«بابا مرده؟»
از روی تخت پایین پریدم، نگاه کردم به پدر که در آشپزخانه نشسته بود و بیخیال همهچیز کتاب میخواند و چای هورت میکشید. منتظر ماندم تا مکالمهاش تمام شود و چند ثانیه بیشتر لفت دادم مگر پدر بیخیال ته مانده پنجاه و سومین لیوان چای شود و بعد وارد اتاق شدم. گوشه نزدیکی پیدا کردم، نشستم و به بهت اندک و کمرنگ چهرهاش را زیرچشمی پاییدم. از روی طرح پشتی چشم برداشت، گردنش را صاف کرد، به سادهترین صدا، مونوتنترین لحن گفت:«بابام مرد».
نه ساله بودم. مدارس به علت بارش برف و برودت هوا یک هفتهای تعطیل شده بودند. بار و بندیل بستیم رفتیم کرج که پیرمرد زنمرده تنها نباشد. پشت در که رسیدیم راهمان نداد داخل. داشت میرفت جایی. سگ سیاه زمستان، سرمای استخوان سوز، اواخر شب، داشت میرفت جایی. با یک لا پیراهن و ژیله پشمی ایستاده بود جلوی در مجتمع و در خانهاش برای دختر و نوههایش بسته بود چون داشت میرفت جایی. ترمز دستی پیکان بابا یخ زده بود. من و مامان از بقالی سر کوچه آبجوش گرفتیم. ایستاده بود جلوی در و داشت میرفت جایی. پیکان بابا روشن نمیشد. من و مامان و یکی از جوانهای رهگذر محله هل دادیم. راه افتادیم که برویم. برایش دست تکان دادم. ایستاده بود جلوی در با یک لا پیراهن و ژیله پشمی و زلزل نگاه میکرد و جایی میرفت.
دو سال قبلتر، مادربزرگ که هنوز نفس میکشید و درد سرطان رحم هنوز هوای روی بادبادکها نشستن را به سرش نیانداخته بود، دقیقا همینجا تکیه داده بود که دست انداخت و ظرف کوچک دلهای مرغ کبابی مادربزرگ را کوفت کرد. هنوز گوشت در دهانش بود که دستور داد زن، مادربزرگم، پرتقالی برایش پوست بگیرد و سرم روی زانوی مادربزرگ بود، گوشم به داستان او که تشر زد حالا وقت قصه نیست، میخواهد چرتی بزند و من هم بهتر است بخوابم.
همینطور که در آغوشم گرفته بودمش فکر میکردم اینها پررنگترین خاطرات من از پدر اوست. ناراحت مرگش نیستم. اصلا به مردنش احساسی ندارم. منظم نفس میکشید. زیر لب، انگار نگران باشد جز من دیوار و پشتی و بخاری هم صدایش را بشنوند گفت: «هیچ احساسی ندارم». چای نخواست، آب نخواست، نان نخواست. سه چهار سال پیش برای مرگ همسایه غصهدار بود؛ٰ امروز پدرش مرده بود و اشک نمیریخت.
منصور بالاخره مرد. بالاخره یک بار واقعا نفس در سینهاش حبس شد، پشت گلویاش ماند، بالا نیامد. بالاخره یک بار افتاد و واقعا نتوانست برخیزد. بالاخره یک بار قلبش واقعا ایستاد و دیگر نتپید. حالا دیگر نگران زنگ خوردنهای بیوقت تلفن خانه نیستم. نگران گند دیگری که بالا بیاورد. نگران لرز مادر، غصهاش. منصور خوششانس بود. وقتی مرد که کرکره جهان را پایین کشیدهاند. حالا که هیچکس نمیتواند مجلس ترحیمی برایش ترتیب دهد مرد تا خاکسپاری خلوتی نداشته باشد. تا کسی نبیند دخترانش نمیگریند، نوههایش با هم میگویند و میخندند. منصور مرد و حالا از منصور گندیدگی خاطراتش باقی مانده و روان کاردآجین شده فرزندانش، نوههایش، فرزندان همسر دومش، همسر سومش.
تا پایان روز هرکسی برای تسلیت زنگ میزد، این سمت و آن سمت خط لای حرفهای میچپاندند:«ببخشیدش»