۱۴۰۲/۲/۱۰

۱۶۳. عقب‌تر از خط زرد

حال و حوصله‌ای انگار برایم باقی نمانده. روز که می‌گذرد به خیلی چیزها فکر می‌کنم. خیلی عبارات مناسب نوشتن در نظرم می‌آیند. همه را به آینده‌ای نامعلوم موکول می‌کنم هرچند می‌دانم قرار است مثل همیشه فراموشم بشود اصلا به چه چیزی فکر می کرده‌ام و عبارات تقریبا چه بوده. هر روز صبح ایستاده سر چهارراه منتظر راهی شدن به سمت پادگان، با خودم مرور می کنم قرار است در ادامه روز، وقتی از آن جهنم خلاصی یافتم، سراغ چه کارهایی بروم و چه خریدهای ساده و روزمره‌ای در مسیر خانه داشته باشم. سه ربع ساعت بعد در مسیر پارکینگ تا دژبانی میان پک زدن به سیگار اول روز، سیگار آمادگی، قرار و مدارها هم با دود از وجودم بیرون می‌رود و لای ذرات هوا حل می شود. پاک از خاطرم می رود می‌خواستم چه کار کنم. فقط به یاد دارم که قرار بوده چیزی را به یاد داشته باشم. چه چیزی را؟ هرچه فکر می‌کنم به خاطرم نمی آید. از فکر کردن خسته می‌شوم. رها می کنم برود؛ یعنی می خواهم رها کنم که برود اما فکر کردن به "فراموشی" یقه ام را می چسبد و گیر می دهد بهم که چرا فراموش کردی. 

کارها بیخود و بی‌جهت زیادی سنگین‌اند حتی دوش گرفتن که خوب می دانم قرار است احوالم را بهتر کند. الکی پرخاشگر شده‌ام. می‌پیچم به پر و پای بچه‌های پادگان. حرف‌های عادی را با زبان نیش‌دار جواب می‌دهم و تازه از خودم شاکی می‌شوم که چرا حضور ذهن کافی ندارم و تندی کلامم به قدر کافی سوزان و بران نبوده. شاکی می‌شوم چرا صریح‌تر و بی پرده‌تر حرف نزده‌ام. چند وقت پیش دوستی را بعد ماه‌ها دیدم و مجبور بودم بعد از هر دو تا جمله یک بار عذرخواهی کنم چون حتی اکربه زبان نمی‌آمد - که آمد - از چشم‌هاش معلوم بود دارم زیاده‌روی می‌کنم و جوری حرف می‌زنم انگار با بدبخت دعوا دارم. امروز سر یک مرخصی ساعتی ساده، سر دو سه ساعت زودتر از پادگان بیرون زدن و امتناع فرمانده قرارگاه از امضای برگه خروج، شده بودم عقرب گرفتار در حلقه آتش. از خودم بدم آمد. همین طور عصبانی و مگسی بودم و مورمورم می شد از عصبانیت و مگسی بودنم. انگار حالا چه اتفاقی افتاده یا انگار این عصبانیت قرار است چه دردی را دوا کند از من، از دیگری، از هر کسی. دست آخر که از پادگان زدم بیرون، یک ساعتی توی گرمای کشنده مسیر از حال رفتم. نخوابیدم، واقعا از حال رفتم. چشم باز کردنی خسته‌تر و آشفته‌تر بودم از ابتدای مسیر.

 دیدم حال و حوصله خانه رفتن ندارم. کی حال و حوصله خانه رفتن داشته‌م اصلا؟ برگردم به خانه، جایی که قرار است امن‌ترین نقطه جهان باشد برایم و نگاه کنم به قیافه بابا، مرور کنم همه بیست و شش سال گذشته زندگی را، همه کم کاری‌ها و نبودن‌ها و رفتارهای نادرست و الگوهای نامناسبی که بوده، همه بدبختی و فلاکتی که برایم رقم زده، همه کارهایی که باید می کرده و نکرده، همه وظایف پدری به جا نیاورده‌اش را و بدتر جهان آوار شود روی سرم. نگاه کنم به چهره گرفته مامان، جای شوهر و هم‌دم و رفیقش، بنشینم پای غرغرهای بی‌وقفه و تمام نشدنیش، به جای اینکه او والد و حامی من باشد، من نقش حامی و والد او را بازی کنم، جای اینکه او مرا به خودم بباوراند، من زور بزنم با همه خرابی خودم جان و انرژی در او بدمم تا از تک و تا نیافتد و بعد هم لحن همیشه سرزنش آمیزش را بشنوم؛ آن "قوی باش، به اندازه کافی قوی نیستی" لعنتی را پشت همه نگاه ها و تک تک جملاتش تشخیص بدهم و نفهمم چرا این زن از من هیچ نمی‌فهمد و بیست و شش سال جای همراه من بودن، همیشه بار اضافی بوده روی دوشم و جری شوم از بابا، از بابابزرگ، از خاله‌ها، از مادربزرگ و از هرکسی که او را در زندگی ناامید و مایوس کرده، پشتش را خالی گذاشته و حالا طی فرایندی تدریجی من مجبور شده‌ام نقش همه آن ها را قبول کنم و بار نبرده‌شان را به دوش بکشم و به اندازه همه‌شان برای خودم و مامان قوی باشم. حق تکیه را ازم سلب کرده باشند و از خودت سلب کرده باشم و دست آخر زیر بار زور زدن برای قوی باقی ماندن و از پا در نیامدن، از هم بپاشم و بابتش از خودم و از ضعف و کم بودنم منزجر شوم. همه مشکل همین جاست. در خانه‌ای که خانه‌ای نیست. در خانواده‌ای با بندهای اتصال شل و به مو رسیده. در نهادی با تف به هم چسبیده. زور می‌زنمنم همه چیز را سر جای درست خودش نگه دارم ولی چندان کاری ازم بر نمی‌آید. تلاش می کنم فروپاشی مجموعه را انکار کنم اما شواهد از خورشید آسمان واضح‌تر توی چشمم فرو می‌روند و من هی زور الکی می‌زنم قبولشان نکنم. 

این جا نباشم‌ همه چیز خیلی بهتر است اما نمی‌توانم نباشم. می‌توانک بِکَنم. می‌توانم ریسمان خودم را ببرم. از خدام است بار و بنه را جمع کنم و دمم را بندازی روی کولم و بروم سراغ زندگی خودم، دور از این خانه، دور از این خانواده و جایی که پیشرفت و توسعه و توفیق انتظارم را می‌کشند و آرامش آن جا برایم‌ به ارمغان می‌آید و در این دوری است که می‌توانم وقت بگذارم، خیلی سریع همه چیز را به حالت عادی، اگر نه مطلوب، در بیاورم؛ ولی نمی‌توانم. شندرغاز پس انداز ندارم. تو کدام قبرستان کدام گوری را بی دوزار و ده شاهی می‌دهند؟ نمردنم هم از بی کفنی است آخر. هر چه داشتم‌و نداشتم را خرج چاله چوله‌های این خانه کردم همیشه. بعد باز سرزنش است، خودخوری است، پشیمانی است، شکوه و گلایه و خشم از بابا و بی عرضگی‌ها و بی عملی‌هاش است و خشم و تنفر از حکومت مستقر و انزجار از مخالفین صدتا یک غاز حکومت و از زمین و از زمان و بعد دوباره دلخوری از خودم بابت همه این احساساتی که دارم و تازه این‌ها روزهای خوب است؛ بلای آن روزهای گند و کثافت سال های گذشته به دور.

به هر ترتیب، مسیرم را کج می کنم سمت یک کافه. در جست و جوی دیوانه وار یک لیوان قهوه، یک ساعت آرامش، چند نخ سیگار. کنج مورد علاقه‌م خالی است. می‌نشینم رو به روی دیوار، خیره می‌شوم به رنگ آبی چرکمرده‌ش و از موسیقی لذت می برم. کتابم را از توی کیفم می‌کشم بیرون و شروع می کنم به خواندن. چند جرعه آخر قهوه دوباره همه چیز به هم می ریزد. نکند خیلی وقت است نشسته ام این جا؟ نکند مشتری خرج کن‌تر و سودده‌تری بیاید تو کافه و جا نباشد برایش؟ نکند میز خالی برای دو نفر نداشته باشند و من الکی این جا میز اشغال کرده باشم، هم فروش این‌ها را خراب کنم و هم حس و حال آن دو تا که جا گیرشان نیامده این جا، لابد توی کافه مورد علاقه‌شان؟ اصلا این یک ساعت‌ کم تر و بیش تر که من این جا نشسته‌م نکند توی خانه کسی به کمک من احتیاجی داشته باشد؟ نکند غرغرهای مامان راه نفسش را بسته باشند و حالا که برگردم ببینم از غر نزدن و گلایه نکردن و تعریف نکردن ریزجزئیات بی اهمیت وقایع روز و هدر ندادن وقت من، نفسش گرفته، افتاده زمین و جا به جا مرده؟ از جا بلند می شوم، با لبخند و روی خوش حساب می‌کنم و می‌زنم بیرون. روی پله برقی مترو فکر می کنم سرگرد از وقتی سر و کله‌اش پیش ما توی بخش پیدا شده همیشه از من می‌پرسد چرا به فلانی (و البته او جای فلانی، اسم خودم را می گوید) اجازه نمی‌دهی زندگی کند؟ چرا از زندگی لذت نمی‌بری؟ و من همیشه می گویم چرا، از زندگی لذت می‌برم. هم او حق دارد، هم خودم. مثل یک گنجشک زیر جعبه کفش جور دیگری زندگی کردن را انگار بلد نیستم. نمی‌دانم از این جا چه طور باید بزنم بیرون. نمی‌دانم اصلا طور دیگری می‌شود زندگی کرد؟ اصلا به مختصات این زندگی مگر می‌شود جهان را به شیوه دیگری تجربه کرد؟ نه اینکه نخواهم، نمی‌دانم. روی همان پله‌های مترو فکر می کنم آخرین بار کی گریه کردم؟ یادم نیست. قبل‌ترها چه طور گریه می‌کردم؟ یادم نیست. گریه کردن چیزی را درست می‌کرد؟ یادم نیست. نفس عمیقی می کشم، موجودی حسابم را چک می‌کنم، سری تکان می دهم و زل می زنم به انتهای تونل، منتظر نوری که نشان رهایی نیست. 

۱۴۰۲/۱/۱۲

۱۶۲. guilt of pleasure

به محض این که شادی را تجربه می‌کنم، دقیقا همان لحظه‌ای که طعم لذت را با گوشه زبانم زیر دندان‌های آسیاب می‌چشم، همه چیز به‌هم می‌پاشد. تصویر اشیاء در چشمانم موج بر می‌دارد و رنگ‌ها خودشان را به سفید و سیاه خاکستری فام می‌بازند. نسیم نوازش‌گر به تیغ فولادین بدل می‌شود و نایژک‌هایم را یک به یک می‌خراشد. نه این‌که هروقت همه چیز خوب است مشکوک باشم و منتظر رویداد ناگوار و چشم به راه یک فاجعه بمانم. نه. پشت خوبی‌ها الزاما حادثه چشم به راهم نیست بلکه ناخوشی دقیقا درون خوشی‌ها جا کرده.

اولین نفس راحت همیشه قرین با پیدا شدن سر و کله عذاب وجدان است. ده روز گذشته برابرم مجسم می‌شوند و تک به تک ناراحتی‌های رقم خورده برای دیگران، یکایک لحظات هدر رفته، تمام کم‌کاری‌ها، همه تعجیل‌های بی‌مورد صورت گرفته در اخذ تصمیم‌ها و کر رفتارهای غیر بالغانه و خام دستانه‌م گریبانم را می‌گیرند و بابت همه‌شان احساس شرمساری می کنم. سنگینی بار تنها برای کسرِ ثانیه از دوشم برداشته می‌شود و بلافاصله با شدتی بیش‌تر مهیب‌تر و طاقت‌فرساتر باز می‌گردد. همه این بلایا اگر در ده روز اول پیدا نشوند، به ده روز قبل‌تر مراجعه می‌کنم و ده روز بعد از آن و این وسط‌ها همیشه لااقل بهانه‌ای هست و اگر نباشد هم چندتایی واقعه بزرگ برای رخ نمودن در هر شرایطی با هر مدت زمان سپری شده از لحظه وقوع برای رجعت وجود دارد.

 رفته رفته معنای لذت، معنای خوشی، معنای شادی و معنای نشاط فراموشم می‌شود. حالا دیگر تقریبا بهترین و رضایت بخش‌ترین احساسم خنثی بودن است. رضایت بخش البته بعید نیست اغراق باشد اگر رضایت را هم در زمره احساسات مطلوب و "خوب" دسته بندی کنیم. در واقع یا ناخوش‌ام یا خنثام و هیچ احساس خاصی ندارم. مدت مدیدی است - شاید سال‌ها - تصویری مشابه در ذهنم تکرار می شود. تصویر صحرایی بی آب و بی رستنی، تل ماسه‌های رنگ مرده، آسمانی به رنگ آب دهان جنازه، آفتابِ بی رمق بدون خورشید و ترکیبی متضاد از سکوت و جیغ و همین و دیگر هیچ چیز. خودم آن جا نیستم حتی. هیچ کس آن جا نیست.

فکر می کنم گم شدم. لای چند میلیون نفر جمعیت تهران، زیر سایه ساختمان‌های بلند و بد قواره، وسط خیابان‌ها و بزرگ راه‌های گل و گشاد، به چشم خودم هم نمی‌آیم. اگر به خاطر آینه‌ها و شیشه‌ها نبود یقین می‌کردم توهمی بیش نیستم. فکرهام، رویاهام، حرف‌هام، معاشرت‌هام، نوشته‌هام، لباس‌هام، بدنم، همه یک مشت توهم گذرا بدون لنگرگاه در جهان عینی. مدام چشم هام دو دو می‌زنند دنبال انعکاسم در هر سطح صیقلی تا خیالمان - خیال من و چشم هام - راحت شود وجود دارم و هرگز نمی‌شود. خیره می‌شوم، برانداز می‌کنم، بررسی می‌کنم، می‌بینم خودم را و وسط کشیدن نفس راحتم عذاب وجدان، شرم، غم، کمبود، کاستی، ضعف و مشکل از پشت شانه هام سرک می‌کشند و قاب تنهام پر می‌شود. همه سر می‌رسند تا با هم به انعکاس من زل بزنیم. با هم مطمئن باشیم وجود دارم. با هم به یاد بیاوریم تمام حضار این بازتاب زاییده من‌اند.

 این جای کار همیشه چشم های خیره به انعکاس هماهنگ با هم در آمیزه‌ای از تعجب، حیرت، خشم و طلب پرسش‌گرانه می‌چرخند روی من. روی منِ بیرون از سطح صیقلی. همه شان را می‌بینم. می‌بینم چه طور خیره خیره نگاهم می‌کنند. می‌بینم می‌خواهند با همان چشم‌ها، با همان نگاه‌های خیره، با همان مردمک‌های قفل شده روی سر و صورت و تنم، مرا بدرند. چشم‌هام را هم ببندم سنگینی نگاهشان را احساس می‌کنم. می فهمم نفَسم را نشانه رفته‌اند. می‌فهمم هوا ساکن می شود. نه می‌توانم بکشم تو و نه می‌توانم بدهم بیرون. آن‌ها زاییده من‌اند یا من زاییده آن‌ها؟ از تماس انگشتانم می‌گریزند. نمی‌گزارند لمسشان کنم. نمی‌گزارند در آغوششان بکشم. نمی‌گزارند نوازششان کنم. نمی‌گزارند با مشت بکوبم تو صورت‌هاشان. نمی‌گزارند با لگد بخوابانم تخت سینه‌شان. هیچ‌کس بهشان اعتنایی نمی‌کند. همه جوری به راه رفتن ادامه می‌دهند انگار فقط شوریده‌ای عقل باخته، خشکیده برابر آینه‌ای، شیشه‌ای، فلزی، چیزی از دیدن خودش متحیر مانده و خبر دیگری نیست.

 من ولی خوب می دانم هر کدامشان کجا ایستاده. کدامشان پاهاش رو زمین است و کدامشان با چه ارتفاعی شناور است. من تیزی دندان‌هاشان را حس می‌کنم. بوی عفن نفس‌هاشان دلم را به هم می‌زند. سرمای تنشان مو بر تیغه پشتم راست می‌کند. من صدای فشار مفاصل خمیده انگشتانشان دور دسته دشنه‌های آماده به جراحت و قتل را می‌شنوم و جای همه دسته‌های چوبی و فلزی و مفرغی و پلاستیکی درد می‌کشم و سر آخر کرخی ذره ذره‌ام را در می‌نوردد. من آن‌ها را زاییده‌ام یا آن‌ها من را؟

حالا خیالشان راحت است. لذت بیش‌تر از ثانیه‌ای دوام نیاورده. چیزی جای آن‌ها را تنگ نمی‌کند. کسی قرار نیست از مجمع حذفشان کند. من همین‌جام. مثل همیشه، میزبان و همراه مدام‌شان. تنهام می‌گذارند. من باقی می‌مانم و بازتابی محو.

۱۴۰۱/۳/۲۰

۱۵۲. انهدام

در واقع همه‌چیز خبر از یک فروپاشی می‌داد. از همان چند هفته قبل و سرگیجه‌های گاه و بی‌گاه مخصوصا وقت بستن چشم‌ها پیش لرزه‌هایش شروع شده بود. بعدتر بیدار شدن سخت‌تر شد. رفته رفته آستانه تحمل هم کاهش پیدا کرد؛ اول ناملایمات میان‌رده و پس‌تر ناملایمات کوچک و کوچک‌تر ماشه خشم را می‌کشید. پرخاش‌گری ابتدا در ذهن بود صرفا، بعد جدی‌تر شد، به درگیری‌های لفظی انجامید. شوخی‌های کوچک هم می‌توانستند مسبب از پا افتادگی و کاهش بهره‌وری باشند. پرخاش‌گری از قلمروی ذهن که خارج شد و بروز بیرونی یافت، خشونت در ذهن جایش را گرفت. دست به یقه شدن، مشت کاری کردن، به دیوار کوبیدن در ذهن دور برداشت. در ذهن ماند اما، بیرون نریخت. لااقل هنوز نه. این وسط‌ها خوابیدن نیز دشوار شد. سختی از خواب کندن کم بود انگار، به خواب نرفتن هم اضافه به ماجرا شد. گلِ به سبزه آراسته.

حمله اضطراب وقتی پایش را به میدان باز کرد، مدید زمانی در پستوی خود پشت در محبوس بود و نمی‌جنبید از جا. حول و حوش دو سال، کم‌تر یا بیش‌تر. بعد هم بغض در گلو جا خوش کرد. سیل اشک را پشت چشم می‌فرستاد اما چاشنی نداشت برای انفجار. اشک ریختن از فرط خستگی دیگر نه وضعیتی انتزاعی بل امری به نزدیکی رگ گردن شد. عصبیت معده را به هم می‌فشرد. تهوع می‌آورد. گشنگیِ متحد با خستگی و عصبانیت و تهوع حاصل، مانع بلع و خوراک می‌شد.

یک قدمی فروپاشی: سقوط آزاد نمودار وزنی. سوختن انبوه اندوخته بدنی. ناپدید شدن شش هزار گرم جرم در طول دویست و چهل ساعت. لطفا کمربند ایمنی را ببندید. سکان هدایت از فرمان خارج شده. بعید نیست سقوط به انفجار منجر شود. خون‌سردی خودتان را حفظ کنید. با دهان باز اما بدون صدا فریاد بکشید.

بار بقچه را باید سبک کرد؟ اولی، دومی، سومی، چهارمی، پنجمی، ششمی، هفتمی، متفق القول و رسا در پاسخ که بله باشد. صفرمی - خود - همین را مسیر می‌داند. دست‌های راهنما هم، همه، همین را مسیر نشان می‌دهند. عذاب وجدان رقصش را می‌آغازد. استانداردها شکستگی کمر را به سبکی بار مرجح می‌دانند. بار اگر در همین وضع به ناکجای مقصدوار نرسد، حمال، حامل، ضعیف است.

بقچه باز شده. آن‌چه می‌شد در صندوقچه امانت کاروانسرای میان راهی جا گرفته. بقچه سبک‌تر است. هوا سنگین‌تر شده. آسمان سنگین‌تر شده. کمر، زیر بار بقچه‌ی سبک‌تر، تا شده. سنگینیِ بار سبک کردن، دو لا کرده‌اش. دل گرفته‌تر. حوصله تنگ‌تر. گمان به ضعف، جدی‌تر. نیاز به رهایی، شدیدتر. خیر حامل شر است. شر واجد خیر است. دوا جای رسیدن درد است، در درد است. راه حل خود مشکل است. کمال عین نقصان است.

۱۴۰۱/۱/۱۳

۱۶۰. هشیار نباید بود

به مکتب
پای درس جنون نشستم
و به تقلید هزار جانی
کشتم در من
به چاقو منی را
گردن بریدم
به طناب منی را
اعدام کردم
به گرمی منی را
گلوله بارانیدم
و زیر باران
هزار چرخ چرخیدم
برهنه در برف
خون چکیدم
خیره به خورشید
-که انگار تو -
کور نشدم
کور ماندم
جان ندادم
بی‌جان ماندم
نمردم
مرده ماندم
و جنون به ریشخند
که دیوانه نبودم
 نماندم

۱۴۰۱/۱/۱۰

۱۵۹. رخت‌شوی‌خانه

پیراهنی در آب غوطه می‌خورد. آبِ کف آلود از پودر رخت‌شویی در تشت موج می‌خورد، دور خود و در خود می‌چرخد. آب چرک است. به سرخ تیره می‌زند. روی رخت لکه لکه، دلمه‌های خون بسته شده. لکه، لکه، لکه، لکه‌های خون کوچک، لکه‌های خون درشت، این‌جا و آن‌جای پیراهن را گله گله پوشانده‌اند. یک‌جا اندازه یک مشت، یک جا اندازه یک سکه، یک‌جا به طرح درخت، یک‌جا به شکل انشعبات رودخانه. کسی بالای تشت نشسته است. لباس تنش از عرق به بدن چسبیده. قطره‌های شور عرق به درشتی دانه‌های تسبیح سی و پنج دانه شاه مقصود، از پشت صحرای پیشانی‌اش مثل چشمه می‌جوشند و روی صورتش می‌لغزند پایین. دانه‌های عرق چندتا در میان درون تشت سقوط می‌کنند و با خونابه چرکین و کف‌آلود اطراف پیراهن ادغام می‌شوند. طرف پیراهن را در مشت‌هایش فشار می‌دهد. پارچه را سریع و سفت و محکم روی خودش می‌کشد و می‌ساید. فشاری که به رخت وارد می‌کند، از رخت بر می‌گردد توی دست‌هاش، می‌دود توی کتف‌هاش و می‌پرد روی قفسه سینه‌اش، ریه‌اش را تنگ می‌کند؛ به هن و هن نفس زدن می‌اندازدش. تار و پود خون آلود و خیس پیراهنِ توی تشت، لای دست‌های طرف، خفه می‌شوند. کشیده می‌شوند روی هم و لکه خون باقی می‌ماند. تار و پود پارچه زیر فشار، در آب، غرق می‌شوند، می‌میرند، از هم باز می‌شوند. رخت تکه به تکه پاره می‌شود، باز می‌شود از هم. طرف تشت را برداشته گذاشته توی قلب من، وسط دل من هی چنگ می‌زند، چنگ می‌زند، لکه‌های خون را روی هم می‌ساید و عرق می‌ریزد. با چشم‌های گرد و بیرون زده از حدقه، تکه‌های پاره رخت خونین مندرس را می‌جورد و می‌شورد و می‌شورد و می‌شورد. لکه‌های خون از روی تکه‌های رخت نشت می‌کنند زیر ناخن‌های َطرف. طرف، شوینده، می‌شورد ومی‌شورد و چنگ می‌زند.

۱۴۰۰/۱۱/۲۴

۱۵۸. تکفیر

برایم اهمیتی ندارد که دیگر عاشق تو نیستم. برایم اهمیتی ندارد که به دستت نخواهم آورد. برایم اهمیتی ندارد که برایم اهمیتی نداری دیگر. از تو خشمگین و عاصی نیستم حتی. رفته رفته از یادم می‌روی و کم‌رنگ می‌شوی. دیگر اتفاقی فکرم سمت و سوی تو ندارد. نگران نیستم از عاشقت نبودن؛ از عاشق نبودن. نمی‌ترسم که اگر دیگر عاشق نشوم، اگر مزه عشق را دیگر بار نچشم، اگر جهان را با رنگ‌های تازه عشق نبینم چه. خوب می‌دانم در من قابلیت دوست داشتن و عشق ورزیدن هست. مطمئن نیستم این بالقوگی بار دیگر بالفعل می‌شود یا نه اما حتی همین هم اهمیتی ندارد برایم - راستش جایی در وجودم خیلی بزرگ، خیلی سنگین، خیلی جدی به بار دیگر عاشق شدن و بهتر عاشق شدن مطمئن‌ام.

من اما تو را باور داشتم. ایمان داشتم من به تو. این برایم اهمیت دارد. این برایم نگران کننده است. نمی‌دانم با ایمان از دست رفته چه باید کرد. نمی‌دانم دیگر بار می‌توانم مومن به کسی باشم یا نه.  نه آن‌که فکر کنی از بابت از دست دادن ایمانم به تو در ترس و لرز باشم یا سختم آید؛ نه. ایمان به تو حتی دیگر هیچ اهمیتی برایم ندارد. با رهگذری هفتاد پشت غریبه که در شهری دور افتاده از کشوری کوچک زندگی می‌کند هم دیگر برایم فرقی نداری. از تو رها شده‌ام و بی تو اتفاقا سبک‌بال‌ترم و آسوده‌تر. من صرفا بابت از دست رفتن ایمانم دلهره و نگرانی دارم. ترسم از امحاء اصل ایمان است، نه ایمان به تو. شعله ‌شمعدانی ایمان من خاموش شده. پی آتشی خواهم گشت تا محراب را روشن کند و بر تالار ایمان تلالو یابد. راستش حالا که این‌ها را می‌نویسم گمان می‌کنم حتی همین تشویش هم بی‌جاست. لحظه تکرار می‌شود، آن‌ که در پی تکرار است، تکرار می‌کند، تکرار می‌سازد و آن که به سوی محال گام بر می‌دارد، ممکنش می‌سازد و به دستش می‌آورد. 

تو در چه حالی حالا که مومنی نداری؟

۱۴۰۰/۱۱/۴

۱۵۷. چرا نمی‌میری

مرگ می‌رقصد به روزگارم. اضطراب با جدیتی بیش از قطعیت مرگ، دست به گردنم انداخته، قدم به قدم، دوشادوش، به آغوشم گرفته، هم‌قدم می‌آید. تشویش چنان با خون در آمیخته، خون را در خود حل کرده دیگر؛ هضم کرده‌اش. در عروقم خون دیگر جاری نیست. قلبم را سیالیت اضطراب پر کرده. گوشت نمانده به تنم. ریخته. پوست نمانده روی من. خشکیده. می‌ترکد قلبم در سینه‌ام. می‌ترکد چشم در کاسه‌اش. می‌ترکد مغز در جمجمه‌ام. خنج می‌کشد درون قلبم بلور چیزی که خون نیست. شاهرگم را اگر ببری خون نمی‌جهد بیرون. شاهرگم را اگر ببری می‌دوند مردم کوی و برزن، می‌دوند اشراف و رعیت، سر می‌کوبند به دیوار خرد و کهن، می‌لرزند قوی و ضعیف. بی آن‌که بشناسندم، بی آن‌که بدانند بریده‌ای شاهرگم را. ببری اگر شاهرگم را خون نمی‌جهد از گلویم، سایه می‌گسترد آشفتگی، اضطراب‌، بی‌قراری و نفس می‌کشندش. مرگ حذر دارد از من. مرگ پرسه می‌زند در سرایم. می‌گریزد مرگ. نمی‌میراندم.

۱۴۰۰/۹/۲۰

۱۵۶. دستان خالی خالی خالی

چند صد متر آن طرف‌تر، نوری از پنجره آپارتمان‌های سر به فلک کشیده سو سو می‌زد. همین نقطه‌های کوچک به یادش آورد که آرامش چیست. خیره نگاه می‌کرد همان قدر که تصویر را واضح و شدید و با جزئات می‌دید، همان اندازه در خودش غرق بود و سیال، مثل آب درون لیوان، می‌سرید. این‌که می‌گوییم یادش آمد البته نه آن که با کلمات یادش آمد؛ کلمه‌ای در کار نبود اصلا. به یاد خیالش آمد که آرامش چیست و به یاد احساسش. انگار ذهن او دستی باشد در رود، دنبال خزه‌ای، سنگی، وسیله‌ای و ماهی به ناگهان درونش بلغزد. این ماهی همان آرامش است. دست گمش کرده است. بر آب می‌کوبد و سریع، سنگین، با عجله پی‌اش می‌گذارد. آب مواج و کف کرده، مانع چشم می‌شود، ماهی می‌ترسد، می‌گریزد. دست بی‌خیال آن‌چه اول می‌جسته و خسته از پی ماهی گشتن، شل می‌شود. در آب رها می‌شود. موج می‌خوابد. ماهی از میان سنگ‌های کف رود، شنا می‌کند بیرون. سمت دست‌ها می‌رود باز و دم به دست می‌ساید. دست پی‌اش می‌گذارد. آرام، با طمانینه این بار. می‌رسد به ماهی و می‌گیردش. بیرون از آب نگاهش می‌کند. رهایش می‌کند در آب. یاد او اما این بار ماهی آرامش را گرفته بود و نه به آزادی‌اش رضا می‌داد، نه بیرون آب خفه شدنش را تاب می‌آورد.

به ماهی نگاه کرد. چشم‌هایش را بست. کفش‌ها را کند، شیرجه رفت در آب. شنا کرد. زیر سنگ‌ها پناه گرفت.

۱۴۰۰/۸/۱۶

۱۵۵. نویز

امروز وقتی آفتاب خوب در آسمانِ پشت کوه‌های ابرپوشیده فرورفته بود، بعد از نوشیدن قهوه‌هایم و دود شدن چند نخ سیگار، میان همهمه‌ی موسیقی و گفتگو، پای راستم را جلوی پای چپم که ستون بدنم شده بود انداخته بودم و همین‌طور پشت در مستراح کافه، تکیه داده به روکش شوفاژ، انتظار اتمام قضای حاجت آدم آن تو و رسیدن نوبتم را می‌کشیدم و ناگهان برای نمی‌دانم چندمین بار در طول سال‌های این زندگی کوتاه احساس وصله اضافی بودن، کنه‌ای که هیچ جا جایش نیست و همراهش اضطراب و غم همیشه توام با این انگاره سراغم آمد. از درون معده‌ام شروع ‌شد، به قلبم رسید، از شاهرگ گردنم عبور کرد و دست آخر در مغزم جا گرفت و فراتر از آن، مثل هاله‌ای در اطرافم احاطه‌ام کرد.

نمی‌دانم این چندمین دفعه است. آن‌قدر تکرار شده تا حسابش از دستم در برود و از طرفی چنان هراسناک، زجر آور و پر لرزش است که اجازه نمی‌دهد با خودم حساب کتاب کنم و چوب‌خط نگاه دارم. مثل کشیده شدن آرشه ویولن روی سیم‌ها به دست کسی که به زندگی ساز ندیده؛ آرشه از سیم فلزی و مضرس است اما. ایماژ دقیق‌تری در وصفش پیدا نمی‌کنم.

ایستاده بودم و اضطرابی به چهره‌ام راه نمی‌دادم. سال‌ها درگیری با اضطراب منتشر یادم داده چه گونه وانمود کنم همه جهان در آرامشی مطلق به سر می‌برد - همان‌طور که سال‌ها دست و پنجه نرم کردن با جهانی ساخته شده به سود و در راستای راحتی برون‌گراها، به عنوان یک درون‌گرا یاد گرفته‌ام چه گونه روکشی مخالف برای خودم بسازم تا وسط این هیاهوی سرسام‌آور، راه باریکه‌ای برای حضور و بروز برای خودم دست و پا کنم و از امکانات جهان (واقعا هم که چه امکاناتی!) اندک بهره‌ای ببرم و دست‌کم بخور و نمیر پولی به جیب بزنم. - هرچند دست‌های سپر شده و در هم رفته جلوی سینه‌ام و پشت گرم به دیوار غیرقابل نفوذم حاکی از حالت دفاعی بود، از نگاه بیرونی می‌شد به چشم جسمی ظریف و نحیف اما مقاوم و محکم که عوض بلاتکلیفی و آویزانی، انتظارش را منسجم سپری می‌کند دیدش.

هم‌زمان احساس پشه‌ای مزاحم را داشتم و آرزو می‌کردم کاش اندازه یک سوسک حمام وجودم را به‌جا می‌دانستم. از وضعیتی حرف می‌زنم که در شهر محل زندگیم، خیابانی که در آن قدم می‌زنم، کوچه‌ای که در آن ایستاده‌ام، کافه‌ای که در آن قهوه می‌نوشم، میزی که پشتش نشسته‌ام، میان جمعیتی که در اطرافم نفس می‌کشند، لباس‌هایی که تنم را پوشانده‌اند، تنی که با آن وجود دارم و افکاری که لا به لای آن‌ها سیال لیز می‌خورم، اضافه، بیگانه و حتی شاید تحمیل شده‌ام. وضعیتی که انگار در ماسه‌های کف گودال ماریانا دفن شده‌ام و در کم‌فشارترین نقطه کهکشان رها؛ فشاری از بیرون لهم می‌کند و فشاری از درون منفجر. اگر کسی نگاهم می‌کند به خاطر اضافه بودنم است، می‌خواهد با چشم‌هایش بیرون براندم و اگر کسی نگاهم نمی‌کند، به خاطر اضافی بودنم است و می‌خواهد بهم بفهماند باید بزنم به چاک. هرقدر هم بروم و بدوم اما از خودم نمی‌توانم فاصله بگیرم.

از کافه می‌زنم بیرون، با بدرقه لب‌خند و خنده. احساس می‌کنم تمام هیکلم مجموعه‌ای فشرده از مواد اضافی است و من جایی را اشغال کرده‌ام که باید خالی می‌بوده. انگار به زور چپانده شدم - خودم را چپانده‌ام - مابین هوا. حالتی شبیه خلائی میان هستی اما برعکس: وجودی تنگ کننده فضای هستی. عالم وجود اندازه یک من از مرزهایش بیرون زده و با نابودی من همه‌چیز به جای خود باز می‌گردد. با این حال کار از کار گذشته و مثل ریشه درختی بیرون زده از سنگی هزار ساله و خرد شدن سنگ برای همیشه، همه‌چیز حالا دیگر فروپاشیده و راهی برای جمع و جور کردنش نیست چون عنصری اضافه، یک ناهنجاری، خرق عادتی که من باشم سر و کله‌اش این وسط پیدا شده. تکه‌ای بدون دلیلی قرص و محکم برای زنده بودن، بدون بهانه‌ای محکمه پسند - محکمه‌ای به متهمی، قضاوت و جلادی خویش - برای مردن.

نزدیک مترو کنار خیابان می‌ایستم. چشم‌هایم را می‌بندم، به صداها گوش می‌دهم و اجازه می‌دهم غرش موتور ماشین‌ها به جای من فریاد بکشند.

۱۴۰۰/۷/۱۷

۱۵۴‌. نوید

صبح دمیده
آفتاب برخاسته
فاخته می‌خواند
گردن می‌افرازد آفتاب‌گردان
چشم می‌گشاید
          - بر حاشیه راه -
سگی سیاه

بال‌ها گشوده
نهیب برابر آفتاب
پرواز می‌کند سوی کوه
                            کرکس
که منقار فرو کند
بر قیمه جگرِ پاره

مردی فراز قله
     بی نای فریاد
        بی هیچ خشم
کوه‌پایه را می‌جوید
پی سنگی
به دره غلتیده
 - محکوم است به آن

می‌تابد آفتاب
  به گنبدی سفید
    به اهرامی سرخ
         به ماسه مطلا
و به چشمان مردی
 - اسلحه‌ای در دست -
در پی
     صدای شلیک
       صدای شلیک
        صدای شلیک
          بوی خون
و به گره ریسمانی سفت شده دور گلو

‌کبود و سیاهْ شب
ظلمات سر رسیده به ختمی سفید
خورشید دمیده
   - نورانی - 
آمده صبح!