کارها بیخود و بیجهت زیادی سنگیناند حتی دوش گرفتن که خوب می دانم قرار است احوالم را بهتر کند. الکی پرخاشگر شدهام. میپیچم به پر و پای بچههای پادگان. حرفهای عادی را با زبان نیشدار جواب میدهم و تازه از خودم شاکی میشوم که چرا حضور ذهن کافی ندارم و تندی کلامم به قدر کافی سوزان و بران نبوده. شاکی میشوم چرا صریحتر و بی پردهتر حرف نزدهام. چند وقت پیش دوستی را بعد ماهها دیدم و مجبور بودم بعد از هر دو تا جمله یک بار عذرخواهی کنم چون حتی اکربه زبان نمیآمد - که آمد - از چشمهاش معلوم بود دارم زیادهروی میکنم و جوری حرف میزنم انگار با بدبخت دعوا دارم. امروز سر یک مرخصی ساعتی ساده، سر دو سه ساعت زودتر از پادگان بیرون زدن و امتناع فرمانده قرارگاه از امضای برگه خروج، شده بودم عقرب گرفتار در حلقه آتش. از خودم بدم آمد. همین طور عصبانی و مگسی بودم و مورمورم می شد از عصبانیت و مگسی بودنم. انگار حالا چه اتفاقی افتاده یا انگار این عصبانیت قرار است چه دردی را دوا کند از من، از دیگری، از هر کسی. دست آخر که از پادگان زدم بیرون، یک ساعتی توی گرمای کشنده مسیر از حال رفتم. نخوابیدم، واقعا از حال رفتم. چشم باز کردنی خستهتر و آشفتهتر بودم از ابتدای مسیر.
دیدم حال و حوصله خانه رفتن ندارم. کی حال و حوصله خانه رفتن داشتهم اصلا؟ برگردم به خانه، جایی که قرار است امنترین نقطه جهان باشد برایم و نگاه کنم به قیافه بابا، مرور کنم همه بیست و شش سال گذشته زندگی را، همه کم کاریها و نبودنها و رفتارهای نادرست و الگوهای نامناسبی که بوده، همه بدبختی و فلاکتی که برایم رقم زده، همه کارهایی که باید می کرده و نکرده، همه وظایف پدری به جا نیاوردهاش را و بدتر جهان آوار شود روی سرم. نگاه کنم به چهره گرفته مامان، جای شوهر و همدم و رفیقش، بنشینم پای غرغرهای بیوقفه و تمام نشدنیش، به جای اینکه او والد و حامی من باشد، من نقش حامی و والد او را بازی کنم، جای اینکه او مرا به خودم بباوراند، من زور بزنم با همه خرابی خودم جان و انرژی در او بدمم تا از تک و تا نیافتد و بعد هم لحن همیشه سرزنش آمیزش را بشنوم؛ آن "قوی باش، به اندازه کافی قوی نیستی" لعنتی را پشت همه نگاه ها و تک تک جملاتش تشخیص بدهم و نفهمم چرا این زن از من هیچ نمیفهمد و بیست و شش سال جای همراه من بودن، همیشه بار اضافی بوده روی دوشم و جری شوم از بابا، از بابابزرگ، از خالهها، از مادربزرگ و از هرکسی که او را در زندگی ناامید و مایوس کرده، پشتش را خالی گذاشته و حالا طی فرایندی تدریجی من مجبور شدهام نقش همه آن ها را قبول کنم و بار نبردهشان را به دوش بکشم و به اندازه همهشان برای خودم و مامان قوی باشم. حق تکیه را ازم سلب کرده باشند و از خودت سلب کرده باشم و دست آخر زیر بار زور زدن برای قوی باقی ماندن و از پا در نیامدن، از هم بپاشم و بابتش از خودم و از ضعف و کم بودنم منزجر شوم. همه مشکل همین جاست. در خانهای که خانهای نیست. در خانوادهای با بندهای اتصال شل و به مو رسیده. در نهادی با تف به هم چسبیده. زور میزنمنم همه چیز را سر جای درست خودش نگه دارم ولی چندان کاری ازم بر نمیآید. تلاش می کنم فروپاشی مجموعه را انکار کنم اما شواهد از خورشید آسمان واضحتر توی چشمم فرو میروند و من هی زور الکی میزنم قبولشان نکنم.
این جا نباشم همه چیز خیلی بهتر است اما نمیتوانم نباشم. میتوانک بِکَنم. میتوانم ریسمان خودم را ببرم. از خدام است بار و بنه را جمع کنم و دمم را بندازی روی کولم و بروم سراغ زندگی خودم، دور از این خانه، دور از این خانواده و جایی که پیشرفت و توسعه و توفیق انتظارم را میکشند و آرامش آن جا برایم به ارمغان میآید و در این دوری است که میتوانم وقت بگذارم، خیلی سریع همه چیز را به حالت عادی، اگر نه مطلوب، در بیاورم؛ ولی نمیتوانم. شندرغاز پس انداز ندارم. تو کدام قبرستان کدام گوری را بی دوزار و ده شاهی میدهند؟ نمردنم هم از بی کفنی است آخر. هر چه داشتمو نداشتم را خرج چاله چولههای این خانه کردم همیشه. بعد باز سرزنش است، خودخوری است، پشیمانی است، شکوه و گلایه و خشم از بابا و بی عرضگیها و بی عملیهاش است و خشم و تنفر از حکومت مستقر و انزجار از مخالفین صدتا یک غاز حکومت و از زمین و از زمان و بعد دوباره دلخوری از خودم بابت همه این احساساتی که دارم و تازه اینها روزهای خوب است؛ بلای آن روزهای گند و کثافت سال های گذشته به دور.
به هر ترتیب، مسیرم را کج می کنم سمت یک کافه. در جست و جوی دیوانه وار یک لیوان قهوه، یک ساعت آرامش، چند نخ سیگار. کنج مورد علاقهم خالی است. مینشینم رو به روی دیوار، خیره میشوم به رنگ آبی چرکمردهش و از موسیقی لذت می برم. کتابم را از توی کیفم میکشم بیرون و شروع می کنم به خواندن. چند جرعه آخر قهوه دوباره همه چیز به هم می ریزد. نکند خیلی وقت است نشسته ام این جا؟ نکند مشتری خرج کنتر و سوددهتری بیاید تو کافه و جا نباشد برایش؟ نکند میز خالی برای دو نفر نداشته باشند و من الکی این جا میز اشغال کرده باشم، هم فروش اینها را خراب کنم و هم حس و حال آن دو تا که جا گیرشان نیامده این جا، لابد توی کافه مورد علاقهشان؟ اصلا این یک ساعت کم تر و بیش تر که من این جا نشستهم نکند توی خانه کسی به کمک من احتیاجی داشته باشد؟ نکند غرغرهای مامان راه نفسش را بسته باشند و حالا که برگردم ببینم از غر نزدن و گلایه نکردن و تعریف نکردن ریزجزئیات بی اهمیت وقایع روز و هدر ندادن وقت من، نفسش گرفته، افتاده زمین و جا به جا مرده؟ از جا بلند می شوم، با لبخند و روی خوش حساب میکنم و میزنم بیرون. روی پله برقی مترو فکر می کنم سرگرد از وقتی سر و کلهاش پیش ما توی بخش پیدا شده همیشه از من میپرسد چرا به فلانی (و البته او جای فلانی، اسم خودم را می گوید) اجازه نمیدهی زندگی کند؟ چرا از زندگی لذت نمیبری؟ و من همیشه می گویم چرا، از زندگی لذت میبرم. هم او حق دارد، هم خودم. مثل یک گنجشک زیر جعبه کفش جور دیگری زندگی کردن را انگار بلد نیستم. نمیدانم از این جا چه طور باید بزنم بیرون. نمیدانم اصلا طور دیگری میشود زندگی کرد؟ اصلا به مختصات این زندگی مگر میشود جهان را به شیوه دیگری تجربه کرد؟ نه اینکه نخواهم، نمیدانم. روی همان پلههای مترو فکر می کنم آخرین بار کی گریه کردم؟ یادم نیست. قبلترها چه طور گریه میکردم؟ یادم نیست. گریه کردن چیزی را درست میکرد؟ یادم نیست. نفس عمیقی می کشم، موجودی حسابم را چک میکنم، سری تکان می دهم و زل می زنم به انتهای تونل، منتظر نوری که نشان رهایی نیست.