اولین نفس راحت همیشه قرین با پیدا شدن سر و کله عذاب وجدان است. ده روز گذشته برابرم مجسم میشوند و تک به تک ناراحتیهای رقم خورده برای دیگران، یکایک لحظات هدر رفته، تمام کمکاریها، همه تعجیلهای بیمورد صورت گرفته در اخذ تصمیمها و کر رفتارهای غیر بالغانه و خام دستانهم گریبانم را میگیرند و بابت همهشان احساس شرمساری می کنم. سنگینی بار تنها برای کسرِ ثانیه از دوشم برداشته میشود و بلافاصله با شدتی بیشتر مهیبتر و طاقتفرساتر باز میگردد. همه این بلایا اگر در ده روز اول پیدا نشوند، به ده روز قبلتر مراجعه میکنم و ده روز بعد از آن و این وسطها همیشه لااقل بهانهای هست و اگر نباشد هم چندتایی واقعه بزرگ برای رخ نمودن در هر شرایطی با هر مدت زمان سپری شده از لحظه وقوع برای رجعت وجود دارد.
رفته رفته معنای لذت، معنای خوشی، معنای شادی و معنای نشاط فراموشم میشود. حالا دیگر تقریبا بهترین و رضایت بخشترین احساسم خنثی بودن است. رضایت بخش البته بعید نیست اغراق باشد اگر رضایت را هم در زمره احساسات مطلوب و "خوب" دسته بندی کنیم. در واقع یا ناخوشام یا خنثام و هیچ احساس خاصی ندارم. مدت مدیدی است - شاید سالها - تصویری مشابه در ذهنم تکرار می شود. تصویر صحرایی بی آب و بی رستنی، تل ماسههای رنگ مرده، آسمانی به رنگ آب دهان جنازه، آفتابِ بی رمق بدون خورشید و ترکیبی متضاد از سکوت و جیغ و همین و دیگر هیچ چیز. خودم آن جا نیستم حتی. هیچ کس آن جا نیست.
فکر می کنم گم شدم. لای چند میلیون نفر جمعیت تهران، زیر سایه ساختمانهای بلند و بد قواره، وسط خیابانها و بزرگ راههای گل و گشاد، به چشم خودم هم نمیآیم. اگر به خاطر آینهها و شیشهها نبود یقین میکردم توهمی بیش نیستم. فکرهام، رویاهام، حرفهام، معاشرتهام، نوشتههام، لباسهام، بدنم، همه یک مشت توهم گذرا بدون لنگرگاه در جهان عینی. مدام چشم هام دو دو میزنند دنبال انعکاسم در هر سطح صیقلی تا خیالمان - خیال من و چشم هام - راحت شود وجود دارم و هرگز نمیشود. خیره میشوم، برانداز میکنم، بررسی میکنم، میبینم خودم را و وسط کشیدن نفس راحتم عذاب وجدان، شرم، غم، کمبود، کاستی، ضعف و مشکل از پشت شانه هام سرک میکشند و قاب تنهام پر میشود. همه سر میرسند تا با هم به انعکاس من زل بزنیم. با هم مطمئن باشیم وجود دارم. با هم به یاد بیاوریم تمام حضار این بازتاب زاییده مناند.
این جای کار همیشه چشم های خیره به انعکاس هماهنگ با هم در آمیزهای از تعجب، حیرت، خشم و طلب پرسشگرانه میچرخند روی من. روی منِ بیرون از سطح صیقلی. همه شان را میبینم. میبینم چه طور خیره خیره نگاهم میکنند. میبینم میخواهند با همان چشمها، با همان نگاههای خیره، با همان مردمکهای قفل شده روی سر و صورت و تنم، مرا بدرند. چشمهام را هم ببندم سنگینی نگاهشان را احساس میکنم. می فهمم نفَسم را نشانه رفتهاند. میفهمم هوا ساکن می شود. نه میتوانم بکشم تو و نه میتوانم بدهم بیرون. آنها زاییده مناند یا من زاییده آنها؟ از تماس انگشتانم میگریزند. نمیگزارند لمسشان کنم. نمیگزارند در آغوششان بکشم. نمیگزارند نوازششان کنم. نمیگزارند با مشت بکوبم تو صورتهاشان. نمیگزارند با لگد بخوابانم تخت سینهشان. هیچکس بهشان اعتنایی نمیکند. همه جوری به راه رفتن ادامه میدهند انگار فقط شوریدهای عقل باخته، خشکیده برابر آینهای، شیشهای، فلزی، چیزی از دیدن خودش متحیر مانده و خبر دیگری نیست.
من ولی خوب می دانم هر کدامشان کجا ایستاده. کدامشان پاهاش رو زمین است و کدامشان با چه ارتفاعی شناور است. من تیزی دندانهاشان را حس میکنم. بوی عفن نفسهاشان دلم را به هم میزند. سرمای تنشان مو بر تیغه پشتم راست میکند. من صدای فشار مفاصل خمیده انگشتانشان دور دسته دشنههای آماده به جراحت و قتل را میشنوم و جای همه دستههای چوبی و فلزی و مفرغی و پلاستیکی درد میکشم و سر آخر کرخی ذره ذرهام را در مینوردد. من آنها را زاییدهام یا آنها من را؟
حالا خیالشان راحت است. لذت بیشتر از ثانیهای دوام نیاورده. چیزی جای آنها را تنگ نمیکند. کسی قرار نیست از مجمع حذفشان کند. من همینجام. مثل همیشه، میزبان و همراه مدامشان. تنهام میگذارند. من باقی میمانم و بازتابی محو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر