۱۳۹۹/۱/۱۲

۱۳۲. به گور رسید

    «بابا مرده؟»

    از روی تخت پایین پریدم، نگاه کردم به پدر که در آشپزخانه نشسته بود و بی‌خیال همه‌چیز کتاب می‌خواند و چای هورت می‌کشید. منتظر ماندم تا مکالمه‌اش تمام شود و چند ثانیه بیش‌تر لفت دادم مگر پدر بی‌خیال ته مانده پنجاه و سومین لیوان چای شود و بعد وارد اتاق شدم. گوشه نزدیکی پیدا کردم، نشستم و به بهت اندک و کم‌رنگ چهره‌اش را زیرچشمی پاییدم. از روی طرح پشتی چشم برداشت، گردنش را صاف کرد، به ساده‌ترین صدا، مونوتن‌ترین لحن گفت:«بابام مرد». 

    نه ساله بودم. مدارس به علت بارش برف و برودت هوا یک هفته‌ای تعطیل شده بودند. بار و بندیل بستیم رفتیم کرج که پیرمرد زن‌مرده تنها نباشد. پشت در که رسیدیم راهمان نداد داخل. داشت می‌رفت جایی. سگ سیاه زمستان، سرمای استخوان سوز، اواخر شب، داشت می‌رفت جایی. با یک لا پیراهن و ژیله پشمی ایستاده بود جلوی در مجتمع و در خانه‌اش برای دختر و نوه‌هایش بسته بود چون داشت می‌رفت جایی. ترمز دستی پیکان بابا یخ زده بود. من و مامان از بقالی سر کوچه آب‌جوش گرفتیم. ایستاده بود جلوی در و داشت می‌رفت جایی. پیکان بابا روشن نمی‌شد. من و مامان و یکی از جوان‌های رهگذر محله هل دادیم. راه افتادیم که برویم. برایش دست تکان دادم. ایستاده بود جلوی در با یک لا پیراهن و ژیله پشمی و زل‌زل نگاه می‌کرد و جایی می‌رفت.

    دو سال قبل‌تر، مادربزرگ که هنوز نفس می‌کشید و درد سرطان رحم هنوز هوای روی بادبادک‌ها نشستن را به سرش نیانداخته بود، دقیقا همین‌جا تکیه داده بود که دست انداخت و ظرف کوچک دل‌های مرغ کبابی مادربزرگ را کوفت کرد. هنوز گوشت در دهانش بود که دستور داد زن، مادربزرگم، پرتقالی برایش پوست بگیرد و سرم روی زانوی مادربزرگ بود، گوشم به داستان او که تشر زد حالا وقت قصه نیست، می‌خواهد چرتی بزند و من هم بهتر است بخوابم.

    همین‌طور که در آغوشم گرفته بودمش فکر می‌کردم این‌ها پررنگ‌ترین خاطرات من از پدر اوست. ناراحت مرگش نیستم. اصلا به مردنش احساسی ندارم. منظم نفس می‌کشید. زیر لب، انگار نگران باشد جز من دیوار و پشتی و بخاری هم صدایش را بشنوند گفت: «هیچ احساسی ندارم». چای نخواست، آب نخواست، نان نخواست. سه چهار سال پیش برای مرگ همسایه غصه‌دار بود؛ٰ امروز پدرش مرده بود و اشک نمی‌ریخت. 

    منصور بالاخره مرد. بالاخره یک بار واقعا نفس در سینه‌اش حبس شد، پشت گلوی‌اش ماند، بالا نیامد. بالاخره یک بار افتاد و واقعا نتوانست برخیزد. بالاخره یک بار قلبش واقعا ایستاد و دیگر نتپید. حالا دیگر نگران زنگ خوردن‌های بی‌وقت تلفن خانه نیستم. نگران گند دیگری که بالا بیاورد. نگران لرز مادر، غصه‌اش. منصور خوش‌شانس بود. وقتی مرد که کرکره جهان را پایین کشیده‌اند. حالا که هیچ‌کس نمی‌تواند مجلس ترحیمی برایش ترتیب دهد مرد تا خاکسپاری خلوتی نداشته باشد. تا کسی نبیند دخترانش نمی‌گریند، نوه‌هایش با هم می‌گویند و می‌خندند. منصور مرد و حالا از منصور گندیدگی خاطراتش باقی مانده و روان کاردآجین شده فرزندانش، نوه‌هایش، فرزندان همسر دومش، همسر سومش.

    تا پایان روز هرکسی برای تسلیت زنگ می‌زد، این سمت و آن سمت خط لای حرف‌های می‌چپاندند:«ببخشیدش»

۱۳۹۹/۱/۸

۱۳۱. برای زارمحمد تنگسیری، دلاور دواس

    زار محمد نمی‌دونم کجا رفتی، چی کاره شدی و عاقبت شهرو و سهراب و منیژه چی شد زار محمد. منیژه و سهراب اگه برای بچه‌هاشون تعریف کرده باشن و بچه‌هاشون برای بچه‌هاشون و بچه‌های بچه‌هاشون برای بچه‌هاشون گفته باشن که زار محمد دلاور که دوش به دوش رییسعلی، که حالا دیگه هیچکه یادش نیست کی بود و چی کار کرد و فقط تک و توکی این طرف و اون طرف اسمش شنیدن و شایدم برخی یادشون باشه که وسط کتاب تاریخ مدرسه یه اسمی هم از رییسعلی اومده بود، ده پونزده‌تا انگلیسی و هندی که زده هیچ حق چهارتا مال حروم‌خور از همه‌جا بی‌خبر هم گذاشته کف دستشون و شده شیرمحمد، حالا باید دل همه اون بچه‌ها خون باشه که جدشون زیر بار ستم و ظلم نرفت که هیچی به هیچی. زار محمد نیستی ببینی که ظلم کم نشد که نشد هیچ، چارتا مفت‌خور حروم‌بر بندری چهل‌تا شدن و زاییدن و زاییدن و حالا دیگه نمی‌شه مفت‌بر حروم‌خور رو از حسابی نون بازوخور تشخیص داد زار محمد.

    تهش که چی زار محمد؟ تو مارتین گرفتی دستت گذاشتی بیخ پهلوی اون حروم‌خور دغل که تکیه زده بود جای پیغمبر و کاغذ دروغکی می‌نوشت و نجاست وجودش رو ریختی زمین، ما چی کار کنیم زار محمد؟ ما که نه مثل تو می‌تونیم گاومیش رام کنیم، نه مثل تو زهله داریم گرمی دست بگیریم و لاشه سرد کنیم، نه اگه زهله‌ش رو داشتیم عرضه‌اش بود، نه اگه عرضه‌اش بود تو رسم و مراممون می‌گنجید و نه اگه تو رسم و مراممون می‌گنجید زار محمد، در دکون سیاه‌دل بد‌دهنش به رومون باز بود و تفنگچیاش از سر راهمون کنار می‌کشیدن. زار محمد همون بهتر که گذاشتی رفتی و دواس رو ول کردی و آواره شدی زار محمد. تو غربت دست سردی خاک دادنت زار محمد اما آدم تو دست سرد خاک غربت باشه بهتره از اینکه چشش واز باشه و ببینه دارن مالش رو می‌برن و ناموسش رو می‌زنن و خودش رو خر می‌گیرن و باز هیچ گهی نخوره و نتونه بخوره زار محمد. اگه بودی می‌دیدی که زیر بار زور نرفت و خون کردی که زور و ستم نشه و حالا چه ظلمی دارن می‌کنن بد جور دق می‌کردی زار محمد.

    زار محمد تو زیر بار ستم نرفتی که چارتا بی‌خاصیت مثل من اسمت رو به شانس از داستانای یه بوشهری یاد بگیریم و مثل مردم بندر دست‌مریزادت بگیم تو دلمون و ته ذهنمون بمونه یه تنگسیری بود زارمحمد تنگستونی از دلوارای دواس که فلون کرد و بهمون شد و نقلت رو برای چارتا بی‌خاصیت‌تر از خودمون بگیم و خودمون قلاده ظلم به گردنمون هی بسپاریم به تیغ برهنه‌ی عباس و دل‌خوش کنیم به حسابرسی قیامت که به قول خودت کدوم قیامت؟ قیامت کار تو بود.

------------------------------------------------------------------------------
اگر احیانا به یاد ندارید یا نمیدانید، زار محمد شخصیت داستان تنگسیر - که روایت واقعه مهمی در سرگذشت اوست - از صادق چوبک است.

۱۳۹۸/۱۲/۲۸

۱۳۰. خب، که چه؟


بابت تولد خوشحال بودن احتمالا نوعی مکانیسم دفاعی است برای نادیده گرفتن اولین و پایدارترین تجربه از جهان: اضطراب. احساسی که در تمام ذرات تجربه هستی رخنه میکند و با صدها چهره همواره همراه انسان است. بابت تولد ناراحت بودن احتمالا برخاسته از تمنای کنترل است: افسوس بابت حضور در جهانی که آنطور که میخواهیم نیست، آنطور که میخواهیم پیش نمیرود و عدم پذیرش این نکته که خیلی چیزها از اختیار ما خارج است) اگر اصلا چیزی در اختیار ما باشد(؛ اولین و سادهترینشان همین زاده شدن خودمان.

من تعلیق و سقوط آزاد را پشت سر گذاشتم، تنبانم به کابین چرخِ فلکی بند شد، چرخیدم، پایم را روی زمین گذاشتم، به جادهای زدم که مه گرفته است، زانوهایم از حرکت ایستادند، گام برداشتم و زیر پایم بهجای زمین سفت دره بود، سقوط کردم، استخوان پا شکاندم، روی ساحل دریای امید لمیده خشکیدن دریا را به نظاره نشستم، سپر انداختم، بارها روی نقطه ویرگول گذاشتم،ترسیدم، لرزیدم، عقب کشیدم، به دیوارههای چاه دست انداختم به سوی دهانه چاه، از کلاغهای سیاه زیر درختان پناه گرفتم، استخوان ساق را دادم سگهای سیاه مزه کنند، پای آتش شاخه خشکها ایستادم، دستانم را دور صدها جرقه کاسه کردم که خاموش نشوند و باد همیشه کوچکتر از درزهای انگشتانم بود
     
حالا خوب میدانم که ریدنی اگر در کار این دنیا باشد نه برای ما، که به ما و روی ما است. حالا گمان میکنم علیالسویگی در من زاده شده و رشد پیدا میکند و "چه فازی است علی السویگی". اضطراب ازلی ابدی علی السویه است. سر خود بودن جهان علی السویه است. آرزوها، آرزوها، آرزوها علیالسویه...

حالا نفس میکشم برای پیدا کردن زوایای باقی مانده، برای جمع کردن چوب خشک، به دنبال جرقهای و شعلهای که دستانم را دورش  کاسه کنم، زنده نگاهش دارم، شعلهورش کنم، به شعلهها نگاه کنم و آن وقت فکر کنم که میارزد به جدال ابراهیم رفتن؟


۱۳۹۸/۱۲/۲۴

۱۲۹. به لوسی

        لوسی جان

    روزهای زیادی از آخرین بار که تو را دیده‌ام می‌گذرد. از آخرین سیگاری که با هم کشیدیم، آخرین قدم‌هایی که با یک‌دیگر برداشتیم و آخرین گربه‌ای که با یک‌دیگر نگاهش کردیم و خواستیم اجازه دهد انسان‌اش باشیم و کمی او را نوازش کنیم. گربه‌ی مغروری بود لاکردار البته و برای خودش خوب روی پله‌ها جاخوش کرده بود و انگار اصلا و ابدا دلش اندکی نوازش و پیشی‌بازی نمی‌خواست. آن روز البته چند وقتی بود که صدای گسترش این ویروس بلند شده بود، شاید آن روز چین حالِ امروز ایران را داشت، برای من اما چندان هم جدی به نظر نمی‌رسید. آزاردهنده‌تر از بیماری برای من اجبار به کوچیدن از شهر بود و خانه به دوشی، اجبار به خط زدن تپه‌نوردی و دید زدن شهر از بالای کوه و سرک کشیدن به روستای روی کوه، و احتمال ندیدن تو که البته این آخری محقق نشد، خوش‌بختانه.

    کله‌باد عید مدتی پیش وزیده، زمین نفس کشیده، هوا می‌رود که دم‌دمی مزاج شود، جوانه‌های درخت روبه‌روی خانه پوسته انداخته‌اند و ریزبرگ‌های سبز روشن روی شاخه‌ها خودنمایی می‌کنند، درخت‌های پادگان بغلی - آن‌ها که هنوز بعد از تبدیل شدن حصار میله‌ای فلزی به دیوار آجری، چند شاخه‌ای ازشان پیداست - شکوفه زده‌اند و غنچه‌هاشان می‌خندند؛ انگار نه انگار بیداد است. جایی، به خاطر ندارم کجا، خوانده بودم قدما بیداد را در وصف بیرون شدن عدل و داد از جامعه و ستم‌گری بالادستی و ارباب و حاکم به کار نمی‌برده‌اند بلکه بیداد وضعی را می‌‌گفته‌اند که ستم و جور چنان از حد بیرون شده که طبیعت سر ناسازگاری می‌گذارد و دیگر آن مادر مهربانی نیست که به دامانش پناه می‌بردیم برای آرامش و دانه‌اش می‌دادیم که خوراکمان دهد و بلاخیز می‌شود: زمین بی‌حاصل می‌شود، رود و دریا می‌خشکند، پرنده و جهنده دسته دسته می‌میرند، زمین سفت زیر پا می‌لرزد و خلاصه انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم می‌دهند تا تکه نانی اگر در دست داری، ببیرونش کنند. بیراه نمی‌گفتند؛ راست می‌گفتند یعنی. این بلا و بدبختی، این تیرگی و سیه‌روزی، تالاب‌هامان، دریاچه‌هامان، پرنده‌های مهاجرمان، سیل، زلزله، بیماری، به همان معنای قدیم کلمه بیداد است. ظواهر بهار این‌جا و آن‌جای طبیعت دیده می‌شود اما هوا دیگر بوی بهار ندارد.

    روزها طولانی شده. پیچیده به این خانه‌نشینی و تعطیلی‌های اجباری بیش‌تر هم طول می‌کشد. گورپدر بی‌حوصلگی لوسی جان، گور پدر بی‌حوصلگی. این طولانی شدن دل‌تنگی را بیش‌تر توی سر آدمی می‌زند، سینه را تنگ‌تر می‌کند و نفس کشیدن را سخت‌تر می‌کند. هیچ نمی‌دانی چه‌قدر انتظار می‌کشم تا آن شنبه‌ی کذایی از راه برسد و همه‌چیز به روال عادی بازگردد و تو را دوباره ببینم، بحثی راه بیافتد و یک گوشم به دلایل و طرح بحث و مسیر و دیدت باشد، یک گوشم به صدایت، تنها به صدایت و ارتعاشی که در ذرات فضا می‌سازد. گربه‌ای ببینی و چشم‌هایت بدرخشد و ذوق کنی و من بیش از کیف کردن از حضور گربه، از کیف کردنت ذوق کنم. یک وقت‌هایی با خودم فکر می‌کنم با خودت فکر می‌کنی عده‌ای از حرف‌هایم جز مشتی یاوه‌ی هیجان‌زده چیز بیش‌تری نبوده. گمان می‌کنم ناحق فکر نمی‌کنی. شاید ادامه حرف‌هایم را هرگز آن‌طور که بایسته و شایسته است نگرفته‌ام. شاید به این‌که چیزهایی فقط توی سر و گلو و قلب و شکم و رگ‌هایم باشد بسنده کرده‌ام. شاید روزی که به دنیا آمده‌ام، نمونه‌ی آزمایش پیوند قلبِ بز به انسان شده‌ام. هرچه باشد، چیزی شد که النهایه منجر به این موجودی شد که حالا این‌ها را می‌نویسد و هرچند خودش می‌داند چه از سر گذرانده و کجا ایستاده حتا خودش می‌تواند بفهمد کسی ممکن است جایی از وجودش او را کذاب بداند و محق باشد. 

    امید اضافه نمی‌توان بخشید. پایان شب سیه، سپید است و از پس سپیدی روز، باز سیاهی شب سر می‌رسد. نیست تردید زمستان گذرد و تابستان سوزان و خشک از پس بهار فرا خواهد رسید و بعد، دوباره زمستان. با این حال، مراقبت باش، زنده بمان، بگذار بار دیگر با هم گپی بزنیم، گربه‌ای را نوازش کنیم، سیگاری بگیرانیم، از این‌ها گله کنیم و امید روزی را در دل بپروریم که بی این‌ها بطری آبجو در دست به آب رودخانه نگاه کنیم.

    دوستِ دوست‌دارت.

۱۳۹۸/۱۲/۲۳

۱۲۸. اگر پشت گوشت را دیدی، پشت گوش انداخته‌ها را هم انجام می‌دهی

    خروار خروار یادداشت دارم برای نوشتن. ذهنم گیر هزار و یک مساله است. چند نامه باید بنویسم برای این و آن، برای خودم. سه چهارتایی فرض و نظر توی سرم چرخ می‌زنند که بدم نمی‌آید اتودی برایشان بنویسم و لااقل طرح اولیه را مکتوب کنم تا اگر بعدا فرصتی شد دوباره سراغشان بیایم برای شرح و بسط، فرصتی هم اگر نشد - که البته غالبا اگر هم بشود پشت گوش می‌اندازم و حوصله‌ام نمی‌کشد و موکول می‌کنم به فردا و پسفردا و آن‌قدر لفت می‌دهم که پرداختن به زیر و بم ماجرا برایم لوس می‌شود و مزه‌اش می‌پرد - لااقل جایی مکتوبشان کرده باشم که از این طرف یادم نرود، از آن طرف کمی در ذهنم جا باز کنم برای چیزهای دیگر. توی سرم موضوعات بدجوری چپیده‌اند در کون هم. کله‌ی این یکی زیر بغل آن یکی گیر کرده و در حال خفه شدن است. جا برای تنفس و قد کشیدن هیچ کدام نیست. همین طور اگر بماند همه چیز به هم گره می‌خورد، همه‌ی این فکرها و خیال‌ها می‌میرند و بوی گند و تعفن بیش‌تر از گذشته در فضا موج خواهد زد. همین حالا هم به قدر کافی نعش توی سرم دارم. نه می‌خواهم و نه بایسته است و نه شایسته است که ارتفاع این برج النعش را بیافزایم، خاصه توی این سر که هیچ نعش‌کشی هم پیدا نمی‌شود برای کشیدن و جابه‌جا کردن و بیرون انداختن. بی‌پدرها کود هم نمی‌شوند که دلخوش کنم اگر همین‌طور بی‌استفاده نابود شدند، لااقل غذای دیگران می‌شوند و به دردی می‌خورند. این است که باید آق‌دایی را هم بکشم و بنشینم به نوشتن تا شاید فرجی شود. 

    کلمه‌ها البته حالا پراکنده‌اند. باید یکی را صدا کنم از این سر مغز بیاید، یکی را پیک بفرستم از آن سر مغز بیاید، بعد مدت‌ها دوری بزمی ترتیب دهم برایشان، بنشینند سر یک میز، خوش‌نوشی کنند و دلی از عزا در بیاورند، یک سری از قدیمی‌ترها را جمع کنم اختلافات جوان‌ترها را با هم حل کنند و راضی کنندشان کنار هم بنشینند، یکی دو تا ماموریت و کار فرمالیته برایشان دست و پا کنم جهت بررسی هماهنگیشان با یک‌دیگر و البته جهت یادآوری و تمرین برای خودشان، بعد دسته دسته و گروه گروه سراغ کارهای اصلی بفرستمشان؛ اگر آمادگی لازم را کسب کرده باشند.

    بهانه می‌آورم، پشت گوش می‌اندازم، هی امروز و فردا می‌کنم، شب را به صبح حواله می‌دهم، صبح را تا ظهر می‌خوابم، ظهر را به بعد از نهار قسم می‌دهم، الان را منتظر یک ساعت دیگر می‌گذارم و دو سه ساعت دیگر را با بهانه‌ی خواب و خستگی دست به سر می‌کنم. سرم را با این کتاب و آن کتاب گرم می‌کنم که بله، مثلا حالا دارم کاری انجام می‌دهم که اهمیت دارد، مهم و ضروری است و اگر رسیدگی نکنم از زندگی عقب خواهم افتاد و خدای نکرده خواهم مرد و اگر بمیرم که دیگر هرگز نمی‌توانم شما قشنگ‌ها را جایی بنویسم و شما هم باید در این نکته با من توافق داشته باشید که بعدا بهتر از هرگز است و به خاطر همین از شما قشنگ‌های نازنازی می‌خواهم فعلا سر جای خود بنشینید و سر و صدای چندانی نکنید تا بعدتر، سر وقت، به تکلیفتان رسیدگی کنم. خودم برای خودم می‌گویم و خودم می‌دانم که مزخرف می‌گویم و این پشت گوش انداختن‌ها نهایتا به فراموشی منجر خواهند شد و فراموشی به نوبه خود به عصبانیت و سرخوردگی و یاس؛ بس نمی‌کنم اما. انگار از مواجه شدن با شکل مکتوب همه این‌ها می‌گریزم، انگار می‌ترسم نوشته‌ها ناامیدم کنند، آن‌چه می‌خواهم نباشند، مثل وقتی توی سرم مرورشان می‌کنم و بال و پرشان می‌دهم به نظر نرسند، شبیه افلیجِ کرم‌های نجاست‌خوار پدیدار شوند: خمیده، دفرمه، لزج، قهوه‌ای سوخته. 

    آن‌قدر پس می‌زنم که یک وقتی هم اگر سروقت نوشتن بخواهم بروم، هرچه فکر می‌کنم نمی‌توانم موضوعی پیدا کنم و تمرکزی رویش بگذارم. همان لحظه همه‌چیز دود می‌شود و به هوا می‌رود. همان لحظه که می‌خواهم از یک زهرماری بنویسم، تمام زهرمارهای دنیا برایم بی طعم و بی معنی می‌شوند و لغت نامه را اگر باز کنم نه زهرمار را می‌یابم، نه زهر را و نه مار را. انگار نه انگار که تا همان لحظه یک بسته کاغذ آ چهار حول محور زهرمار مطلب توی سر وامانده‌ام می‌چرخیده، پوف، همه چیز دود می‌شود و به هوا می‌رود - که البته در این دوره و زمانه که هر آن‌چه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود، از یک عده انتزاع چه توقعی می‌توان داشت؟

    باید چیزهای زیادی بنویسم وگرنه همه چیز می‌گندد، همه چیز دود می‌شود، همه‌چیز فرو می‌ریزد و نهایتا آوار بوگندوی غبارآلودی باقی می‌ماند که توی کوچه‌های شهر ول می‌چرخد و به ساختمان‌های بدقواره نگاه می‌کند و نگاه می‌کند و نگاه می‌کند.