روی صندلی نشستم و دارم به حرفهای پزشک گوش میدم. بهش گفتم که ده روزه یادم میره قرصهام رو بخورم. حقیقت اینه که تعمدا یادم میره البته. نمیگم بهش. میگم که من غذا خوردن هم یادم میره بعضی وقتها، راست هم میگم. بهش میگم که این قرصها میتونن یه مدل جدیدی من رو غمگین کنن، افسردهام کنن. چه مدلی؟ از چه طریقی؟ اینکه وقتی اینها رو میخورم احساس میکنم احوال الان من ساختگیه. نمیدونم، یه همچین چیزی.
«بنده اون دفعه هم خدمتتون عرض کردم؛ آسنترا یهکم طول میکشه که جواب بده و نشانههاش بروز پیدا کنن؛ غالبا هم نشانههای یکی یکی بروز پیدا میکنن. یه دورهی مصرف میان مدت تا طولانی مدت داره. باید صبر و حوصله داشته باشید»
نشونههاش؟ نشونههاش چین؟ اینکه مغزم خالی بشه؟ اینکه ایدههام فرار کنن؟ اینکه آشوب رو بدم بره به قیمت صحرا شدن؟ لااقل اگه آشوب باشه مشکل اینه که نمیشه سازماندهی کرد، نمیشه جمع و جورش کرد. وقتی صحراست چی؟ تو صحرا اصلا چیزی هست که بخوای جمع و جورش کنی یا پهنش کنی؟ همهاش خالیه دیگه. همهاش هیچیه. اگه خوب شدن اینه میخوام صد سال بهتر که نشم هیچ، صدبار بدتر از این هم بشم. از وقتی نشونههای شروع کردن بروز پیدا کردن حالم یه شکل جدیدی خرابه. فرقش چیه؟ اینجوری خراب یا اونجوری خراب. اونجوری خراب مطلوبتره حتی. لااقل وسط اون آشوب و بلوا، چارتا ایده و فکر خوب هم پیدا میکنی. اون تلاطم نشات یه کوفتی میشه لااقل.
«من با اجازهات دوز قرص رو میبرم بالا، میکنمش هفتاد و پنج. فقط الان چون چند روز نخوردی با بیست و پنج شروع کن، ده روز دیگه برسون به هفتاد و پنج. قرص خوابت رو هم من دوزش رو بیشتر مینویسم، صد مینویسم این دفعه، اون ولی با خودت. اگه خوابت نبرد دوتاش کن اگه زیاد خوابت برد نصفش کن اگه نخواستی بخوابی و مشکلی فکر کردی نداری نخور. آسنترات با ما ولی. تقسیم کار میکنیم. خواب با تو آسنترا با ما»
من نشونهها و مشکلات دیگهای رو هم میگم ولی صحبت زیادی دربارهاشون نمیشه. به جز قرص، هیچ راهکاری ارائه نمیشه. هیچ تلاشی نمیشه که ریشهی مشکل (اگر اصلا مشکلی هست) پیدا بشه. انگار که این مولکولهای این قرصها میخوان برن تو عصبهای مغزم مشکلات رو پیدا کنن و به خاک و خون بکشنشون. مثل این انیمیشنایی که واسه بچهها درست میکنن.
پا میشم میآم بیرون. یه سیگار روشن میکنم و راه میافتم سمت ایستگاه. به حرفهای اولش فکر میکنم. واقعا افسردگی یه عامل اضافیه؟ واقعا باید کنده بشه و بیافته دور به زور این قرصهای سفید رنگ؟ من این احساس رو ندارم. من همهی چیزیم که الان هستم. افسردگیم هم یه بخشی از وجودمه. یکی از ویژگیهامه. یه کوفتی دردی زهرماری، هرچی که هست از وجودمه. همینجوری که دود سیگارم رو میدم بیرون، فکر میکنم که اگر این نباشه من ناقصم، ابترم، یه چیزی کم دارم. این کوفتی باید باشه. این نباشه من یکی دیگه میشم اصلا. اصلا من این لعنتی رو دوستش دارم، نمیخوام بره. دو فردا دیگه شاید خسته شد از دستم بلند شد جمع کرد بار و بندیلش رو رفت. الان اما اگه بندازمش بیرون درست نیست. اصلا خلاف رسم مهموننوازیه. تو مرام من نیست این چیزا.
سیگارم رو زیر پام خاموش میکنم، تن زار و نزارم رو ول میدم رو صندلی اتوبوس. مقصدم نمیدونم کجاست؛ اما میدونم داروخونه نیست. هوا خیلی گرمه. ایرفونمم خراب شده بدبختی.