همین چند لحظه پیش دیدن پنجمین اپیزود پیاپی از how
I met your mother تموم شد و من، با این فکر سر و کار دارم که دلیل
اینجوری HIMYM دیدنم چی میتونه باشه؟ یا هر سریال دیگهای. جوابی که سر و کارم
بهش و افتاد اینه. من یه آدم تنهام. کس نمیگم، واقعا هستم. فقط علی رو میتونم به
عنوان دوست حساب کنم که اون رو هم ماهی یه بار به زور میبینمش، گاهی حتی همین
ماهی یه بار هم پیش نمیآد. بچههای شهرکتاب هم، یه محدودیتهایی دارن که باعث میشن
بهشون نگم دوست. تو HIMYM یه ویژگی وجود داره، یا تو فرندز یا تو بیگبنگ تئوری؛ اون ویژگی
هم اینه که چار پنجتا دوست ریختن سر هم و زندگیشون با هم و مرتبط با هم میره جلو.
چار پنج نفری که از خودگذشتگی دارن، خودخواهی دارن، دعوا میکنن و همدیگه رو مسخره میکنن، خلاصه
چندتا آدم واقعی که تو موقعیتهای نسبتا واقعی قرار گرفتن. من با دیدن این سریالا،
شاید دارم یه خلایی تو زندگیم رو پر میکنم. خلا دوست رو. یعنی این سریالها رو
نگاه میکنم و سعی میکنم خودم رو بخشی از اون گروه بدونم، بخشی از اون شوخیها و خندهها
و دعواها و ماجراها. هرچند که هیچکدوم برای من اتفاق نمیافته. من یه آدم پَسیوام
که نشسته پشت این مانیتور اینسر دنیا و اونا اون سر دنیا یه مدت پیش، جلوی دوربین
یه موقعیت از پیش تعیین شده رو بازی کردن. ولی همین موقعیتها مغز من رو آروم میکنه.
من رو می خندونه، ناراحتم میکنه. همذات پنداری میکنم باهاشون. توییت کردن و ول
بودنم تو توییتر هم به همین دلیله. تنهایی. دوستای مجازی. هه.
خوشحال نیستم. از اینکه این پشت نشستم و دارم این رو برای شما مینویسم،
خوشحال نیستم. از اینکه تنهام، خوشحال نیستم. از اینکه نمیتونم یه عضو باشم
تو یه گروه چند نفره، خوشحال نیستم. هیچ حس خوبی نداره، دوازده هزارتا توییت کردن
و هرروز به فراوانیش افزودن.
خوشحالم. از اینکه تونستم این خلا تو زندگیم رو یه جوری پرش کنم، خوشحالم. ولی میترسم. از اینکه میدونم یه روز که اینا تموم شد، من دوباره بر میگردم از اول اینا رو دیدن. دوباره با تیکههای هاوس لذت خواهم برد. دوباره دزدیده شدن شیپور آبی فرانسوی رو خواهم دید و بهش خواهم خندید. دوباره مغز لورن مالوو رو تحسین خواهم کرد. دوباره دلم برای شرلوک خواهد سوخت و هزار دوبارهی دیگه. مگر اینکه یه سری دوست درست پیدا کرده باشم، که بعید میدونم. بعید میدونم. خیلی خیلی بعید.
خوشحالم. از اینکه تونستم این خلا تو زندگیم رو یه جوری پرش کنم، خوشحالم. ولی میترسم. از اینکه میدونم یه روز که اینا تموم شد، من دوباره بر میگردم از اول اینا رو دیدن. دوباره با تیکههای هاوس لذت خواهم برد. دوباره دزدیده شدن شیپور آبی فرانسوی رو خواهم دید و بهش خواهم خندید. دوباره مغز لورن مالوو رو تحسین خواهم کرد. دوباره دلم برای شرلوک خواهد سوخت و هزار دوبارهی دیگه. مگر اینکه یه سری دوست درست پیدا کرده باشم، که بعید میدونم. بعید میدونم. خیلی خیلی بعید.
پ.ن: تنهاییم رو دوست دارم، اما به دوست
نیاز دارم، مثل همه. حالا شاید یه روز درباره اینکه تنهاییم رو دوست دارم هم
نوشتم. تا ببینم.
پ.ن: دهها دلیل دیگه برای سریال دیدنم وجود داره، اما خب، این برجسته بود.
پ.ن: دهها دلیل دیگه برای سریال دیدنم وجود داره، اما خب، این برجسته بود.