امروز بهاره هدایت رو دیدم. همون بهاره هدایتی که وقتی پارسال فهمیدم یه حکم تعزیری رو تجمیع کردن و دوران محکومیتش رو افزایش دادن، از فرط عصبانیت میخواستم اوین رو خراب کنم. همون بهاره هدایتی که نوشتم آزاد که بشه، هر جای دنیا باشم خودم رو میرسونم کنارش، یه زنده باد فریاد میزنم و میرم. بهاره هدایت هفته پیش آزاد شد از زندون. این هفته رسوندم خودم رو بهش. زندهباد رو فریاد نزدم اما. هیچی فریاد نزدم. زبونم نمیچرخید. سلام و احوال پرسی رو هم به زور کردم. بهاره هدایت جلو چشمام بود، نشسته بود رو مبل جلوی من. دو متر فاصله داشت باهام. بهاره هدایتی که همیشه تحسینش میکردم، بهاره هدایتی که با شرفترین میدونستمش همیشه، بهاره هدایتی که الگوم بوده تو فعالیت دانشجویی نشسته بود جلوم داشت باهام حرف میزد. شوخی میکرد، تیکه مینداخت؛ مهمتر از اینا، امید میداد. انگار نه انگار شیش هفت سال اون تو بوده. انگار نه انگار هنوز یه ماه هم نیست ولش کردن. هل میداد سمت جلو. نشسته بود جلو روی من، خندون، استوار، سرزنده، مصمم، با یه صدای گرم و صمیمی حرف میزد و امید میداد. یک ساعت بعد که از در خونهاش اومدم بیرون، مزهی سیگارم فرق میکرد. طعم دور انداختن شک و دودلی و عدم تمایل میداد. طعم مصممتر شدن میداد. خانم هدایت، اگه دست و پامون بسته نبود، همونجا بغلت میکردم. خانم هدایت، من اون لحظه زبونم نچرخید الان ولی میگم. خانم هدایت، دمت گرم، سرت سلامت، قامتت استوار، زنده باشی.
۱۳۹۵/۶/۲۴
۷۰. خانم هدایت
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر