۱۳۹۳/۲/۲۵

۲۶. مرگ

   من به مرگ، علاقه‌ی خاصی دارم. نه به خاطر این‌که انسان را از رنج زندگی می‌رهاند؛ بلکه چون ناشناخته است. مرموز است و عجیب. هیچ پیدا نیست که پس از مرگ، چه رخ خواهد داد. پیچیده است. نمی‌دانی رنگ‌های به هم آمیخته انتظارت را می‌کشند، یا قرار است به خاطر الحادت، سوزانده شوی یا قرار است دوباره در بدنی دیگر، زندگی کنی. نمی‌دانی هنگام مردن، چه حسی خواهی داشت و این جالب است. تمام این پیچیدگی و تمام این راز آلود بودن مرگ، نئشه کننده است. آن‌قدر به دانستنش علاقه دارم، که فکر خودکشی بسیار از سرم می‌گذرد. پریدن جلوی قطار مترو، فشار بیش‌تر تیغ اصلاح روی شاهرگ گردن، اوردوز با آرام‌بخش، حلق‌آویز کردن خودم، همه این‌ها ایده‌هایی است که بارها از نظرم گذشته‌اند، تنها و تنها برای این‌که بتوانم مرگ را تجربه کنم و احساس کنم، نه آن‌که مرگ برهاندم از زنجیر زندگی.
 جنبه‌ی منفی قصه این‌جاست، که گویا مرگ، تنها یک بار رخ می‌دهد. یعنی گیرم من سکته‌ی قلبی کردم و مردم؛ تنها می‌توانم مرگ از طریق سکته‌ی قلبی را تجربه کنم، نه مرگ از طریق بریده شدن گردنم با تیغ گیوتین، یا مرگ از طریق پریدن جلوی قطار مترو، یا مرگ از طریق عبور جریان برق از بدن، یا مرگ از هزار و یک طریق دیگر.
من شاید از معدود کسانی باشم که از مرگ نمی‌ترسند و از معدودتر کسانی که مشتاقانه به انتظارش نشسته‌ام و آغوش به استقبالش باز کرده‌ام. شما شاید متوجه نشوید و گمان کنید دروغ می‌گویم، اما آغوش من به روی مرگ، فراخ‌تر از آغوشم به روی هر چیز دیگری است، چرا که مشتاقانه دوست دارم تجربه‌ی مرگ را بچشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر