۱۳۹۵/۶/۲۶

۷۱. به منها نیازی هست؟

   «ببینید، در واقع این شما و مشکلاتتون نیستید که قرص‌ها به عنوان یه عامل خارجی اومدن و می‌خوان مشکلات رو که بخشی از وجود شماست ازتون بگیرن و بهتون تسلط پیدا کنن؛ بلکه این شمایید و مشکلات عوامل خارجی و مزاحمی هستن که قرص‌ها به از بین رفتن و رفع و رجوعشون کمک می‌کنن و به شما اجازه می‌دن خودتون باشید بدون مشکلات و افکار آزار دهنده‌ای که اضافه‌ان»

   روی صندلی نشستم و دارم به حرف‌های پزشک گوش می‌دم. بهش گفتم که ده روزه یادم می‌ره قرص‌هام رو بخورم. حقیقت اینه که تعمدا یادم می‌ره البته. نمی‌گم بهش. می‌گم که من غذا خوردن هم یادم می‌ره بعضی وقت‌ها، راست هم می‌گم. بهش می‌گم که این قرص‌ها می‌تونن یه مدل جدیدی من رو غمگین کنن، افسرده‌ام کنن. چه مدلی؟ از چه طریقی؟ اینکه وقتی این‌ها رو می‌خورم احساس می‌کنم احوال الان من ساختگیه. نمی‌دونم، یه همچین چیزی.

   «بنده اون دفعه هم خدمتتون عرض کردم؛ آسنترا یه‌کم طول می‌کشه که جواب بده و نشانه‌هاش بروز پیدا کنن؛ غالبا هم نشانه‌های یکی یکی بروز پیدا می‌کنن. یه دوره‌ی مصرف میان مدت تا طولانی مدت داره. باید صبر و حوصله داشته باشید»

   نشونه‌هاش؟ نشونه‌هاش چین؟ اینکه مغزم خالی بشه؟ اینکه ایده‌هام فرار کنن؟ اینکه آشوب رو بدم بره به قیمت صحرا شدن؟ لااقل اگه آشوب باشه مشکل اینه که نمی‌شه سازماندهی کرد، نمی‌شه جمع و جورش کرد. وقتی صحراست چی؟ تو صحرا اصلا چیزی هست که بخوای جمع و جورش کنی یا پهنش کنی؟ همه‌اش خالیه دیگه. همه‌اش هیچیه. اگه خوب شدن اینه می‌خوام صد سال بهتر که نشم هیچ، صدبار بدتر از این هم بشم. از وقتی نشونه‌های شروع کردن بروز پیدا کردن حالم یه شکل جدیدی خرابه. فرقش چیه؟ اینجوری خراب یا اونجوری خراب. اونجوری خراب مطلوب‌تره حتی. لااقل وسط اون آشوب و بلوا، چارتا ایده و فکر خوب هم پیدا می‌کنی. اون تلاطم نشات یه کوفتی می‌شه لااقل.
 
   «من با اجازه‌ات دوز قرص رو می‌برم بالا، می‌کنمش هفتاد و پنج. فقط الان چون چند روز نخوردی با بیست و پنج شروع کن، ده روز دیگه برسون به هفتاد و پنج. قرص خوابت رو هم من دوزش رو بیش‌تر می‌نویسم، صد می‌نویسم این دفعه، اون ولی با خودت. اگه خوابت نبرد دوتاش کن اگه زیاد خوابت برد نصفش کن اگه نخواستی بخوابی و مشکلی فکر کردی نداری نخور. آسنترات با ما ولی. تقسیم کار می‌کنیم. خواب با تو آسنترا با ما»

   من نشونه‌ها و مشکلات دیگه‌ای رو هم می‌گم ولی صحبت زیادی درباره‌اشون نمی‌شه. به جز قرص، هیچ راهکاری ارائه نمی‌شه. هیچ تلاشی نمی‌شه که ریشه‌ی مشکل (اگر اصلا مشکلی هست) پیدا بشه. انگار که این مولکول‌های این قرص‌ها می‌خوان برن تو عصب‌های مغزم مشکلات رو پیدا کنن و به خاک و خون بکشنشون. مثل این انیمیشنایی که واسه بچه‌ها درست می‌کنن.
 
پا می‌شم می‌آم بیرون. یه سیگار روشن می‌کنم و راه می‌افتم سمت ایستگاه. به حرف‌های اولش فکر می‌کنم. واقعا افسردگی یه عامل اضافیه؟ واقعا باید کنده بشه و بیافته دور به زور این قرص‌های سفید رنگ؟ من این احساس رو ندارم. من همه‌ی چیزیم که الان هستم. افسردگیم هم یه بخشی از وجودمه. یکی از ویژگی‌هامه. یه کوفتی دردی زهرماری، هرچی که هست از وجودمه. همینجوری که دود سیگارم رو می‌دم بیرون، فکر می‌کنم که اگر این نباشه من ناقصم، ابترم، یه چیزی کم دارم. این کوفتی باید باشه. این نباشه من یکی دیگه می‌شم اصلا. اصلا من این لعنتی رو دوستش دارم، نمی‌خوام بره. دو فردا دیگه شاید خسته شد از دستم بلند شد جمع کرد بار و بندیلش رو رفت. الان اما اگه بندازمش بیرون درست نیست. اصلا خلاف رسم مهمون‌نوازیه. تو مرام من نیست این چیزا.

   سیگارم رو زیر پام خاموش می‌کنم، تن زار و نزارم رو ول می‌دم رو صندلی اتوبوس. مقصدم نمی‌دونم کجاست؛ اما می‌دونم داروخونه نیست. هوا خیلی گرمه. ایرفونمم خراب شده بدبختی.

۱۳۹۵/۶/۲۴

۷۰. خانم هدایت


    امروز بهاره هدایت رو دیدم. همون بهاره هدایتی که وقتی پارسال فهمیدم یه حکم تعزیری رو تجمیع کردن و دوران محکومیتش رو افزایش دادن، از فرط عصبانیت می‌خواستم اوین رو خراب کنم. همون بهاره هدایتی که نوشتم آزاد که بشه، هر جای دنیا باشم خودم رو می‌رسونم کنارش، یه زنده باد فریاد می‌زنم و می‌رم. بهاره هدایت هفته پیش آزاد شد از زندون. این هفته رسوندم خودم رو بهش. زنده‌باد رو فریاد نزدم اما. هیچی فریاد نزدم. زبونم نمی‌چرخید. سلام و احوال پرسی رو هم به زور کردم. بهاره هدایت جلو چشمام بود، نشسته بود رو مبل جلوی من. دو متر فاصله داشت باهام. بهاره هدایتی که همیشه تحسینش می‌کردم، بهاره هدایتی که با شرف‌ترین می‌دونستمش همیشه، بهاره هدایتی که الگوم بوده تو فعالیت دانشجویی نشسته بود جلوم داشت باهام حرف می‌زد. شوخی می‌کرد، تیکه می‌نداخت؛ مهم‌تر از اینا، امید می‌داد. انگار نه انگار شیش هفت سال اون تو بوده. انگار نه انگار هنوز یه ماه هم نیست ولش کردن. هل می‌داد سمت جلو. نشسته بود جلو روی من، خندون، استوار، سرزنده، مصمم، با یه صدای گرم و صمیمی حرف می‌زد و امید می‌داد. یک ساعت بعد که از در خونه‌اش اومدم بیرون، مزه‌ی سیگارم فرق می‌کرد. طعم دور انداختن شک و دودلی و عدم تمایل می‌داد. طعم مصمم‌تر شدن می‌داد. خانم هدایت، اگه دست و پامون بسته نبود، همون‌جا بغلت می‌کردم. خانم هدایت، من اون لحظه زبونم نچرخید الان ولی می‌گم. خانم هدایت، دمت گرم، سرت سلامت، قامتت استوار، زنده باشی.

۱۳۹۵/۶/۲۱

۶۹. خالی

   تا همین چند وقت پیش، خونه پرش رو بگم یه ماه پیش، نمی‌نوشتم چون نمی‌تونستم ایده‌هام رو جمع و جور کنم. نمی‌تونستم آشوبی که تو سرم بود رو سر و سامون بدم. نمی‌تونستم تمرکز کنم روی یه موضوع. نمی‌تونستم درست پرورش بدم. هر وقت هم دست به قلم و دست به کیبرد می‌شدم، از همین می‌نوشتم و از همین گلایه می‌کردم. از همین چند وقت پیش اما مسئله یه جور دیگه شد. الان دیگه احساس حماقت می‌کنم. الان دیگه مغزم خالیه، نه ایده‌ای، نه آشوبی، نه شلختگی، نه عدم تمرکز، هیچی هیچی. خالی خالی خالی. انگار که یه بسته کاغذ آ۴ که تازه باز کردی و گذاشتی جلو کسی که دستاش رو قطع کردن. سفید سفید. حتی گرد و غبار هم توش نیست. با کلمه‌ها غریبه شدم. کلمه‌ها رو نمی‌شناسم انگار. نمی‌دونم کلمه‌ی درست کدومه. اصلا کلمه کدومه. یادم رفته معنی کلمه‌ها چی بود. صدای حرف‌ها یادم رفته. خالی خالی شدم. هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. هیچ چیزی نمی‌تونم بنویسم. نه که نخوام. نمی‌تونم. نمی‌دونم، شاید اصلا واسه این چیزا ساخته نشدم من. شاید اصلا ساخته نشدم من. اصلا نمی‌دونم. چی می‌نویسم؟ تو می‌فهمی؟ خودم که نمی‌فهمم. فقط احساس می‌کنم باید بنویسم. باید یه کاری بکنم، شاید یه دری باز شد و باز ایده‌هام رو پیدا کردم. همین گوشه‌ها باید گذاشته باشمشون. شاید تو این دخمه‌ها و پستوهای ذهنم، یه جا رو پیدا کردم که معنی کلمه‌ها رو ثبت کردم، صدای حرف‌ها رو ثبت کردم. چی می‌گم، چی می‌نویسم؟ نمی‌دونم. تو می‌دونی؟ قرار نیست همینجوری بمونه که، قراره؟

۱۳۹۵/۶/۱۵

۶۸. عطش

   چهار روزه که تشنه‌ام. چهار روزه که عطش دارم. آب معدنی پشت آب معدنی، چای پشت چای، ماءالشعیر پشت ماءالشعیر، قهوه، لیموناد، آب میوه، کوکا. سیراب نمی‌شم اما. لب‌هام شدن دشت کویر، زبونم کویر لوت، گلوم صحرای بزرگ آفریقا. سیراب نمی‌شم. شدم یه کوره، انقدر داغ که قطره‌های آب قبل رسیدن بهش، تبخیر می‌شن و بر می‌گردن. شدم یه خندق که هرچی آب توش می‌ریزی، پر نمی‌شه. چهار روزه سیراب نمی‌شم لعنتی. انگار فرات رو به روم بسته باشن.
   چهار روزه گرممه. چهار روزه خیس عرقم. هر خاکی به سرم می ریزم گِل می‌شه. سیراب نمی‌شم اما. شدم راس السرطان؛ گرم، خشک. دچار خشک‌سالی شدم. قحطی زده بهم. تانکر تانکر آب می‌خورم اما انگار نه انگار. چهار روزه شدم علت مزید بی‌آبی. یه خطر بزرگ برای محیط زیست. اگر بمیرم شاید مشکل کم آبی جهان حل بشه. از چهار روز پیش تا الان، همه‌ی ماهی‌ها نگرانن. می‌گن اگر این‌جوری پیش بره دیگه هیچ رودی روی زمین باقی نمی مونه، همه‌ی سدها خشک می‌شن، چشمه‌ها کور می‌شن.
   اون لیوان آبی که دستته رو می‌دی من؟