۱۳۹۸/۱۲/۲۸

۱۳۰. خب، که چه؟


بابت تولد خوشحال بودن احتمالا نوعی مکانیسم دفاعی است برای نادیده گرفتن اولین و پایدارترین تجربه از جهان: اضطراب. احساسی که در تمام ذرات تجربه هستی رخنه میکند و با صدها چهره همواره همراه انسان است. بابت تولد ناراحت بودن احتمالا برخاسته از تمنای کنترل است: افسوس بابت حضور در جهانی که آنطور که میخواهیم نیست، آنطور که میخواهیم پیش نمیرود و عدم پذیرش این نکته که خیلی چیزها از اختیار ما خارج است) اگر اصلا چیزی در اختیار ما باشد(؛ اولین و سادهترینشان همین زاده شدن خودمان.

من تعلیق و سقوط آزاد را پشت سر گذاشتم، تنبانم به کابین چرخِ فلکی بند شد، چرخیدم، پایم را روی زمین گذاشتم، به جادهای زدم که مه گرفته است، زانوهایم از حرکت ایستادند، گام برداشتم و زیر پایم بهجای زمین سفت دره بود، سقوط کردم، استخوان پا شکاندم، روی ساحل دریای امید لمیده خشکیدن دریا را به نظاره نشستم، سپر انداختم، بارها روی نقطه ویرگول گذاشتم،ترسیدم، لرزیدم، عقب کشیدم، به دیوارههای چاه دست انداختم به سوی دهانه چاه، از کلاغهای سیاه زیر درختان پناه گرفتم، استخوان ساق را دادم سگهای سیاه مزه کنند، پای آتش شاخه خشکها ایستادم، دستانم را دور صدها جرقه کاسه کردم که خاموش نشوند و باد همیشه کوچکتر از درزهای انگشتانم بود
     
حالا خوب میدانم که ریدنی اگر در کار این دنیا باشد نه برای ما، که به ما و روی ما است. حالا گمان میکنم علیالسویگی در من زاده شده و رشد پیدا میکند و "چه فازی است علی السویگی". اضطراب ازلی ابدی علی السویه است. سر خود بودن جهان علی السویه است. آرزوها، آرزوها، آرزوها علیالسویه...

حالا نفس میکشم برای پیدا کردن زوایای باقی مانده، برای جمع کردن چوب خشک، به دنبال جرقهای و شعلهای که دستانم را دورش  کاسه کنم، زنده نگاهش دارم، شعلهورش کنم، به شعلهها نگاه کنم و آن وقت فکر کنم که میارزد به جدال ابراهیم رفتن؟


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر