۱۳۹۶/۱/۱۸

۸۳. صد و هفتاد و چهار روز و هفت ساعت و پنجاه دقیقه [نقطه]



درخشنده‌ترین فرشته‌ی جهان در برابرم ایستاده بود. درخشنده‌ترین فرشته‌ی جهان در کنارم قدم می‌زد. جامه‌ای که به تن داشت، با گل‌های کوچکش، دل‌رباترینِ جامه‌ها بود و احمقانه‌ترین جمله‌ی جهان را می‌گفت که:«می‌دونم خیلی بد شده؛ پرتره‌های من زشت می‌شه» و من که نگاهش می‌کردم و نگاهش می‌کردم و نگاهش می‌کردم؛ سرخی لب‌هایش و سفیدی دندان‌هایش٬ انحنای طلایی لب‌هایش.

   زیباترین فرشته‌ی جهان در کنارم ایستاده بود و چنان نزدیک شانه‌اش را احساس می‌کردم. خنده‌ای زد که زیباترین خنده‌ی تاریخ را شاهد بودم و در پی‌اش گوش‌نواز ترین آوای عالم را می‌شنیدم که می‌گفت:«من نمی‌تونم. جدی گفتی؟ بی‌خیال من شو، بی‌خیال شو کلا» و زیباترین فرشته‌ی جهان از پله‌ها بالا می‌رفت و من در عمیق‌ترین چاله‌ی جهان دستان لطیفی را شاهد بودم که دستانم آسودگی‌شان را نیازرده بود.

زیباترین فرشته‌ی جهان در کنارم نایستاده بود و من مبهوت و‌ محزون و مشغول، بی‌خیال‌ترین عالم بودم که وقتی او می‌خواهد بی‌خیال شوی، هر خیالی حرام است و بی‌خیالی ارزش‌مندترین فعل. من بی‌خیال بودم و این‌ها را نمی‌دانم کدام نه-بی‌خیالِ بی‌همه‌چیزی نوشته است.