۱۳۹۳/۳/۹

۲۹. رفقای تنهایی من، منهای موسیقی و کتاب.

 همین چند لحظه پیش دیدن پنجمین اپیزود پیاپی از how I met your mother  تموم شد و من، با این فکر سر و کار دارم که دلیل این‌جوری HIMYM دیدنم چی می‌تونه باشه؟ یا هر سریال دیگه‌ای. جوابی که سر و کارم بهش و افتاد اینه. من یه آدم تنهام. کس نمی‌گم، واقعا هستم. فقط علی رو می‌تونم به عنوان دوست حساب کنم که اون رو هم ماهی یه بار به زور می‌بینمش، گاهی حتی همین ماهی یه بار هم پیش نمی‌آد. بچه‌های شهرکتاب هم، یه محدودیت‌هایی دارن که باعث می‌شن بهشون نگم دوست. تو HIMYM یه ویژگی وجود داره، یا تو فرندز یا تو بیگ‌بنگ تئوری؛ اون ویژگی هم اینه که چار پنج‌تا دوست ریختن سر هم و زندگیشون با هم و مرتبط با هم می‌ره جلو. چار پنج نفری که از خودگذشتگی دارن، خودخواهی دارن،  دعوا می‌کنن و هم‌دیگه رو مسخره می‌کنن، خلاصه چندتا آدم واقعی که تو موقعیت‌های نسبتا واقعی قرار گرفتن. من با دیدن این سریالا، شاید دارم یه خلایی تو زندگیم رو پر می‌کنم. خلا دوست رو. یعنی این سریال‌ها رو نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم خودم رو بخشی از اون گروه بدونم، بخشی از اون شوخی‌ها و خنده‌ها و دعواها و ماجراها. هرچند که هیچ‌کدوم برای من اتفاق نمی‌افته. من یه آدم پَسیوام که نشسته پشت این مانیتور این‌سر دنیا و اونا اون سر دنیا یه مدت پیش، جلوی دوربین یه موقعیت از پیش تعیین شده رو بازی کردن. ولی همین موقعیت‌ها مغز من رو آروم می‌کنه. من رو می خندونه، ناراحتم می‌کنه. هم‌ذات پنداری می‌کنم باهاشون. توییت کردن و ول بودنم تو توییتر هم به همین دلیله. تنهایی. دوستای مجازی. هه.
  خوش‌حال نیستم. از این‌که این پشت نشستم و دارم این رو برای شما می‌نویسم، خوش‌حال نیستم. از این‌که تنهام، خوش‌حال نیستم. از این‌که نمی‌تونم یه عضو باشم تو یه گروه چند نفره، خوش‌حال نیستم. هیچ حس خوبی نداره، دوازده هزارتا توییت کردن و هرروز به فراوانیش افزودن.
خوش‌حالم. از این‌که تونستم این خلا تو زندگیم رو یه جوری پرش کنم، خوش‌حالم. ولی می‌ترسم. از اینکه می‌دونم یه روز که اینا تموم شد، من دوباره بر می‌گردم از اول اینا رو دیدن. دوباره با تیکه‌های هاوس لذت خواهم برد. دوباره دزدیده شدن شیپور آبی فرانسوی رو خواهم دید و بهش خواهم خندید. دوباره مغز لورن مالوو رو تحسین خواهم کرد. دوباره دلم برای شرلوک خواهد سوخت و هزار دوباره‌ی دیگه. مگر این‌که یه سری دوست درست پیدا کرده باشم، که بعید می‌دونم. بعید می‌دونم. خیلی خیلی بعید.
پ.ن: تنهاییم رو دوست دارم، اما به دوست نیاز دارم، مثل همه. حالا شاید یه روز درباره این‌که تنهاییم رو دوست دارم هم نوشتم. تا ببینم.
پ.ن: ده‌ها دلیل دیگه برای سریال دیدنم وجود داره، اما خب، این برجسته بود.

۱۳۹۳/۲/۳۱

۲۸. سم مهلک



  پسر، کنار حوضچه‌ی کوچک و کثیف نشسته بود و به صدای فروریختن آب‌فشان گوش می‌داد. خسته بود، همچون همیشه. این خستگی شاید از جثه‌ی ضعیفش نشات می‌گرفت و شاید از کم‌خوابی‌هایش؛ شاید هم دلیلش سیگار کشیدن بود؛ سیگارهایی که در نوجوانی آتششان زده بود، هنوز هم می‌زد و نمی‌دانست این صدای زبر کشیده شدن گوگرد قرمز بر روی سمباده، تنها محدود به دوره‌ی نوجوانی‌اش خواهد شد یا به هنگام جوانی و پیری هم، هنوز این صدا و صدای سوختن کاغذی که در پی داشت را خواهد شنید یا نه. همین‌طور که کنار حوضچه نشسته بود و به خستگی‌اش فکر می‌کرد، پکی عصبی به سیگار زد؛این پنجمین سیگار پیاپی بود، سیگارهایی که هر یک با آتش قبلی روشن شده بودند. حجم زیادی از دود را بلعید و کمی را هم بیرون فرستاد، آن‌قدر که پیش از به اتمام رسیدن ثانیه محو شده بود. ناگهان بدنش گر گرفت. قطره‌های عرق از جای جای بدنش بیرون ریختند. بازدمش به سختی از شش بیرون می‌آمد آمد. سیگار نیم‌کشیده را به سوی حوضچه پرتاب کرد و از جا بلند شد. سرگیجه داشت. تمامی دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و اجازه داد که باد مخالف هنگام راه رفتن، سینه و شکم عریانش را نوازش کند. عصبی بود. ترسان از این‌که نیکوتین، بیش از اندازه به بدنش راه یافته باشد. در مسیر کوتاه پارک تا خانه، هزاران فکر از سرش عبور کرد. هزاران احتمال. خسته‌تر بود و ناتوان در تفکر و تصمیم‌گیری. به سوی خانه می‌رفت اما مسیر را، نه از روی آگاهی، که از روی غریزه می‌شناخت. به سختی کلید انداخت و در باز کرد. حالت تهوع داشت. عریان شد. دستانش را با آب سرد شست و صورتش را خیس کرد. وقتی بوی سیگار روی دستش را احساس کرد، حالش بدتر شد. با همان رطوبت باقی مانده، بدنش را مرطوب و خنک کرد. خواست چیزی بخورد، اما نمی‌توانست. همه‌چیز برای او دافعه داشت. به نور سفید مانیتور خیره شد. نور  چشمش را اذیت کرد و روند تهوع را تسریع. چند لحظه بعد، کیموس نارنجی رنگ معده‌اش، نیم‌هضم شده در برابر چشمانش خودنمایی می‌کرد و بوی گندش، قدرت تصمیم‌گیری را بیش از پیش از وی سلب کرده بود. طاق باز دراز کشید. شکمش را ماساژ داد و در همین حین تصمیم گرفت دیگر سیگار نکشد. چند دقیقه بعد، باز هم صدای عوق زدن و بیرون ریختن محتویات بد بوی معده‌اش، دستشویی کوچک را پر کرده بود. حال بهتری پیدا کرد.
چند روز بعد، در حالی که می‌خواست پول مجله را به دکه‌دار پرداخت کند گفت:«یه چلچراغ، دو نخ وینستون قدیمی. یه قوطی کبریت.»

۲۷. رولت روسی

   پیدا کردن یه روولور ِ شیش فشنگه تو این شهر، کار خاصی نداره. پیدا کردن فشنگ از اون هم آسون‌تره. ما هم که یه فشنگ بیش‌تر نمی‌خواستیم.
نشستیم جلوی هم‌دیگه. تو خونه‌ی من. اتاق پذیرایی. رو صندلیای چوبیم. یه بطری ویسکی آوردم و دو تا لیوان. نمی‌خواستم. نمی‌خواست. اسلحه رو برداشتم. فشنگ رو گذاشتم توش و چرخوندم. گذاشتمش روی میز. سنگ، کاغذ، قیچی. خب، کاغذ سنگ رو شکست می‌ده و من باید شروع می‌کردم. سیگارم رو روشن کردم و دوباره گفتم قرار نیست خشاب بچرخه؛ این‌جوری شیشمین شلیک، حتما مرگ‌بار می‌شد. یه پک زدم. ماشه رو کشیدم. چیک. زنده بودم. دادمش دست طرف. سیگار نمی‌کشید. چیک. دادش دست من. پک آخر رو زدم. چیک. دادمش دست طرف؛ دستش خیس بود. چیک. دادش دست من، شلیک پنجم بود و پنجاه درصد احتمال مرگ. سیگار رو روشن کردم. کشیدمش. کامل. لوله رو گذاشتم روی شقیقه‌ام، مردد بودم. چشمام رو بستم و با خودم فکر کردم زندگی من هیچ‌چیز جالب توجهی نداره، اگه این شلیک گلوله رو تو سرم خالی کنه، چیزی رو از دست ندادم. تازه این یه بازیه و برنده کسیه که بمیره. اگه بمیرم، بازی رو هم بردم. یکی از معدود بردهای زندگیم. شلیک کردم. چیک. نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. شدید می‌خندیدم. شاید چون باید زنده می‌موندم و زندگیم ادامه داشت. شاید چون می‌دونستم الان می‌میره. یه سیگار دیگه روشن کردم. دادمش دست طرف. گذاشتش روی شقیقه‌اش. تیک، تاک، تیک، تاک. لحظه‌ها می‌گذشتن. دستش می‌لرزید و لرزشش رفته رفته بیش‌تر هم می‌شد.

- بکش اون ماشه کیری رو.

عصبی شده بودم. منتظر بودم که بمیره و من مرگش رو ببینم. قانون بازی همین بود. اون باید می‌مرد. برنده باید می‌مرد. اون حرومزاده‌ی لعنتی باید می‌مرد. چونه‌اش لرزید. چشماش قرمز شده بود.

- بجنب لعنتی، یالا حرومزاده، بکشش.

نگاهم کرد. مضطرب بود. یهو زد زیر گریه. زار می‌زد و به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. دستش خیلی ناجور می‌لرزید اما لوله‌ی روولور هنوز رو شقیقه‌اش بود.

-بی‌خیال! حتی نمی‌تونی بهش فکر کنی. داری مثل یه بچه‌ی کثیف و گشنه‌ای که درد می‌کشه عر می‌زنی. بکشش اون سگ مصب رو!

گریه می‌کرد. عصبی بودم و صدای گریه‌اش عصبی‌ترم می‌کرد. لیوان رو برداشتم و همون مقدار کمی که اول بازی ریخته بودم، سر کشیدم. یه سیگار دیگه روشن کردم. به پنجره نگاه کردم. شهر پر سر و صدا بود. پر ماشین‌هایی با چراغ‌های روشن. پر مغز فندقی‌های احمق. خونه پر از صدای گریه‌ی اون. پر از تاریکی قهوه‌ای رنگ دوست داشتنی خونه‌ی من.
-پسر! دلم برات می‌سوزه. می‌تونی بری درت رو بذاری. هرچند بعید می‌دونم اینم ازت بر بیاد.
اسلحه رو گرفت سمت صورتم و بنگ. مغزم رو زمین خونه‌ام یه نقاشی مدرن کشیده بود؛ یه نقاشی مدرن که از نقاشی باروک الهام گرفته بود. همه‌ی اون مویرگ‌های کشیده شده رو زمین و همه‌ی اون خون. سریع اتفاق افتاد. جزئیاتش یادم نیست.
تو چه‌طور؟ داستان تو چیه؟ تو چه طور مردی؟

۱۳۹۳/۲/۲۵

۲۶. مرگ

   من به مرگ، علاقه‌ی خاصی دارم. نه به خاطر این‌که انسان را از رنج زندگی می‌رهاند؛ بلکه چون ناشناخته است. مرموز است و عجیب. هیچ پیدا نیست که پس از مرگ، چه رخ خواهد داد. پیچیده است. نمی‌دانی رنگ‌های به هم آمیخته انتظارت را می‌کشند، یا قرار است به خاطر الحادت، سوزانده شوی یا قرار است دوباره در بدنی دیگر، زندگی کنی. نمی‌دانی هنگام مردن، چه حسی خواهی داشت و این جالب است. تمام این پیچیدگی و تمام این راز آلود بودن مرگ، نئشه کننده است. آن‌قدر به دانستنش علاقه دارم، که فکر خودکشی بسیار از سرم می‌گذرد. پریدن جلوی قطار مترو، فشار بیش‌تر تیغ اصلاح روی شاهرگ گردن، اوردوز با آرام‌بخش، حلق‌آویز کردن خودم، همه این‌ها ایده‌هایی است که بارها از نظرم گذشته‌اند، تنها و تنها برای این‌که بتوانم مرگ را تجربه کنم و احساس کنم، نه آن‌که مرگ برهاندم از زنجیر زندگی.
 جنبه‌ی منفی قصه این‌جاست، که گویا مرگ، تنها یک بار رخ می‌دهد. یعنی گیرم من سکته‌ی قلبی کردم و مردم؛ تنها می‌توانم مرگ از طریق سکته‌ی قلبی را تجربه کنم، نه مرگ از طریق بریده شدن گردنم با تیغ گیوتین، یا مرگ از طریق پریدن جلوی قطار مترو، یا مرگ از طریق عبور جریان برق از بدن، یا مرگ از هزار و یک طریق دیگر.
من شاید از معدود کسانی باشم که از مرگ نمی‌ترسند و از معدودتر کسانی که مشتاقانه به انتظارش نشسته‌ام و آغوش به استقبالش باز کرده‌ام. شما شاید متوجه نشوید و گمان کنید دروغ می‌گویم، اما آغوش من به روی مرگ، فراخ‌تر از آغوشم به روی هر چیز دیگری است، چرا که مشتاقانه دوست دارم تجربه‌ی مرگ را بچشم.

۱۳۹۳/۲/۲۴

۲۵. بیست پنج

- خب تو چرا انقدر کم می‌نویسی؟
- نمی‌دونم.
- حدس بزن خب.
- خلاقیت ندارم؟ موضوع کم می‌آرم؟ آخرش رو خراب می‌کنم؟
- نپرس از من که، جواب من رو بده.
- چون فکر می‌کنم خلاقیت ندارم، ایده کم می‌آرم، آخرش رو خراب می‌کنم.
- خب احمق تا ننویسی که درست نمی‌شه که.
- چی بنویسم وقتی ایده ندارم؟ چی بنویسم وقتی موضوع کم می‌آرم؟ مشکل اصلی و اساسیم موضوعه من.
- هرچی، از تو هرچی می‌تونی یه موضوعی دربیار و شروع کن به نوشتن درباره‌اش. باید ایده‌هات رو پرورش بدی، باید یاد بگیری.
- وگرنه؟
- اون موقع خودت به فنا می‌ری. خودت از خودت ناراحت و عصبی می‌شی. بازم میل خودت.