۱۳۹۳/۲/۳۱

۲۷. رولت روسی

   پیدا کردن یه روولور ِ شیش فشنگه تو این شهر، کار خاصی نداره. پیدا کردن فشنگ از اون هم آسون‌تره. ما هم که یه فشنگ بیش‌تر نمی‌خواستیم.
نشستیم جلوی هم‌دیگه. تو خونه‌ی من. اتاق پذیرایی. رو صندلیای چوبیم. یه بطری ویسکی آوردم و دو تا لیوان. نمی‌خواستم. نمی‌خواست. اسلحه رو برداشتم. فشنگ رو گذاشتم توش و چرخوندم. گذاشتمش روی میز. سنگ، کاغذ، قیچی. خب، کاغذ سنگ رو شکست می‌ده و من باید شروع می‌کردم. سیگارم رو روشن کردم و دوباره گفتم قرار نیست خشاب بچرخه؛ این‌جوری شیشمین شلیک، حتما مرگ‌بار می‌شد. یه پک زدم. ماشه رو کشیدم. چیک. زنده بودم. دادمش دست طرف. سیگار نمی‌کشید. چیک. دادش دست من. پک آخر رو زدم. چیک. دادمش دست طرف؛ دستش خیس بود. چیک. دادش دست من، شلیک پنجم بود و پنجاه درصد احتمال مرگ. سیگار رو روشن کردم. کشیدمش. کامل. لوله رو گذاشتم روی شقیقه‌ام، مردد بودم. چشمام رو بستم و با خودم فکر کردم زندگی من هیچ‌چیز جالب توجهی نداره، اگه این شلیک گلوله رو تو سرم خالی کنه، چیزی رو از دست ندادم. تازه این یه بازیه و برنده کسیه که بمیره. اگه بمیرم، بازی رو هم بردم. یکی از معدود بردهای زندگیم. شلیک کردم. چیک. نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. شدید می‌خندیدم. شاید چون باید زنده می‌موندم و زندگیم ادامه داشت. شاید چون می‌دونستم الان می‌میره. یه سیگار دیگه روشن کردم. دادمش دست طرف. گذاشتش روی شقیقه‌اش. تیک، تاک، تیک، تاک. لحظه‌ها می‌گذشتن. دستش می‌لرزید و لرزشش رفته رفته بیش‌تر هم می‌شد.

- بکش اون ماشه کیری رو.

عصبی شده بودم. منتظر بودم که بمیره و من مرگش رو ببینم. قانون بازی همین بود. اون باید می‌مرد. برنده باید می‌مرد. اون حرومزاده‌ی لعنتی باید می‌مرد. چونه‌اش لرزید. چشماش قرمز شده بود.

- بجنب لعنتی، یالا حرومزاده، بکشش.

نگاهم کرد. مضطرب بود. یهو زد زیر گریه. زار می‌زد و به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. دستش خیلی ناجور می‌لرزید اما لوله‌ی روولور هنوز رو شقیقه‌اش بود.

-بی‌خیال! حتی نمی‌تونی بهش فکر کنی. داری مثل یه بچه‌ی کثیف و گشنه‌ای که درد می‌کشه عر می‌زنی. بکشش اون سگ مصب رو!

گریه می‌کرد. عصبی بودم و صدای گریه‌اش عصبی‌ترم می‌کرد. لیوان رو برداشتم و همون مقدار کمی که اول بازی ریخته بودم، سر کشیدم. یه سیگار دیگه روشن کردم. به پنجره نگاه کردم. شهر پر سر و صدا بود. پر ماشین‌هایی با چراغ‌های روشن. پر مغز فندقی‌های احمق. خونه پر از صدای گریه‌ی اون. پر از تاریکی قهوه‌ای رنگ دوست داشتنی خونه‌ی من.
-پسر! دلم برات می‌سوزه. می‌تونی بری درت رو بذاری. هرچند بعید می‌دونم اینم ازت بر بیاد.
اسلحه رو گرفت سمت صورتم و بنگ. مغزم رو زمین خونه‌ام یه نقاشی مدرن کشیده بود؛ یه نقاشی مدرن که از نقاشی باروک الهام گرفته بود. همه‌ی اون مویرگ‌های کشیده شده رو زمین و همه‌ی اون خون. سریع اتفاق افتاد. جزئیاتش یادم نیست.
تو چه‌طور؟ داستان تو چیه؟ تو چه طور مردی؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر