۱۳۹۸/۳/۷

۱۱۲. بازی از نو

خیلی وقت است از ننوشتن خسته‌ام و هر بار تصمیم می‌گیرم، همه‌چیز از یادم می‌رود و از همه‌چیز منظورم فقط ایده‌‌ها نیست؛ علائم سجاوندی هم گاه‌گاهی فراموشم می‌شوند. این چند ماهی که گذشت، این پانزده ماه اخیر، وقایع زیادی را پشت سر گذاشتم. باید درباره تمامشان چیزهایی می‌نوشتم؛ دوست داشتم که بنویسم لااقل اما حتی با دفترچه و یادداشت‌های شخصی هم سر ناسازگاری و جدایی گذاشته بودم و همین عصبانیم می‌کرد. این یک هفته با خودم تصمیم گرفتم باز بنویسم. مطابق گذشته از زندگی روزمره، از ایده‌ها، از سرد و گرم روزگار. نوشتن برای من هم درد است، هم درمان است، هم چراغ است در شب تاریک، هم مفتاح دروازه‌ی بسته است، هم‌کیف است و هم آرامش.

راستش را بخواهید حتی تصمیم داشتم جای دیگری بنویسم، گم‌نام‌تر. دلیلش را درست نمی‌دانم. برای من در گم‌نامی و غریبگی همواره نوعی رهایی، آرامش و سبک‌بالی حضور داشته. خوب هم. می‌دانم که‌ روزمرگی‌ها و ایده‌های یک جوان یک‌لا قبای بیست و دو ساله، تمرین نوشتن و سیاهه‌های ناشیانه‌اش که پس از این همه ننوشتن و این همه بطالت، جذابیتی شاید نداشته باشد. من اما برای خودم می‌نویسم گاهی این‌جا منتشرش می‌کنم؛ منظم‌تر و بیش‌تر از قبل. چاره‌ی غریبگی را هم در این یافته‌ام که بعد از این، لینک هر یادداشتی را توییت نکنم؛ یکی از هر چندتا هم شاید زیادی باشد. کسی اگر بخواهد بخواند، لینک وبلاگ در دسترسش هست.

پست کردن همین تکه یادداشت هم شاید ضرورتی نداشته باشد. بیش‌تر قرارداد و تعهدی با خود است. بهانه‌ای برای این‌که با خودم قول و قراری گذاشته باشم و در رودربایستی خود بمانم.

۱۳۹۸/۲/۱۷

۱۱۱. روزه

ماه را ‌دیده‌اند، اندکی دیگر اهلش باید سفره‌ی سحری بچینند و گوش به اذان صبح باشند که بپرهیزند. بخسبند و برخیزند و پرهیخته - نپرهیخته به تکاپوی افطار بیافتند. آن یکی از خوراک و آن دیگری از خواب.

این میانه هم یکی، پرهیزکاری، لقمه‌ای پنیر و شیر به شکم بسته هنگام سحر، روزه‌ی پرهیز می‌گیرد. از پرهیختن، می‌پرهیزد. به انگشت دیوانگی نشانش می‌دهند و او خود می‌داند؛ دیوانه نپرهیزد.