۱۴۰۳/۱۲/۳

۱۶۸. شب حیات نو

شب حیات نو

فردا وقتش می‌رسد. دو سال است انتظار می‌کشم. فردا، بالاخره، تمام می‌شود. نمی‌خواستم به این‌جا ختم شود. آدم چه می‌داند. کدام دیوانه‌ای می‌خواهد به این‌جا ختم شود؟ هیچ‌کس کف دستش را بو نکرده. دستش را که گذاشت روی شانه‌ام خودم را کشیدم عقب. برش نداشت. چه می‌دانستم؟ توی خانه نماندم چون حوصله غرغرها را نداشتم. دلم می‌خواست یک جایی باشم که بد نگذرد. اگر یک کمی خوش گذشت چه بهتر. اسمش روش است. تعطیلات. یعنی همه چیز تعطیل. استراحت.

 

دستش را روی شانه‌ام گذاشت. من کشیدم عقب. او عقب نکشید، آمد جلو. دستش را انداخت پشتم. لیز خوردم از بین دست‌هاش. خودم را بیرون کشیدم. بچه‌ها همیشه می‌گفتند به ماهی شبیهم. همین محبوبه کلی بار توی استخر بهم گفته بود عین ماهی‌ها شنا می‌کنم و توی آب انگار دارم پرواز می‌کنم. خنده‌م می‌گرفت. داشتم نفس نفس می‌زدم. خنده‌م گرفت. تو خنده گفتم: «چته روانی؟» گفت: «بدت که نیومده انگار». خیلی بدم آمده بود. انگار زندانی باشم. قفلم کرده بود لعنتی. پوست شانه‌ام به خارش افتاده بود. معلوم بود که بدم آمده. نفس نفس می‌زدم. خنده‌م گرفت. گفت: «دیدی؟» گفتم: «برو بابا» و رفتم دم پیشخان آشپزخانه. دو نخ سیگار مانده بود. یکی برداشتم و دنبال فندک گشتم. از روی مبل صدا زد: «بیا روشن کنم برات» با سیگار تو دهانم سرم را انداختم بالا و هوای پشت سینه را با فشار انداختم تو حفره دهانم و از بینی خارج کردم که یعنی لازم نیست. خم شدم بغل اجاق گاز و جرقه‌های آتش. دنده‌هام سنگین شد انگار. هر چه ته سیگار را مک می‌زدم جان نداشت که آتش بگیرد، روشن شود. از زیر چشم دیدمش که خیره نگاهم می‌کند. امتداد مردمک‌هاش ده تا وزنه نامرئی آویزان کرده بود انگار. سنگینیش را احساس می‌کردم.

 

موبایلم روی میز جا مانده بود. باید به محبوبه پیام می‌دادم زودتر خودش را برساند. به دختره‌ی مسخره گفتم بگذار اینترنتی سفارش می‌دهیم می‌آورند. هی بهانه که حوصله ندارم علاف بمانم، یک توک پا جخت می‌روم و بر می‌گردم. جخت. تازه یاد گرفته بود از نمی‌دانم کجا. می‌گفت: «این جلد که می‌گینا، این مال کفتره. چون می‌ره بر نمی‌گرده ولی تهش بر می‌گرده. هر جا بره هم بر می‌گرده ولی ممکنه سریع برنگرده دیگه. جلد یعنی بالاخره بر می‌گرده. بعد اصلا جلد که می‌کنن کفترو، این بال و پرشو می‌چٌینن که کلا خیلی هم دور نره، بره گم شه نیاد. یعنی اصلا مجبوره بیاد ذاتا. من بال و پر نمی‌دم کسی. بیخود. جلد ملد واسه این اسکلاس. جخت درسته واسه سرعت. زبر و زرنگ، چست و چابک، تند و تیز، جختی برگشتن. داراراام». بامزه می‌شد. هیچ وقت نگفت چرا جخت برنگشت پس؟ چرا آن همه طولش داد؟ دو سال است جخت برنگشته. جلد هم نبوده. اوایل می‌آمد. این سر آخری انگار کاری چیزی داشته، برای کنکور می‌خوانده یا چه شده، با پیغام و پسغام می‌رساند اصلا نمی‌رسیده بیاید. دروغ است. می‌دانم دروغ است. دلش نیامده بیاید. می‌زده زیر گریه لابد. دیوانه‌ی خودخواه. این بار هم من می‌زنم زیر گریه. لعنتی انگار نمی‌داند. هر بار نیامده من زده‌م زیر گریه. نشسته بودم روی زمین و داشتم گریه می‌کردم وقتی کلید انداخت آمد تو.

 

***

 

- کدوم دفاع از خود؟ چی کارت کرده بود مگه؟
- حمله کرد آقای قاضی. به جون خودم حمله کرد
- چه حمله‌ای وقتی صدمه‌ای ندیدی؟
- کل دست من کبود بود آقای قاضی.
- دستت کبود شده بود؟ توی گزارش پزشکی قانونی نشونه‌ای از هیچ صدمه‌ای ذکر نشده دختر جون. گزارش چیزای دیگه هست، کارایی که قبلا کردی مثلا ولی هیچ چیزی نمی‌گه اون بنده خدا کاری کرده. شما جوونا رو با این چیزا پرتون کرده‌ن، مغزتون رو شستشو دادن و خیال برتون داشته هر غلطی دلتون خواست بکنید یه اسمی بذارید روش. گمون کردین گردن نگیرید غول چراغ جادو می‌آد کمکتون و قسر در می‌رین. نه دختر جون، خربزه خوردی باید پای لرزش هم بشینی. درس عبرت می‌شی برای بقیه. یه فایده‌ای داری لااقل.

 

بار هزارم بود که می‌گفتم و می‌شنید و قبول نمی‌کرد. راست می‌گفتم. به خدا راست می‌گفتم. حمله کرد سمتم. من کنار پنجره سیگار دود می‌کردم. هی سرک می‌کشیدم ببینم محبوبه رسیده یا نه. دل تو دلم نبود. صداش از پنج قدمیم بلند شد: «انقد کله‌ت رو نکن از پنجره بیرون الان همسایه‌ها می‌بینن» دلم هًری ریخت پایین. گفتم: «ببینن خب. جنایت که نمی‌کنم. سیگار می‌کشم و کوچه رو نگاه می‌کنم و هوا می‌خورم. جرمه؟» - «نه. ولی زشته خب. بی آبرویی می‌شه» - «گمشو تو هم. بی آبرویی. آبروی کی می‌خواد بره؟ من؟ گه می‌خورن مردم فقط، نمی‌شه بست دهنشونو که» یک‌مرتبه بازوهایم را گرفت، از کناره پنجره کشاندم عقب. - «بیا این‌ور بهت می‌گم». کمرم کوبیده شد به کابینت. چشم‌هایم یک لحظه سیاهی رفت. هیکل او در نگاهم سیاه‌تر باقی ماند. یک هیبت سنگین که تیرگیش راه نفسم را سد می‌کرد. داد زدم:« چته حیوون؟» گفت: «هیسسسس». زیر چانه‌م را گرفت و فشار داد و گفت هیس. جای انگشت‌هاش روی صورتم چرک انداخته بود. قلبم مثل چکه‌ای آب در روغن داغ به جلز کشیدن افتاده بود. هرچه تو بدنم بود قایم شده بود یک گوشه، پشت شکم یک حفره خالی داشتم. توی گوشم آژیر می‌کشیدند. بیرون گوشم نفت روی یخ شعله می‌کشید انگار. یخ زده بودم و داشتم گر می‌گرفتم. از بوی بدنش عق گرفتم. از چندش حرارت تنش مورمورم شد. بریده بریده از پشت دندان‌های فشرده گفتم ولم کن. نکرد. دست و پا می‌زدم. هی تقلا می‌کردم. انگار رویم تور انداخته بودند. سُر نمی‌توانستم بخورم. انگار دیگر ماهی نبودم. هر چه تقلا کردم فایده‌ای نداشت

 

***

 

حوصله خانه را نداشتم. گوشم از غرغرهاشان پر بود. پیام دادم به محبوبه.

«بی‌کاری بریم بیرون؟»
«سلام سلام! پاشو بپوش می‌آم سمتت اسنپ بگیریم بریم پیش مسعود»
«اون‌جا چرا؟»
«خودمونیم  فقط. می‌گیم،  می‌خندیم، یه فیلمی می‌بینیم.  خوش می‌گذره. پول کافه هم نمی‌دیم. تو گرمای پارک هم هلاک نمی‌شیم. خانومم شالت رو سرت کن و دردسر هم نداریم. پاشو پاشو نزدیکم»
«نمی‌دونم. حالا بیا حرف می‌زنیم»
«بجنبا، من انقد نزدیکم دارم اسنپ می‌گیرم»

 

مسعود دوست محبوبه بود بیش‌تر تا من. خیلی صمیمی بودند. فکر کردم معذب می‌شوم بروم. سبک سنگین کردم محبوبه هم هست. می‌چسبیدم بهش، آرام می‌گرفتم و خوش می‌گذشت. لباس پوشیده رفتم توی پذیرایی. «خیر باشه؟» «با محبوبه برم یه چرخی بزنیم؟» «کجا چرخ بزنید؟» «نمی‌دونم همین‌جاها تو شهر دیگه. می‌ریم چارتا مغازه ببینیم، یه کم قدم بزنیم» «با کی گفتی؟» «با محبوبه دیگه. من و محبوبه.» «باشه. برید. مراقب باش. خیلی خرج نکن. زود هم برگرد» «چشم. چشم. دیر نمی‌کنم» «زود» «آخه مامان! تا بریم به یه جایی برسیم یه چرخی بزنیم خودش می‌شه دو سه ساعت. چه جوری زوووود؟» «غر نزن. حرف نباشه. زود بر می‌گردی.» «چشم» با محبوبه از کلاس سوم دوست بودیم. مامان بهش اعتماد داشت. خیلی وقت‌ها می‌آمد خانه ما. خیلی وقت‌ها من می‌رفتم خانه ‌آن‌ها. مسعود دوست دوستش بود. بعد توی اینستاگرام هم‌دیگر را پیدا کرده بودند. بعد چهار بار صحبت کرده بودند و چند بار با بقیه دوست‌هایش بیرون دیده بودش و صمیمی‌تر شدند. من هم دو سه باری با بچه‌ها دیده بودمش. صمیمی نبودم. می‌شناختمش فقط. دلم نبود بریم خانه‌شان. تو ماشین به محبوبه گفتم. گفت خیالم راحت باشد. پسر خوبی است. هم سن و سال خودمان هم هست. گفت آزارش به کسی نمی‌رسد بچه. گفت باهاش هماهنگ کرده و زشت می‌شود نرویم الان. گفتم بهانه‌ای بگیرد، بهانه‌ی بد حالی ناگهانی مرا مثلا. گفت به سرش بزند بیاید کمک چه؟ گفتم بگو خانواده هست، نیازی نیست بیاید. گفت بعد اگر برود بیرون قدم بزند و در خیابان به دو تا دختر سر و مر و گنده و سر حال و خندان که من و تو باشیم بخورد چی جوابش را بدهیم؟ گفتم از کجا معلوم؟ گفت ناز نکن، بهانه نیاور. خوش می‌گذرد. باید بیایی اصلا. گفت گفتم که، خبرش دادم که توی راهیم.

 

***

 

دستم گرم و خیس و لزج شد. عربده کشید و عقب رفت. دست انداخته بودم روی پیشخان. سرانگشت‌هام چیزی را لمس کرد. همان را توی مشتم گرفتم. آسمان را شکافتم و به پهلوش کوبیدم. می‌خواستم از دستش رها شوم. ولم کرد. افتاد روی زانوهاش. شروع کردم جیغ زدن. خیلی جیغ زدم. از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را رساندم به در. پشت سرم روی سرامیک و قالی، روی صندلی و میز رد پا، جای دست و لکه‌های قرمز باقی مانده بود. خواستم در را باز کنم. دست‌هایم را نمی‌شناختم. دستگیره را پیدا نمی‌کردم. دستگیره توی دستم نمی‌چرخید. برگشتم. از پا افتادم. روی سرامیک سرد نشستم. زار زدم. اشک از توی چشم‌هام صورتم را می‌گرفت، نفسم را سد می‌کرد. هی فکر می‌کردم حالاست غرق شوم. ای کاش انقدری اشک داشتم و اشک‌هام انقدری جان داشت تا غرق شوم. از بعدا جان قرض می‌گرفتم تا گریه کنم و از حال نروم. محبوبه کلید که انداخت و وارد شد، شش هفت سالی می‌شد داشتم گریه می‌کردم. خریدها از دستش روی زمین سقوط کردند. در را به حال خودش رها کرد و جهید سمت من. سرم را میان بازوهاش گرفت و به سینه فشرد. «چی شده؟ چی شده لیلا؟ اینجا چرا قرمزه؟ مسعود؟ مسعود چه خبره؟ لیلا عزیزم چی شده؟» نمی‌توانستم حرف بزنم. دستم را شکسته بردم بالا و مقطع گفتم: «کش... من من من م... کشت... کشتمش... م م م من کشت...» و زاریم با جیغ در هم شد. محبوبه دست کشید از سر من. دم آشپزخانه چشم‌هاش را گرفت و نام مسعود را فریاد کشید. پشت کمدها بود. نمی‌دیدمشان. نام مسعود را ذکر می‌گفت. «نه... نه زنده‌س داره نفس می‌کشه! محبوبه داره نفس می‌کشه نکشتیش». سر و کله همسایه‌ها پیدا شد. یک آقایی گفت: «این چه کثافتیه راه انداختین؟ نذارین جنب بخورن این حرومزاده‌ها. پلیس. یکی زنگ بزنه پلیس».

 

او را گذاشتند پشت آمبولانس. من را نشاندند توی یک سمند. او را بردند بیمارستان. من را انداختند بازداشتگاه. پشت آمبولانس مرده بود. توی بازجویی بهم گفتند. وقتی با دستبند و پابند تا اتاق بازجویی کشیده شدم حدسش را زدم. قصدم کشتن نبود. یک راه فرار می‌خواستم. هر چه می‌دانستم و می‌توانستم را برایشان گفتم. دست آخر فرستادندم کانون. چند وقت بعد دادگاه تشکیل شد. حکم اعدام به جرم قتل عمد. شانزده سال داشتم. باید تا تولد هجده سالگی منتظر می‌ماندم. تا فردا.

 

***

 

فردا هجده ساله می‌شوم. شنبه گفتند مامان بابا بیایند برای ملاقات. مامان هی گریه می‌کرد. بابا هی سرش را تکان می‌داد. مامان گفت: «نگفتم بهت زود برگرد؟» بابا سرش را تکان داد. مامان تو هق هق گفت: «خدا از سر تقصیرات اون محبوبه نگذره» بابا سرش را تکان داد. دلم برای محبوبه تنگ شد. دلم خواست بغلش کنم. سرم را بگیرد تو بازوهاش بگذارد هق هق کنم خالی شوم. بغضم ترکید. مامان نشسته بود نگاهم می‌کرد. بابا گفت: «دیدی چه بلایی سر خودت و ما آوردی؟». گریه‌ام شدت گرفت. مویه می‌کشیدم. «نمی.. ن... نمی‌خواستم... این... اینجو.. ری شه» نمی‌خواستم این‌طور شود من فقط می‌خواستم توی صورتم نفس نکشد. نمی‌خواستم بمیرد. می‌خواستم بدنش با بدنم تماسی نداشته باشد. بابا کله‌ش را پایین انداخته بود. چشم‌ها را چرخانده بود بالا از زیر ابروهای تو هم کشیده‌ش نگاهم می‌کرد. هی گوشه‌های صورتش شل و سفت می‌شد. فقط گفت: «کار از کار گذشته. چه طور تونستی؟ چی کار می‌کردی تو اون خونه اصلا؟» وقت ملاقات که تمام شد، مامان هجوم آورد طرفم. خودم را توی شکم خودم گلوله کردم، در خودم پناه گرفتم. بغلم کرد. نمی‌گذاشت بروم. بابا توی گوشش گفت: «ولش کن زن. تموم شده کار. تقصیرکار بوده. دیدی هر کاری کردم رضایت ندادن. منم بودم رضایت نمی‌دادم؛ خرده نمی‌شه گرفت. ولش کن بذار ببرنش». از قصد بلند گفت. گفت که بشنوم. آدم‌های آن بیرون همه می‌گویند تقصیر من است. آدم‌های این تو چندتا در میان می‌گویند خودم هم مقصرم. همه این دو سال فقط محبوبه بهم نگفت مقصرم.

 

فردا آفتاب نزده طناب را می‌اندازند دور گردنم و زیر پایم خالی می‌شود. زیر پایم خالی بوده همه این دو سال. ای کاش محبوبه راست بگوید و من مقصر نباشم. کاش وسط زمین و آسمان تمام شود. دوباره از جای دیگری سر در نیاورم. مگر آدم چندتا زندگی می‌خواهد؟ همین یکی هم زیادی است. نمی‌خواهم راهی جهنم شوم. محبوبه باز دروغ گفته باشد حتما می‌روم جهنم. تو جهنم آب نیست. شنا نمی‌شود کرد. لیز نمی‌توان خورد. جای مرده‌هاست. او همه این مدت آن‌جا بوده. خودم فرستادمش. لابد منتظر من است. مرده‌ها را نمی‌شود کشت. حتما می‌آید سراغم.


۱۴۰۳/۵/۲۲

۱۶۷. بیرون از دست رفته

 

Rhys Knight - Resting

    این هم بیرونی که به لعنت خدا نمی‌ارزد. آن تو هم به لعنت خدا نمی‌ارزد. توی بیرون هم به لعنت خدا نمی‌ارزد. اما آخر چاره چیست؟ بالاخره تو یا بیرون یکی را باید انتخاب کرد و این‌جا و آن‌جا دنبال لعن خدا گشت و پیدایش هم نکرد چون ارزشش را ندارد و وقتی ارزشش را ندارد نیست اصلا که بخواهد جایی پنهان شده باشد تا پیدا شود و حواله دادش و فهمید نمی‌ارزید. قبل‌تر که بالای سر کتری ایستاده بود منتظر جوشیدن آب توی فکرهاش پی بهانه می‌گشت و چنان لای بهانه‌ها گم شد پاک فراموش کرد اگر آب بفهمد انتظارش را می‌کشی معطلت می‌کند و مثل این چند ماه گذشته حتی یک قطره باران نمی‌بارد یا مثل حالا اندازه شش استکان کمر باریک را سی دقیقه، سه ربعی لفت می‌دهد برای قل زدن و هی همین‌طور زل زل به آب بی تعجب از این همه وقت گذشته و شاید ته دلش یک کمی راضی از این همه وقت گذشته می‌نگریست و می‌دید خب توی یخچال چیزهایی برای خوردن پیدا می‌شود و باید خوردشان وگرنه فاسد خواهند شد و حیف و هدر است، هیچ‌کدام از لامپ‌ها هم نسوخته‌اند و وسیله‌ای از کار نیافتاده. حوصله هم ندارد با کسی تماس بگیرد و کسی را ملاقات کند توی این گرما و کسی هم حوصله ندارد او را ملاقات کند توی این گرما و این‌جا هم اصلا جایی نیست که بخواهد کسی را توش دعوت کند و اگر هم بخواهد چه کسی را اصلا دعوت کند تا بعد بزند بیرون و مایحتاج پذیرایی تهیه کند. پس بهتر بود بماند تو و چایش را بنوشد و همین طور که چای می‌نوشد با خودش مرور کند چه قدر خوب است حالا و این‌جا بودن و آن وقت آن بیرون نبودن. منتهی باید می‌رفت بیرون چون نمی‌شود همه‌ش داخل بود و داخل نشست و داخل ایستاد و فقط می‌شود همه‌ش داخل خوابید چون اصلا نمی‌شود بیرون خوابید. می‌شود گاهی بیرون نشست و بیش‌تر بیرون ایستاد و می‌بایست این‌طور باشد. تازه اگر همه‌ش داخل بشیند و بایستد و بخوابد گوشتش فاسد می‌شود و استخوان‌هاش می‌پوسد و پوستش می‌چروکد. بعد هم اگر نرود بیرون، آن هم توی این اوضاع که برق نیست و اینترنت مثل کش تمبان شل و در رفته هی قطع می‌شود، اگر با این وضعْ به خصوص نرود بیرون و یک وقت دنیا به آخر رسیده باشد و یا کسی توی دنیا باقی نمانده باشد یا تمام هم‌شهری‌ها تصمیم گرفته باشند کوچ کنند و از شهر بزنند بیرون یا بیماری مسری کشنده‌ای به جانشان افتاده باشد و یکی یکی دمار از روزگارشان در آورده باشد و یا حالا به هر نحوی دیگر شهر متروکه شده باشد و مانده باشد او و خود او، از کجا می‌خواهد بفهمد و این پیروزی بزرگ را جشن بگیرد؟ از کجا می‌خواهد بفهمد بالاخره به مراد دلش رسیده و خودش مانده و یک شهر تک و تنها بی هیچ مزاحم و بی هیچ سرخر و بی هیچ چشم فضول که هی بگردد توی لباس‌هاش و ریش‌هاش و چشم و ابروهاش و کلید کند به آهنگ دم و بازدمش و حریصانه بوی سیگار و عطر و تن و عرق ظهرمانده‌ش را توی منخرین بکشد تا مگر بتواند چیزی، چیزکی از زندگی او بکشد بیرون و سر در بیاورد این هیبت مقابل دیدگانش با آن وضع غریب نیم‌قوز و تو رفته چی هست و چی نیست و حسرت بخورد نمی‌تواند ناخن‌هاش را بکند توی تنش و فکر فرصت باشد تا ناخن‌هاش را بکند توی تنش در حالی که او نشسته یا ایستاده و قطعا نخوابیده یا اگر چرتش برده و خوابیده دیگر قطع به یقین دراز نکشیده و به خارش پهلوی چپش فکر می‌کند یا حواسش رفته به پشه گزیدگی روی انشعاب رگ انگشت شست و انگشت اجازه‌ش یا توی خیالش تبدیل شده به اسید معده‌ی ترشح شده روی غذای شب مانده و ظهر بلعیده، در حال تجزیه اجزا جویده شده طعام یاد شده و زور می‌زند بفهمد اگر او به جای خودش اسید معده‌ش بود از فرایند هضم لذت می‌برد یا مثل خودش نسبت به عمل خوردن برایش فرقی نداشت یا اصلا به همان اندازه علی السویگی لمباندن غذا برای خودش، حالش از ریخته شدن روی غذا و بخار کردنش به هم می‌خورد و اگر این آخری بود به هم خوردن حال اسید معده چه طوری می‌توانست باشد مخصوصا وقتی خود اسید معده توی حال به هم خوردن یک کاره‌ای هست و حضور دارد و بدون او اصلا نمی‌شود؟ بالاخره یک جایی باید از خانه بیرون بزند تا بداند تمام ساختمان‌ها برای او باقی مانده‌اند و می‌تواند هر جایی دلش خواست سرک بکشد و هر جا دلش خواست بشاشد و هر جا خسته شد بخوابد اصلا و دیگر مجبور نباشد فقط داخل بخوابد و بتواند بیرون بخوابد یا اصلا بتوان توی بیرون بخوابد یا دست کم دیگر بتواند هر داخلی که دلش خواست و دم دستش بود به محض خستگی بخوابد و مجبور نباشد همه جا را پشت سر بگذارد تا به داخل به خصوصی برسد و بخوابد با آن همه خستگی و خوابِ بدتر از قلاده سگ به گردنش افتاده و هی همه‌جا خواب‌آلودگی را با خودش بکشد این طرف و آن طرف انگار که خواب مرگِ همیشه منتظر و همراه و در آستانه و رخ نداده و حتما رخ دهنده باشد.
 
    هرچند ترس‌ها و نگرانی‌هایی هم وجود دارد. مثلا اگر غذاهای توی شهر تمام شود باید چه طور خودش را سیر کند مخصوصا وقتی هرچه‌قدر هم خودش را جای اسید معده بگذارد نمی‌تواند سنگ و سیمان و چوب را هضم کند و جای غذا به تنش قالب کند حتی اگر فرض محال بگیرد وقتی خودش را جای دندان می‌گذارد بتواند این سنگ و سیمان را بجود و برای عملیات اسید معده آماده‌شان کند هرچند می‌تواند نگرانی بی خودی باشد چون بالاخره هر چه قدر خودش را جای اسید معده بگذارد باز دست آخر اسید معده که نیست و درست نمی‌داند اسید معده چیست و چه طوری است و او درباره خودش هم ابهامات و اشتباهاتی دارد و بعید نیست که سهل است و یقین است که قطعی است نمی‌تواند هرگز درست و دقیق بداند اسید معده چه طوری است و در شرایط به خصوص چه رفتاری ازش سر می‌زند و از پس چه کارهایی بر می‌آید و بر نمی‌آید و ممکن است توانایی‌های به خصوص خودش در وقت اسید معده بودن از یادش رفته باشد همان طور که توانایی‌های به خصوص خودشِ خودش هم از یادش می‌رود گاهی و بعضی رفته است اصلا و چنان هم رفته که انگار اصلا از اول نبوده و شاید دیگر اصلا نباشد اما خب نمی‌داند هست یا نه چون یادش نمی‌آید که چه چیزی از یادش رفته است و این هم البته بدیهی است چون اگر یادش می‌آمد که چه چیزی از یادش رفته است که از یادش نرفته بود و به یادش مانده بود و اتفاقا آن وقت قطعی‌تر می‌توانست بداند از یادش نرفته بلکه از دستش داده و دیگر نداردش و روزگاری داشته‌اش مثل آن چیزهایی که دیگر ندارد یا آن چیزهایی که هرگز نداشته. اگر نیروهای نظامی دشمن برای تصرف شهر حمله کنند از کجا باید سلاح و لجستیک تامین کند تا مانع تجاوزشان به شهر شود؟ هرچه نباشد این‌جا شهر اوست حتا همین حالا که دیگران هم تویش هستند و بعدتر که دیگران نباشند خیلی بیش‌تر شهر اوست و شهر اوست فقط آن وقت و نه او و دیگران. حالا شاید بتواند یک‌جایی را کم‌تر بگذارد و از زیر چیزی فرار کند و مسئولیتش را بیاندازد گردن بقیه و خودش سیگار بکشد و بگوید این لامصب‌ها بلد نیستند لنگش کنند و اگر خودش توی گود بود جوری کمر دشمن را به خاک می‌کشید که دیگر هوای چنین غلط‌هایی به خیالش نزند اما وقتی فقط شهر او باشد مجبور است جوری کمر دشمن را به خاک بکشد که دیگر هوای چنین غلط‌هایی به خیالش نزند چون خودمانیم یک بار بتواند جلوی آن بی‌همه‌چیزها دوام بیاورد و توی شهر راهشان ندهد یا اگر راهشان داد بعدش بیاندازدشان بیرون اما اگر بعد ماجرا آن‌ها رفتند و جای این‌که پشت سرشان را نگاه نکنند به پشت سر نگاه کردند و برگشتند دیگر دفعه دوم نمی‌تواند از پسشان بر بیاید و دفعه دوم هم فرض محال بتواند دفعه سوم که اصلا نمی‌تواند و یک جایی بالاخره وا می‌دهد یا خطایی می‌کند و یک جوری یک جایی یک سوتی می‌دهد و شهر می‌افتد دست دشمن و او می‌شود اسیر جنگی تازه اگر شانس بیاورد به عنوان درس عبرت سرش را به دستش ندوزند و در میدان اصلی شهر آویزانش نکنند برای زهر چشم گرفتن از دیگران هرچند حالا که بیش‌تر فکر می‌کند بعید است توی شهر جایی علمش کنند یا اصلا بعید است به خاطر زهر چشم و درس عبرت کاری باهاش بکنند. شهر خالی از سکنه به آینه عبرت نیازی ندارد و دشمن اگر او را بکشد حتما فقط به منظور کاستن از آمار نان مفت خورهاست چون به هر حال باید آب و نان اسیر را داد و یک جایی برای اسارتش فراهم کرد و این‌ها همه هزینه‌بر است و هزینه اضافه هم که ضرر است و بهتر است مهمان صاحبخانه را بیرون کند تا راحت‌تر بتواند مفت مفت کیف ببرد چه رسد به وقتی خودش صاحبخانه می‌شود و باید چیزی از جیب هم بدهد تا خانه سر پا بماند. آن وقت مهمان هم دعوت نمی‌کند چه رسد به تامین آب و دانه یک سر خر اضافه. اصلا چرا باید نگران حمله دشمن باشد؟ شهر خالی از سکنه به چه کار دشمن می‌آید که بخواهد حمله هم بکند و تصرف هم بکند و فکری به حال زنده و مرده او هم بکند و هزینه هم روی دست خودش بگذارد و قوز بالای قوز درست کند برای خودش توی این وانفسا؟ انگار خودش کم بدبختی دارد. نه. نمی‌کند. حمله‌ای در کار نخواهد بود. تازه اگر باشد او توی سکوت شهر خالی می‌تواند از فرسنگ‌ها دورتر لرزش زمین را زیرپاش احساس کند و صدای عربده‌های سربازان را توی گوش‌هاش بشنود و پا به فرار بگذارد و چون یک نفر است سر و صدایی هم ندارد و شک هیچ کسی را بر نمی‌انگیزد. آره. این طور بهتر است. بباید اصلا نگرانش نباشد.
 
    اما بدتر از همه این‌ها اگر هم‌شهری‌هاش تصمیم بگیرند به شهر بازگردند و شهر را از چنگ او در بیاورند باید دوباره بخزد توی اتاقک کوچک و تنگ و گرفته‌اش و بزند بیرون تا ببیند رفته‌اند یا هنوز مانده‌اند و نمی‌روند مثل همین حالا؟ نه. نباید به آمدنشان فکر کند. نباید به رفتنشان فکر کند. نباید به بودنشان، نبودنشان، به بود و نبودشان نباید به اجتماع نباید به افتراق نباید به هجوم نباید به مرده‌ها نباید به زنده‌ها نباید بیرون اصلا برود. همین جا بهتر است. همین بالای سر گاز بایستد و از توی پنجره بیرون را بپاید تا وقتی به لعنت خدا بیارزد که این بیرون هم اصلا به لعنت خدا نمی‌ارزد. بدتر از تو که به لعنت خدا نمی‌ارزد و توی بیرون که به لعنت خدا نمی‌ارزد.
__________
تصویر: Rhys Knight - Resting

۱۶۶. من یک هذیان‌ام

 

‌Bernardo Benini - I'm going Crazy

    حالا دیگر مطمئن‌ام چیز زیادی بارم نیست. آدمی که چیزی بارش نیست توقعی هم نمی‌تواند داشته باشد از زندگی. یعنی دیگر به خودش می‌قبولاند مال دندان گیری نیست و کاری از عهده‌اش بر نمی‌آید و زندگیش همین است که هست. خسته و گندیده. از سر کار بر می‌گردد به خانه و خسته می‌خوابد، از خواب خسته بیدار می‌شود و ناشتا به سوی کار راه می‌افتد و ناشتا کار می‌کند  و ناشتا کارش را تمام می‌کند و ناشتا به خانه بر می‌گردد و از فرط خستگی می‌خوابد و گاهی روزها فراموش می‌کند یک جرعه آب بنوشد یا یک لقمه غذا بخورد. همین‌طور به زنده ماندن ادامه می‌دهد. همه حرف‌هاش باسمه‌ای و تکراری است و چیز تازه‌ای ندارد که بگوید. خودش را نمی‌شناسد. اطرافش را نمی‌شناسد. لباس‌هاش را نمی‌شناسد و اگر کسی از او بخواهد خودش را معرفی کند با یک سکوت و خیرگی طولانی جوابش را می‌دهد. این بهترین توضیحی است که می‌تواند از خودش داشته باشد. هیچ چیز نگفتن دقت بیش‌تری دارد تا گفتن هیچ چیز. چون در گفتن بالاخره چیزی را داری می‌گویی حتی اگر همین هیچ باشد اما اگر همین هیچ را هم نگویی یعنی دقیقا هیچ چیزی نیستی و این هیچ چیزی نبودن دقیقا همان چیزی است که هستی. همان طور که نمی‌دانم خودم کی هستم و همان طور که نمی‌دانم زندگی چیست و همان طور که نمی‌دانم آدم‌ها چی هستند و همان طور که نمی‌دانم روابط انسانی یعنی چی و همان طور که اصلا هیچ چیز نمی‌دانم، همان طور که خود را می‌دانم و همان طور که خودم را می‌شناسم. یک سکوت طولانی مطلق و یک خیرگی نه به چشمان پرسشگر. به جایی توی سر پرسشگر. من کی هستم؟ تو کی هستی؟ کجا باید دنبال تو بگردم که پیدا کنم تو را؟ اگر کسی از من بپرسد که کی هستم باید از خودش بپرسم که تو کیستی تا بتوانم متوجه شوم منظورش از این پرسش چیست. بعد که پاسخش را شنیدم می‌توانم بگویم من هم این طور هستم و آن طور هستم. من هم فلان کار را می‌کنم و بسار کار را می‌کنم. این‌ها همه تکرار می‌شود و دقیقا مثل آینه‌ای که به گردنم آویزان است تکرار همان چیزی است که پرسشگر پاسخگو به من تحویل داده است. چون من هم این طور هستم هم آن طور هستم و نه این طور هستم و نه آن طور هستم و هم فلان کار و بسار کار را می‌کنم و اصلا فلان کار و بسار کار را نمی‌کنم. چون توی این چیزها ما همه شبیه هم هستیم و سر و تهش را بزنی همه همین یک چیز هستیم و همه‌مان همین چیزها هستیم.

 

     پس اگر کسی از من بپرسد کیستی از او می‌پرسم او کیست و بعد از شنیدن پاسخش یک خیرگی مطلق با سکوتی ابدی تحویلش می‌دهم. این بهترین پاسخی است که می‌توان داد. این بهترین توصیف از من است چون درگیر هیچ کلمه‌ای نمی‌شود. من کیستم‌؟ مگر اصلا می‌شود با کلمه‌ها توضیح داد که من کیستم یا تو کی هستی؟ من را حتی کارهام هم به خودم نمی‌شناسانند چون ممکن است حالا کاری بکنم و بعد کار دیگری بکنم و یک جا تصمیمی بگیرم و یک جا تصمیم دیگری بگیرم و همه این‌ها می‌توانند شبیه هم باشند و همه این‌ها می‌توانند با هم متفاوت باشند پس هیچ کدام نمی‌توانند به من بگویند که من کی هستم و حتی نمی‌توانند بگویند من در آن لحظه چه کسی بوده‌ام چون اگر در آن لحظه هم کسی بوده‌ام اطمینان نداشتم چه کسی هستم و می‌توانستم کس دیگری باشم چون می‌توانستم کار دیگری بکنم یا می‌توانستم کسی باشم که کار دیگری می‌کند اما آن کار را نکرده و این کار را کرده و اگر کسی باشم که در این شرایط این کار را می‌کند اما این بار در این شرایط این کار را نکرده و آن کار را کرده یا اصلا هیچ کاری نکرده آن وقت من کیستم؟ کسی که در این شرایط این کار را می‌کند یا کسی که در این شرایط این کار را نمی‌کند یا کسی که در این شرایط نه این کار را بلکه آن کار را می‌کند یا کسی که در این شرایط کاری نمی‌کند؟ و تو چه طور می‌دانی چه کسی هستی؟ چه طور می‌دانی این کاری که می‌کنی و این حرفی که می‌زنی این طور است و آن طور است و اگر رنگ دیوار پشت سر نفر رو به رویی تو به جای زرد آبی باشد این کار را هنوز می‌کنی یا فردا هم فکر می‌کنی باید همین کاری را بکنی که دیروز کردی یا بهتر است این کار را نکنی یا ای کاش این کار را نمی‌کردی و از این به بعد دیگر این کار را نمی‌کنی؟

 

    به این‌ها فکر می‌کنم و به سیگارم پک می‌زنم و این‌ها را می‌نویسم و توی سرم با موسیقی می‌رقصم و خیال می‌کنم آدم‌های زیبا احاطه‌ام کرده‌اند و در حال خودم نیستم اما این‌جا نشسته‌ام پشت یک صفحه از نور و می‌نویسم و جز انگشت‌هام چیزی در بدنم تکان نمی‌خورد و در حال خودم هستم و آدم‌ها احاطه‌ام نکرده‌اند و این‌ها که روی این میز و آن میز نشسته‌اند اگر درست یادم باشد نه همه زیبایند نه همه زشت‌اند نه همه معمولی و من کی هستم؟ آن رقاصی که توی سرم می‌رقصد و از نفس افتاده اما ادامه می‌دهد یا این کسی که پشت میز نشسته و این‌ها را می‌نویسد؟ و وقت نوشتن این‌ها آیا یک نویسنده‌ام یا فقط الفبا بلدم و خواندن نوشتن می‌دانم؟ من خودم را نمی‌شناسم و خودم را پیدا نمی‌کنم و نمی‌دانم این کلمه کدام است و آن کلمه کدام است. من نه سوادی دارم نه مادیاتی دارم نه معنویاتی دارم و نمی‌توانم هیچ توضیحی از خودم ارائه بدهم. اگر کارهایی که کرده‌ام من را به من تبدیل می‌کنند کارهایی که می‌خواستم انجام بدهم و انجام ندادم یا کارهایی که انجام داده‌ام و انجام نمی‌دهم یا کارهایی که می‌خواستم انجام بدهم و نتوانستم انجام بدهم یا کارهایی که انجام داده‌ام و حالا دیگر انجام نمی‌دهم و دیگر هم انجام نخواهم داد و دلم نمی‌خواهد به یاد بیاورم انجام داده‌ام یا از انجام دادنشان پشیمان هستم من را چه کار می‌کنند؟ اگر می‌توانستم آن کارهایی که می‌خواستم انجام بدهم اما نتوانستم انجام بدهم را انجام می‌دادم حالا کس دیگری بودم یا فقط همین بودم که هستم با کارهای انجام داده دیگری که شاید باز آرزو می‌کردم انجامشان نداده بودم؟

 

    من به رب گوجه‌ی توی تابه نگاه می‌کنم وقت تفتیده شدن پیش از شکسته شدن تخم‌مرغ‌ها و با خودم فکر می‌کنم این می‌تواند خون در حال جوشیدن من باشد و با خودم فکر می‌کنم می‌توانم آدم‌ها را بکشم و خونشان را از رگ‌هایشان بکشم بیرون و بریزم توی این تابه و باهاش صبحانه درست کنم به جای رب گوجه و با خودم فکر می‌کنم دلم می‌خواهد چه کسی را بکشم و آن کس را چه طور بکشم با مشت یا با چاقو یا با اسلحه یا با کوبیدنش سرش توی دیوار یا با خفه کردنش یا با غرق کردنش یا با کوبیدن چکش توی سرش یا با تماشای دردی که از بیرون کشیده شدن کره چشمش از حدقه با چنگال می‌کشد یا روشی خیلی تازه‌تر - و اگر این کسی که می‌کشم را از روی خشم و نفرت کشته باشم آیا دلم راضی خواهد شد با خونش صبحانه و نوشیدنی درست کنم و اگر این آدمی که می‌خواهم بکشم را دوست داشته باشم چه طور دلم می‌آید با خونش چیزی درست کنم و اگر این آدمی که می‌کشم را اصلا نشناسم و اتفاقی توی خیابان پیداش کرده باشم چه طور می‌توام خونش را بخورم؟ بعد تخم مرغ‌ها را می‌شکنم توی تابه و پای سفره می‌نشینم و به کشتن کسی فکر نمی‌کنم یا فکر می‌کنم اگر خون فلانی توی این تابه بود لای این تخم‌مرغ‌ها الان این غذا چه مزه‌ای می‌توانست داشته باشد و دست آخر هیچ کسی را نمی‌کشم و من کسی هستم که کسی را نمی‌کشد پس من می‌دانم که یک قاتل نیستم. اما اگر یک روز کسی را بکشم چه؟ و اگر یک روز وقتی به کشتن کسی فکر نکنم ولی کسی را بکشم چه؟ و اگر خون کسی را که کشته‌ام از رگ‌هاش بیرون نکشم و با خونش صبحانه درست نکنم چه؟ اگر وقت کشتن کسی به تاکوتا و فاگ باخ فکر کنم و نه به قتل آیا من باز یک قاتل هستم یا یک هنرمند که اقتباسش از قطعه‌ای موسیقایی را اجرا می‌کند؟ و اگر من خودم را یک هنرمند بدانم و تو مرا یک قاتل بدانی یا من خودم را یک قاتل بدانم و تو مرا یک هنرمند بدانی چه؟

    پس اگر از من بپرسی من چه کسی هستم به تو زل خواهم زد و سکوت خواهم کرد و هیچ چیز نخواهم گفت چون این بیش‌تر از هر چیز دیگری به تو می‌گوید که من کی هستم. هذیان بزرگ دنیا در قالب این تن و یک نام قراردادی. 

_____________

 تصویر: Bernardino Benini - I'm going crazy

۱۴۰۳/۲/۲۷

۱۶۵. سکندری


The road home by David Tutwiler


    مثل هر روز دیگری تلالو خورشید در ذراتِ غبارِ کسالت و ملال چشم‌ها را می‌سوزاند و اگر دست به گیس و ریش خود بکشی، خاکستری نقره فام کف دست‌هات باقی می‌ماند. آفتاب بی جان وسط زمستان یاد تابستان کرده. می‌خواهد هر طور شده چندتایی چشم را به تاریکی برساند و چندتایی مغز بجوشاند. هیاهوی بوق و غرش موتورها متحد با همهمه‌ای دوردست، صدای چکش کارگاه‌های ساختمانی، فرز روی آهن و آژیرهای بی‌هدف، هجوم آورده‌اند تا مغز گرما دیده را در هم کوبند. سرب و مازوت از روی چشم و توی بینی، جمجمه را از دودی کدر و زرد-خاکستری می آکند.

    الیاف شال پیچیده اطراف گردن ماریا، لای غبار سنگین‌تر می‌زنند و کلافه از ازدحام، چروک و چین واچین بی‌هوش افتاده‌اند روی شانه‌هاش. صورت ماریا وا رفته. خورشید خشمگین چهره‌اش را می‌چروکاند و در هم می‌کشد. با لب‌های آویزان و پلک‌های افتاده زیر آفتاب می‌سوزد و پوستش لایه لایه ور می‌آید. 

    زانوانش بعد هر صافی، مثل تیر آهن، خم به خود راه نمی‌دهند. هیچ دلشان نمی‌خواهد هیکل خسته و کسل او را با خود این سو و آن سو بکشند. اگر امکان جدایی از مفصل داشتند، مثلا اگر مفصل با پیچ و مهره بسته شده بود، پیچ مهره‌ها را باز می‌کردند، از دریچه چاه فاضلاب می فرستاند پایین و آن وقت تن را به کناری می‌انداختند و برای همیشه در همان نقطه که بودند باقی می‌ماندند. 

    ماریا با خودش فکر می‌کند اگر می توانست از شر جفت پایش خلاص می شد. آرزو دارد پاهاش با قفل به او متصل باشند. آن وقت کلید می‌اندازد و پاها را روانه می‌کند بروند. خودش می‌ماند و از جایش جنب نمی خورد. ماریا خود را برده حرکت ناگزیر پاهاش می‌داند. پاهاش هم با سگ‌های افسار به گردن سورتمه‌ها هم‌ذات پنداری می‌کنند. نه پاها، نه بدن و نه ماریا، هیچ کدام انگیزه و میل و اشتیاقی به راه رفتن ندارند.

    بهترین لحظات سپری شده روز برای ماریا – مثل تمام دیگر رهگذران آن خیابان، آن محله، آن شهر – توقف در تقاطع و صبر برای تغییر رنگ چراغ راهنمای عابر پیاده است. هر بار به تقاطعی با چراغِ قرمز می‌رسد، با همان لب‌های بی‌حال و افتاده و زبانی که در دهانش سنگینی می‌کند، به خدا، به کائنات، به افلاک سماوی و اگر صدایش در بیاید که نمی‌آید، به مامور کنترل راهنمایی و رانندگی التماس می‌کند خرابی و اختلالی به بار آورند و چراغ یک ابدیت قرمز باقی بماند تا بهانه‌ای جور کند برای همیشه ساکن ماندن. مانعی تا به راهش ادامه ندهد. خدا اما خسته است و رسیدگی به ادعیه را گذاشته برای وقتی دیگر. مامور کنترل نا ندارد دست‌هاش را تکان بدهد. دست آخر هر بار آدمک سبز رنگ توی چراغ ظاهر می‌شود و پاهاش را با سرعت می‌جنباند و ماریا و دیگر رهگذران با تبعیت از موجود کوچک راه می‌افتند.

    چشم‌های خسته ماریا زیر پلک‌های نیمه بسته چرخ می‌خورند و از روی عابری به عابر دیگر می‌سرند. این آقا کجا می‌رود؟ این یکی چی؟ لابد همان‌جا که من می‌روم. من دارم کجا می‌روم؟ همان‌جا که این‌ها می‌روند. جایی که آن خانم می‌رود لابد. قدم بعدی را که بر می‌دارد، پاش از جا تکان نمی‌خورد. بند کفش گیر می‌کند زیر قدم قبلی و نقش زمین می‌شود. شبیه یک جوجه‌ تیغی روی زمین چمباتمه می‌زند. انگار لاک پشت خسته‌ای است که از بی‌حوصلگی توی لاک خود پنهان شده. مثل درختی که سال‌ها در زمین ریشه دوانده. عین میخی برای گره زدن افسار گاومیش سرکش. 

    همان‌جا ثابت باقی می‌ماند. به زمین چنگ می‌زند. نوک کفش‌هاش را در پیاده‌راه فرو می‌کند. کل بیداری به دنبال بستر می‌گشته. تمام خواب‌های گنگ را همین آرامش خاطر شیرین می‌کرده. حالا پیداش کرده و به این راحتی‌ها از دستش نمی‌دهد. اصلا از دستش نمی‌دهد.

    ماریا حالا یکی از سنگفرش‌های گذر است. اندکی جاکن شده و برآمده. ماریا حالا سال‌هاست از آن‌جا تکان نخورده. حضورش سبب شده این معبر پرترددترین خیابان شهر باشد. مردم رهگذر گاه به گاه توی قدم زدن‌ها به ماریا گیر می‌کنند. چند قدمی سکندری می‌خورند و سپس تعادلشان را باز می‌یابند. گاهی تعادل چرخ دستی‌ها را به هم می‌زند و بسته‌ها را نقش زمین می‌کند. هر چند وقت پای آدمی به گردن، سر، بازو یا شانه ماریا گیر می‌کند. خیلی‌ها خودشان را می‌اندازند روی زمین. تا امروز اما کسی سنگفرش نشده. ماریا فقط چند لحظه آدم‌ها را معطل می‌کند. به اندازه یک نفس آن‌ها را سر جای خودشان نگه می‌دارد. آدم‌هایی که به روی خودشان نمی‌آورند این خیابان نیاز به تعمیرات دارد.


‏———————

نقاشی: مسیر خانه | دیوید تاتویلر

۱۴۰۲/۲/۱۰

۱۶۳. عقب‌تر از خط زرد

حال و حوصله‌ای انگار برایم باقی نمانده. روز که می‌گذرد به خیلی چیزها فکر می‌کنم. خیلی عبارات مناسب نوشتن در نظرم می‌آیند. همه را به آینده‌ای نامعلوم موکول می‌کنم هرچند می‌دانم قرار است مثل همیشه فراموشم بشود اصلا به چه چیزی فکر می کرده‌ام و عبارات تقریبا چه بوده. هر روز صبح ایستاده سر چهارراه منتظر راهی شدن به سمت پادگان، با خودم مرور می کنم قرار است در ادامه روز، وقتی از آن جهنم خلاصی یافتم، سراغ چه کارهایی بروم و چه خریدهای ساده و روزمره‌ای در مسیر خانه داشته باشم. سه ربع ساعت بعد در مسیر پارکینگ تا دژبانی میان پک زدن به سیگار اول روز، سیگار آمادگی، قرار و مدارها هم با دود از وجودم بیرون می‌رود و لای ذرات هوا حل می شود. پاک از خاطرم می رود می‌خواستم چه کار کنم. فقط به یاد دارم که قرار بوده چیزی را به یاد داشته باشم. چه چیزی را؟ هرچه فکر می‌کنم به خاطرم نمی آید. از فکر کردن خسته می‌شوم. رها می کنم برود؛ یعنی می خواهم رها کنم که برود اما فکر کردن به "فراموشی" یقه ام را می چسبد و گیر می دهد بهم که چرا فراموش کردی. 

کارها بیخود و بی‌جهت زیادی سنگین‌اند حتی دوش گرفتن که خوب می دانم قرار است احوالم را بهتر کند. الکی پرخاشگر شده‌ام. می‌پیچم به پر و پای بچه‌های پادگان. حرف‌های عادی را با زبان نیش‌دار جواب می‌دهم و تازه از خودم شاکی می‌شوم که چرا حضور ذهن کافی ندارم و تندی کلامم به قدر کافی سوزان و بران نبوده. شاکی می‌شوم چرا صریح‌تر و بی پرده‌تر حرف نزده‌ام. چند وقت پیش دوستی را بعد ماه‌ها دیدم و مجبور بودم بعد از هر دو تا جمله یک بار عذرخواهی کنم چون حتی اکربه زبان نمی‌آمد - که آمد - از چشم‌هاش معلوم بود دارم زیاده‌روی می‌کنم و جوری حرف می‌زنم انگار با بدبخت دعوا دارم. امروز سر یک مرخصی ساعتی ساده، سر دو سه ساعت زودتر از پادگان بیرون زدن و امتناع فرمانده قرارگاه از امضای برگه خروج، شده بودم عقرب گرفتار در حلقه آتش. از خودم بدم آمد. همین طور عصبانی و مگسی بودم و مورمورم می شد از عصبانیت و مگسی بودنم. انگار حالا چه اتفاقی افتاده یا انگار این عصبانیت قرار است چه دردی را دوا کند از من، از دیگری، از هر کسی. دست آخر که از پادگان زدم بیرون، یک ساعتی توی گرمای کشنده مسیر از حال رفتم. نخوابیدم، واقعا از حال رفتم. چشم باز کردنی خسته‌تر و آشفته‌تر بودم از ابتدای مسیر.

 دیدم حال و حوصله خانه رفتن ندارم. کی حال و حوصله خانه رفتن داشته‌م اصلا؟ برگردم به خانه، جایی که قرار است امن‌ترین نقطه جهان باشد برایم و نگاه کنم به قیافه بابا، مرور کنم همه بیست و شش سال گذشته زندگی را، همه کم کاری‌ها و نبودن‌ها و رفتارهای نادرست و الگوهای نامناسبی که بوده، همه بدبختی و فلاکتی که برایم رقم زده، همه کارهایی که باید می کرده و نکرده، همه وظایف پدری به جا نیاورده‌اش را و بدتر جهان آوار شود روی سرم. نگاه کنم به چهره گرفته مامان، جای شوهر و هم‌دم و رفیقش، بنشینم پای غرغرهای بی‌وقفه و تمام نشدنیش، به جای اینکه او والد و حامی من باشد، من نقش حامی و والد او را بازی کنم، جای اینکه او مرا به خودم بباوراند، من زور بزنم با همه خرابی خودم جان و انرژی در او بدمم تا از تک و تا نیافتد و بعد هم لحن همیشه سرزنش آمیزش را بشنوم؛ آن "قوی باش، به اندازه کافی قوی نیستی" لعنتی را پشت همه نگاه ها و تک تک جملاتش تشخیص بدهم و نفهمم چرا این زن از من هیچ نمی‌فهمد و بیست و شش سال جای همراه من بودن، همیشه بار اضافی بوده روی دوشم و جری شوم از بابا، از بابابزرگ، از خاله‌ها، از مادربزرگ و از هرکسی که او را در زندگی ناامید و مایوس کرده، پشتش را خالی گذاشته و حالا طی فرایندی تدریجی من مجبور شده‌ام نقش همه آن ها را قبول کنم و بار نبرده‌شان را به دوش بکشم و به اندازه همه‌شان برای خودم و مامان قوی باشم. حق تکیه را ازم سلب کرده باشند و از خودت سلب کرده باشم و دست آخر زیر بار زور زدن برای قوی باقی ماندن و از پا در نیامدن، از هم بپاشم و بابتش از خودم و از ضعف و کم بودنم منزجر شوم. همه مشکل همین جاست. در خانه‌ای که خانه‌ای نیست. در خانواده‌ای با بندهای اتصال شل و به مو رسیده. در نهادی با تف به هم چسبیده. زور می‌زنمنم همه چیز را سر جای درست خودش نگه دارم ولی چندان کاری ازم بر نمی‌آید. تلاش می کنم فروپاشی مجموعه را انکار کنم اما شواهد از خورشید آسمان واضح‌تر توی چشمم فرو می‌روند و من هی زور الکی می‌زنم قبولشان نکنم. 

این جا نباشم‌ همه چیز خیلی بهتر است اما نمی‌توانم نباشم. می‌توانک بِکَنم. می‌توانم ریسمان خودم را ببرم. از خدام است بار و بنه را جمع کنم و دمم را بندازی روی کولم و بروم سراغ زندگی خودم، دور از این خانه، دور از این خانواده و جایی که پیشرفت و توسعه و توفیق انتظارم را می‌کشند و آرامش آن جا برایم‌ به ارمغان می‌آید و در این دوری است که می‌توانم وقت بگذارم، خیلی سریع همه چیز را به حالت عادی، اگر نه مطلوب، در بیاورم؛ ولی نمی‌توانم. شندرغاز پس انداز ندارم. تو کدام قبرستان کدام گوری را بی دوزار و ده شاهی می‌دهند؟ نمردنم هم از بی کفنی است آخر. هر چه داشتم‌و نداشتم را خرج چاله چوله‌های این خانه کردم همیشه. بعد باز سرزنش است، خودخوری است، پشیمانی است، شکوه و گلایه و خشم از بابا و بی عرضگی‌ها و بی عملی‌هاش است و خشم و تنفر از حکومت مستقر و انزجار از مخالفین صدتا یک غاز حکومت و از زمین و از زمان و بعد دوباره دلخوری از خودم بابت همه این احساساتی که دارم و تازه این‌ها روزهای خوب است؛ بلای آن روزهای گند و کثافت سال های گذشته به دور.

به هر ترتیب، مسیرم را کج می کنم سمت یک کافه. در جست و جوی دیوانه وار یک لیوان قهوه، یک ساعت آرامش، چند نخ سیگار. کنج مورد علاقه‌م خالی است. می‌نشینم رو به روی دیوار، خیره می‌شوم به رنگ آبی چرکمرده‌ش و از موسیقی لذت می برم. کتابم را از توی کیفم می‌کشم بیرون و شروع می کنم به خواندن. چند جرعه آخر قهوه دوباره همه چیز به هم می ریزد. نکند خیلی وقت است نشسته ام این جا؟ نکند مشتری خرج کن‌تر و سودده‌تری بیاید تو کافه و جا نباشد برایش؟ نکند میز خالی برای دو نفر نداشته باشند و من الکی این جا میز اشغال کرده باشم، هم فروش این‌ها را خراب کنم و هم حس و حال آن دو تا که جا گیرشان نیامده این جا، لابد توی کافه مورد علاقه‌شان؟ اصلا این یک ساعت‌ کم تر و بیش تر که من این جا نشسته‌م نکند توی خانه کسی به کمک من احتیاجی داشته باشد؟ نکند غرغرهای مامان راه نفسش را بسته باشند و حالا که برگردم ببینم از غر نزدن و گلایه نکردن و تعریف نکردن ریزجزئیات بی اهمیت وقایع روز و هدر ندادن وقت من، نفسش گرفته، افتاده زمین و جا به جا مرده؟ از جا بلند می شوم، با لبخند و روی خوش حساب می‌کنم و می‌زنم بیرون. روی پله برقی مترو فکر می کنم سرگرد از وقتی سر و کله‌اش پیش ما توی بخش پیدا شده همیشه از من می‌پرسد چرا به فلانی (و البته او جای فلانی، اسم خودم را می گوید) اجازه نمی‌دهی زندگی کند؟ چرا از زندگی لذت نمی‌بری؟ و من همیشه می گویم چرا، از زندگی لذت می‌برم. هم او حق دارد، هم خودم. مثل یک گنجشک زیر جعبه کفش جور دیگری زندگی کردن را انگار بلد نیستم. نمی‌دانم از این جا چه طور باید بزنم بیرون. نمی‌دانم اصلا طور دیگری می‌شود زندگی کرد؟ اصلا به مختصات این زندگی مگر می‌شود جهان را به شیوه دیگری تجربه کرد؟ نه اینکه نخواهم، نمی‌دانم. روی همان پله‌های مترو فکر می کنم آخرین بار کی گریه کردم؟ یادم نیست. قبل‌ترها چه طور گریه می‌کردم؟ یادم نیست. گریه کردن چیزی را درست می‌کرد؟ یادم نیست. نفس عمیقی می کشم، موجودی حسابم را چک می‌کنم، سری تکان می دهم و زل می زنم به انتهای تونل، منتظر نوری که نشان رهایی نیست. 

۱۴۰۲/۱/۱۲

۱۶۲. guilt of pleasure

به محض این که شادی را تجربه می‌کنم، دقیقا همان لحظه‌ای که طعم لذت را با گوشه زبانم زیر دندان‌های آسیاب می‌چشم، همه چیز به‌هم می‌پاشد. تصویر اشیاء در چشمانم موج بر می‌دارد و رنگ‌ها خودشان را به سفید و سیاه خاکستری فام می‌بازند. نسیم نوازش‌گر به تیغ فولادین بدل می‌شود و نایژک‌هایم را یک به یک می‌خراشد. نه این‌که هروقت همه چیز خوب است مشکوک باشم و منتظر رویداد ناگوار و چشم به راه یک فاجعه بمانم. نه. پشت خوبی‌ها الزاما حادثه چشم به راهم نیست بلکه ناخوشی دقیقا درون خوشی‌ها جا کرده.

اولین نفس راحت همیشه قرین با پیدا شدن سر و کله عذاب وجدان است. ده روز گذشته برابرم مجسم می‌شوند و تک به تک ناراحتی‌های رقم خورده برای دیگران، یکایک لحظات هدر رفته، تمام کم‌کاری‌ها، همه تعجیل‌های بی‌مورد صورت گرفته در اخذ تصمیم‌ها و کر رفتارهای غیر بالغانه و خام دستانه‌م گریبانم را می‌گیرند و بابت همه‌شان احساس شرمساری می کنم. سنگینی بار تنها برای کسرِ ثانیه از دوشم برداشته می‌شود و بلافاصله با شدتی بیش‌تر مهیب‌تر و طاقت‌فرساتر باز می‌گردد. همه این بلایا اگر در ده روز اول پیدا نشوند، به ده روز قبل‌تر مراجعه می‌کنم و ده روز بعد از آن و این وسط‌ها همیشه لااقل بهانه‌ای هست و اگر نباشد هم چندتایی واقعه بزرگ برای رخ نمودن در هر شرایطی با هر مدت زمان سپری شده از لحظه وقوع برای رجعت وجود دارد.

 رفته رفته معنای لذت، معنای خوشی، معنای شادی و معنای نشاط فراموشم می‌شود. حالا دیگر تقریبا بهترین و رضایت بخش‌ترین احساسم خنثی بودن است. رضایت بخش البته بعید نیست اغراق باشد اگر رضایت را هم در زمره احساسات مطلوب و "خوب" دسته بندی کنیم. در واقع یا ناخوش‌ام یا خنثام و هیچ احساس خاصی ندارم. مدت مدیدی است - شاید سال‌ها - تصویری مشابه در ذهنم تکرار می شود. تصویر صحرایی بی آب و بی رستنی، تل ماسه‌های رنگ مرده، آسمانی به رنگ آب دهان جنازه، آفتابِ بی رمق بدون خورشید و ترکیبی متضاد از سکوت و جیغ و همین و دیگر هیچ چیز. خودم آن جا نیستم حتی. هیچ کس آن جا نیست.

فکر می کنم گم شدم. لای چند میلیون نفر جمعیت تهران، زیر سایه ساختمان‌های بلند و بد قواره، وسط خیابان‌ها و بزرگ راه‌های گل و گشاد، به چشم خودم هم نمی‌آیم. اگر به خاطر آینه‌ها و شیشه‌ها نبود یقین می‌کردم توهمی بیش نیستم. فکرهام، رویاهام، حرف‌هام، معاشرت‌هام، نوشته‌هام، لباس‌هام، بدنم، همه یک مشت توهم گذرا بدون لنگرگاه در جهان عینی. مدام چشم هام دو دو می‌زنند دنبال انعکاسم در هر سطح صیقلی تا خیالمان - خیال من و چشم هام - راحت شود وجود دارم و هرگز نمی‌شود. خیره می‌شوم، برانداز می‌کنم، بررسی می‌کنم، می‌بینم خودم را و وسط کشیدن نفس راحتم عذاب وجدان، شرم، غم، کمبود، کاستی، ضعف و مشکل از پشت شانه هام سرک می‌کشند و قاب تنهام پر می‌شود. همه سر می‌رسند تا با هم به انعکاس من زل بزنیم. با هم مطمئن باشیم وجود دارم. با هم به یاد بیاوریم تمام حضار این بازتاب زاییده من‌اند.

 این جای کار همیشه چشم های خیره به انعکاس هماهنگ با هم در آمیزه‌ای از تعجب، حیرت، خشم و طلب پرسش‌گرانه می‌چرخند روی من. روی منِ بیرون از سطح صیقلی. همه شان را می‌بینم. می‌بینم چه طور خیره خیره نگاهم می‌کنند. می‌بینم می‌خواهند با همان چشم‌ها، با همان نگاه‌های خیره، با همان مردمک‌های قفل شده روی سر و صورت و تنم، مرا بدرند. چشم‌هام را هم ببندم سنگینی نگاهشان را احساس می‌کنم. می فهمم نفَسم را نشانه رفته‌اند. می‌فهمم هوا ساکن می شود. نه می‌توانم بکشم تو و نه می‌توانم بدهم بیرون. آن‌ها زاییده من‌اند یا من زاییده آن‌ها؟ از تماس انگشتانم می‌گریزند. نمی‌گزارند لمسشان کنم. نمی‌گزارند در آغوششان بکشم. نمی‌گزارند نوازششان کنم. نمی‌گزارند با مشت بکوبم تو صورت‌هاشان. نمی‌گزارند با لگد بخوابانم تخت سینه‌شان. هیچ‌کس بهشان اعتنایی نمی‌کند. همه جوری به راه رفتن ادامه می‌دهند انگار فقط شوریده‌ای عقل باخته، خشکیده برابر آینه‌ای، شیشه‌ای، فلزی، چیزی از دیدن خودش متحیر مانده و خبر دیگری نیست.

 من ولی خوب می دانم هر کدامشان کجا ایستاده. کدامشان پاهاش رو زمین است و کدامشان با چه ارتفاعی شناور است. من تیزی دندان‌هاشان را حس می‌کنم. بوی عفن نفس‌هاشان دلم را به هم می‌زند. سرمای تنشان مو بر تیغه پشتم راست می‌کند. من صدای فشار مفاصل خمیده انگشتانشان دور دسته دشنه‌های آماده به جراحت و قتل را می‌شنوم و جای همه دسته‌های چوبی و فلزی و مفرغی و پلاستیکی درد می‌کشم و سر آخر کرخی ذره ذره‌ام را در می‌نوردد. من آن‌ها را زاییده‌ام یا آن‌ها من را؟

حالا خیالشان راحت است. لذت بیش‌تر از ثانیه‌ای دوام نیاورده. چیزی جای آن‌ها را تنگ نمی‌کند. کسی قرار نیست از مجمع حذفشان کند. من همین‌جام. مثل همیشه، میزبان و همراه مدام‌شان. تنهام می‌گذارند. من باقی می‌مانم و بازتابی محو.

۱۴۰۱/۳/۲۰

۱۵۲. انهدام

در واقع همه‌چیز خبر از یک فروپاشی می‌داد. از همان چند هفته قبل و سرگیجه‌های گاه و بی‌گاه مخصوصا وقت بستن چشم‌ها پیش لرزه‌هایش شروع شده بود. بعدتر بیدار شدن سخت‌تر شد. رفته رفته آستانه تحمل هم کاهش پیدا کرد؛ اول ناملایمات میان‌رده و پس‌تر ناملایمات کوچک و کوچک‌تر ماشه خشم را می‌کشید. پرخاش‌گری ابتدا در ذهن بود صرفا، بعد جدی‌تر شد، به درگیری‌های لفظی انجامید. شوخی‌های کوچک هم می‌توانستند مسبب از پا افتادگی و کاهش بهره‌وری باشند. پرخاش‌گری از قلمروی ذهن که خارج شد و بروز بیرونی یافت، خشونت در ذهن جایش را گرفت. دست به یقه شدن، مشت کاری کردن، به دیوار کوبیدن در ذهن دور برداشت. در ذهن ماند اما، بیرون نریخت. لااقل هنوز نه. این وسط‌ها خوابیدن نیز دشوار شد. سختی از خواب کندن کم بود انگار، به خواب نرفتن هم اضافه به ماجرا شد. گلِ به سبزه آراسته.

حمله اضطراب وقتی پایش را به میدان باز کرد، مدید زمانی در پستوی خود پشت در محبوس بود و نمی‌جنبید از جا. حول و حوش دو سال، کم‌تر یا بیش‌تر. بعد هم بغض در گلو جا خوش کرد. سیل اشک را پشت چشم می‌فرستاد اما چاشنی نداشت برای انفجار. اشک ریختن از فرط خستگی دیگر نه وضعیتی انتزاعی بل امری به نزدیکی رگ گردن شد. عصبیت معده را به هم می‌فشرد. تهوع می‌آورد. گشنگیِ متحد با خستگی و عصبانیت و تهوع حاصل، مانع بلع و خوراک می‌شد.

یک قدمی فروپاشی: سقوط آزاد نمودار وزنی. سوختن انبوه اندوخته بدنی. ناپدید شدن شش هزار گرم جرم در طول دویست و چهل ساعت. لطفا کمربند ایمنی را ببندید. سکان هدایت از فرمان خارج شده. بعید نیست سقوط به انفجار منجر شود. خون‌سردی خودتان را حفظ کنید. با دهان باز اما بدون صدا فریاد بکشید.

بار بقچه را باید سبک کرد؟ اولی، دومی، سومی، چهارمی، پنجمی، ششمی، هفتمی، متفق القول و رسا در پاسخ که بله باشد. صفرمی - خود - همین را مسیر می‌داند. دست‌های راهنما هم، همه، همین را مسیر نشان می‌دهند. عذاب وجدان رقصش را می‌آغازد. استانداردها شکستگی کمر را به سبکی بار مرجح می‌دانند. بار اگر در همین وضع به ناکجای مقصدوار نرسد، حمال، حامل، ضعیف است.

بقچه باز شده. آن‌چه می‌شد در صندوقچه امانت کاروانسرای میان راهی جا گرفته. بقچه سبک‌تر است. هوا سنگین‌تر شده. آسمان سنگین‌تر شده. کمر، زیر بار بقچه‌ی سبک‌تر، تا شده. سنگینیِ بار سبک کردن، دو لا کرده‌اش. دل گرفته‌تر. حوصله تنگ‌تر. گمان به ضعف، جدی‌تر. نیاز به رهایی، شدیدتر. خیر حامل شر است. شر واجد خیر است. دوا جای رسیدن درد است، در درد است. راه حل خود مشکل است. کمال عین نقصان است.

۱۴۰۱/۱/۱۳

۱۶۰. هشیار نباید بود

به مکتب
پای درس جنون نشستم
و به تقلید هزار جانی
کشتم در من
به چاقو منی را
گردن بریدم
به طناب منی را
اعدام کردم
به گرمی منی را
گلوله بارانیدم
و زیر باران
هزار چرخ چرخیدم
برهنه در برف
خون چکیدم
خیره به خورشید
-که انگار تو -
کور نشدم
کور ماندم
جان ندادم
بی‌جان ماندم
نمردم
مرده ماندم
و جنون به ریشخند
که دیوانه نبودم
 نماندم

۱۴۰۱/۱/۱۰

۱۵۹. رخت‌شوی‌خانه

پیراهنی در آب غوطه می‌خورد. آبِ کف آلود از پودر رخت‌شویی در تشت موج می‌خورد، دور خود و در خود می‌چرخد. آب چرک است. به سرخ تیره می‌زند. روی رخت لکه لکه، دلمه‌های خون بسته شده. لکه، لکه، لکه، لکه‌های خون کوچک، لکه‌های خون درشت، این‌جا و آن‌جای پیراهن را گله گله پوشانده‌اند. یک‌جا اندازه یک مشت، یک جا اندازه یک سکه، یک‌جا به طرح درخت، یک‌جا به شکل انشعبات رودخانه. کسی بالای تشت نشسته است. لباس تنش از عرق به بدن چسبیده. قطره‌های شور عرق به درشتی دانه‌های تسبیح سی و پنج دانه شاه مقصود، از پشت صحرای پیشانی‌اش مثل چشمه می‌جوشند و روی صورتش می‌لغزند پایین. دانه‌های عرق چندتا در میان درون تشت سقوط می‌کنند و با خونابه چرکین و کف‌آلود اطراف پیراهن ادغام می‌شوند. طرف پیراهن را در مشت‌هایش فشار می‌دهد. پارچه را سریع و سفت و محکم روی خودش می‌کشد و می‌ساید. فشاری که به رخت وارد می‌کند، از رخت بر می‌گردد توی دست‌هاش، می‌دود توی کتف‌هاش و می‌پرد روی قفسه سینه‌اش، ریه‌اش را تنگ می‌کند؛ به هن و هن نفس زدن می‌اندازدش. تار و پود خون آلود و خیس پیراهنِ توی تشت، لای دست‌های طرف، خفه می‌شوند. کشیده می‌شوند روی هم و لکه خون باقی می‌ماند. تار و پود پارچه زیر فشار، در آب، غرق می‌شوند، می‌میرند، از هم باز می‌شوند. رخت تکه به تکه پاره می‌شود، باز می‌شود از هم. طرف تشت را برداشته گذاشته توی قلب من، وسط دل من هی چنگ می‌زند، چنگ می‌زند، لکه‌های خون را روی هم می‌ساید و عرق می‌ریزد. با چشم‌های گرد و بیرون زده از حدقه، تکه‌های پاره رخت خونین مندرس را می‌جورد و می‌شورد و می‌شورد و می‌شورد. لکه‌های خون از روی تکه‌های رخت نشت می‌کنند زیر ناخن‌های َطرف. طرف، شوینده، می‌شورد ومی‌شورد و چنگ می‌زند.

۱۴۰۰/۱۱/۲۴

۱۵۸. تکفیر

برایم اهمیتی ندارد که دیگر عاشق تو نیستم. برایم اهمیتی ندارد که به دستت نخواهم آورد. برایم اهمیتی ندارد که برایم اهمیتی نداری دیگر. از تو خشمگین و عاصی نیستم حتی. رفته رفته از یادم می‌روی و کم‌رنگ می‌شوی. دیگر اتفاقی فکرم سمت و سوی تو ندارد. نگران نیستم از عاشقت نبودن؛ از عاشق نبودن. نمی‌ترسم که اگر دیگر عاشق نشوم، اگر مزه عشق را دیگر بار نچشم، اگر جهان را با رنگ‌های تازه عشق نبینم چه. خوب می‌دانم در من قابلیت دوست داشتن و عشق ورزیدن هست. مطمئن نیستم این بالقوگی بار دیگر بالفعل می‌شود یا نه اما حتی همین هم اهمیتی ندارد برایم - راستش جایی در وجودم خیلی بزرگ، خیلی سنگین، خیلی جدی به بار دیگر عاشق شدن و بهتر عاشق شدن مطمئن‌ام.

من اما تو را باور داشتم. ایمان داشتم من به تو. این برایم اهمیت دارد. این برایم نگران کننده است. نمی‌دانم با ایمان از دست رفته چه باید کرد. نمی‌دانم دیگر بار می‌توانم مومن به کسی باشم یا نه.  نه آن‌که فکر کنی از بابت از دست دادن ایمانم به تو در ترس و لرز باشم یا سختم آید؛ نه. ایمان به تو حتی دیگر هیچ اهمیتی برایم ندارد. با رهگذری هفتاد پشت غریبه که در شهری دور افتاده از کشوری کوچک زندگی می‌کند هم دیگر برایم فرقی نداری. از تو رها شده‌ام و بی تو اتفاقا سبک‌بال‌ترم و آسوده‌تر. من صرفا بابت از دست رفتن ایمانم دلهره و نگرانی دارم. ترسم از امحاء اصل ایمان است، نه ایمان به تو. شعله ‌شمعدانی ایمان من خاموش شده. پی آتشی خواهم گشت تا محراب را روشن کند و بر تالار ایمان تلالو یابد. راستش حالا که این‌ها را می‌نویسم گمان می‌کنم حتی همین تشویش هم بی‌جاست. لحظه تکرار می‌شود، آن‌ که در پی تکرار است، تکرار می‌کند، تکرار می‌سازد و آن که به سوی محال گام بر می‌دارد، ممکنش می‌سازد و به دستش می‌آورد. 

تو در چه حالی حالا که مومنی نداری؟