۱۳۹۸/۱۲/۲۴

۱۲۹. به لوسی

        لوسی جان

    روزهای زیادی از آخرین بار که تو را دیده‌ام می‌گذرد. از آخرین سیگاری که با هم کشیدیم، آخرین قدم‌هایی که با یک‌دیگر برداشتیم و آخرین گربه‌ای که با یک‌دیگر نگاهش کردیم و خواستیم اجازه دهد انسان‌اش باشیم و کمی او را نوازش کنیم. گربه‌ی مغروری بود لاکردار البته و برای خودش خوب روی پله‌ها جاخوش کرده بود و انگار اصلا و ابدا دلش اندکی نوازش و پیشی‌بازی نمی‌خواست. آن روز البته چند وقتی بود که صدای گسترش این ویروس بلند شده بود، شاید آن روز چین حالِ امروز ایران را داشت، برای من اما چندان هم جدی به نظر نمی‌رسید. آزاردهنده‌تر از بیماری برای من اجبار به کوچیدن از شهر بود و خانه به دوشی، اجبار به خط زدن تپه‌نوردی و دید زدن شهر از بالای کوه و سرک کشیدن به روستای روی کوه، و احتمال ندیدن تو که البته این آخری محقق نشد، خوش‌بختانه.

    کله‌باد عید مدتی پیش وزیده، زمین نفس کشیده، هوا می‌رود که دم‌دمی مزاج شود، جوانه‌های درخت روبه‌روی خانه پوسته انداخته‌اند و ریزبرگ‌های سبز روشن روی شاخه‌ها خودنمایی می‌کنند، درخت‌های پادگان بغلی - آن‌ها که هنوز بعد از تبدیل شدن حصار میله‌ای فلزی به دیوار آجری، چند شاخه‌ای ازشان پیداست - شکوفه زده‌اند و غنچه‌هاشان می‌خندند؛ انگار نه انگار بیداد است. جایی، به خاطر ندارم کجا، خوانده بودم قدما بیداد را در وصف بیرون شدن عدل و داد از جامعه و ستم‌گری بالادستی و ارباب و حاکم به کار نمی‌برده‌اند بلکه بیداد وضعی را می‌‌گفته‌اند که ستم و جور چنان از حد بیرون شده که طبیعت سر ناسازگاری می‌گذارد و دیگر آن مادر مهربانی نیست که به دامانش پناه می‌بردیم برای آرامش و دانه‌اش می‌دادیم که خوراکمان دهد و بلاخیز می‌شود: زمین بی‌حاصل می‌شود، رود و دریا می‌خشکند، پرنده و جهنده دسته دسته می‌میرند، زمین سفت زیر پا می‌لرزد و خلاصه انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم می‌دهند تا تکه نانی اگر در دست داری، ببیرونش کنند. بیراه نمی‌گفتند؛ راست می‌گفتند یعنی. این بلا و بدبختی، این تیرگی و سیه‌روزی، تالاب‌هامان، دریاچه‌هامان، پرنده‌های مهاجرمان، سیل، زلزله، بیماری، به همان معنای قدیم کلمه بیداد است. ظواهر بهار این‌جا و آن‌جای طبیعت دیده می‌شود اما هوا دیگر بوی بهار ندارد.

    روزها طولانی شده. پیچیده به این خانه‌نشینی و تعطیلی‌های اجباری بیش‌تر هم طول می‌کشد. گورپدر بی‌حوصلگی لوسی جان، گور پدر بی‌حوصلگی. این طولانی شدن دل‌تنگی را بیش‌تر توی سر آدمی می‌زند، سینه را تنگ‌تر می‌کند و نفس کشیدن را سخت‌تر می‌کند. هیچ نمی‌دانی چه‌قدر انتظار می‌کشم تا آن شنبه‌ی کذایی از راه برسد و همه‌چیز به روال عادی بازگردد و تو را دوباره ببینم، بحثی راه بیافتد و یک گوشم به دلایل و طرح بحث و مسیر و دیدت باشد، یک گوشم به صدایت، تنها به صدایت و ارتعاشی که در ذرات فضا می‌سازد. گربه‌ای ببینی و چشم‌هایت بدرخشد و ذوق کنی و من بیش از کیف کردن از حضور گربه، از کیف کردنت ذوق کنم. یک وقت‌هایی با خودم فکر می‌کنم با خودت فکر می‌کنی عده‌ای از حرف‌هایم جز مشتی یاوه‌ی هیجان‌زده چیز بیش‌تری نبوده. گمان می‌کنم ناحق فکر نمی‌کنی. شاید ادامه حرف‌هایم را هرگز آن‌طور که بایسته و شایسته است نگرفته‌ام. شاید به این‌که چیزهایی فقط توی سر و گلو و قلب و شکم و رگ‌هایم باشد بسنده کرده‌ام. شاید روزی که به دنیا آمده‌ام، نمونه‌ی آزمایش پیوند قلبِ بز به انسان شده‌ام. هرچه باشد، چیزی شد که النهایه منجر به این موجودی شد که حالا این‌ها را می‌نویسد و هرچند خودش می‌داند چه از سر گذرانده و کجا ایستاده حتا خودش می‌تواند بفهمد کسی ممکن است جایی از وجودش او را کذاب بداند و محق باشد. 

    امید اضافه نمی‌توان بخشید. پایان شب سیه، سپید است و از پس سپیدی روز، باز سیاهی شب سر می‌رسد. نیست تردید زمستان گذرد و تابستان سوزان و خشک از پس بهار فرا خواهد رسید و بعد، دوباره زمستان. با این حال، مراقبت باش، زنده بمان، بگذار بار دیگر با هم گپی بزنیم، گربه‌ای را نوازش کنیم، سیگاری بگیرانیم، از این‌ها گله کنیم و امید روزی را در دل بپروریم که بی این‌ها بطری آبجو در دست به آب رودخانه نگاه کنیم.

    دوستِ دوست‌دارت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر