میکوبد و سریع، سنگین، با عجله پیاش میگذارد. آب مواج و کف کرده، مانع چشم میشود، ماهی میترسد، میگریزد. دست بیخیال آنچه اول میجسته و خسته از پی ماهی گشتن، شل میشود. در آب رها میشود. موج میخوابد. ماهی از میان سنگهای کف رود، شنا میکند بیرون. سمت دستها میرود باز و دم به دست میساید. دست پیاش میگذارد. آرام، با طمانینه این بار. میرسد به ماهی و میگیردش. بیرون از آب نگاهش میکند. رهایش میکند در آب. یاد او اما این بار ماهی آرامش را گرفته بود و نه به آزادیاش رضا میداد، نه بیرون آب خفه شدنش را تاب میآورد.
به ماهی نگاه کرد. چشمهایش را بست. کفشها را کند، شیرجه رفت در آب. شنا کرد. زیر سنگها پناه گرفت.