تا همین چند وقت پیش، خونه پرش رو بگم یه ماه پیش، نمینوشتم چون نمیتونستم ایدههام رو جمع و جور کنم. نمیتونستم آشوبی که تو سرم بود رو سر و سامون بدم. نمیتونستم تمرکز کنم روی یه موضوع. نمیتونستم درست پرورش بدم. هر وقت هم دست به قلم و دست به کیبرد میشدم، از همین مینوشتم و از همین گلایه میکردم. از همین چند وقت پیش اما مسئله یه جور دیگه شد. الان دیگه احساس حماقت میکنم. الان دیگه مغزم خالیه، نه ایدهای، نه آشوبی، نه شلختگی، نه عدم تمرکز، هیچی هیچی. خالی خالی خالی. انگار که یه بسته کاغذ آ۴ که تازه باز کردی و گذاشتی جلو کسی که دستاش رو قطع کردن. سفید سفید. حتی گرد و غبار هم توش نیست. با کلمهها غریبه شدم. کلمهها رو نمیشناسم انگار. نمیدونم کلمهی درست کدومه. اصلا کلمه کدومه. یادم رفته معنی کلمهها چی بود. صدای حرفها یادم رفته. خالی خالی شدم. هیچ کاری نمیتونم بکنم. هیچ چیزی نمیتونم بنویسم. نه که نخوام. نمیتونم. نمیدونم، شاید اصلا واسه این چیزا ساخته نشدم من. شاید اصلا ساخته نشدم من. اصلا نمیدونم. چی مینویسم؟ تو میفهمی؟ خودم که نمیفهمم. فقط احساس میکنم باید بنویسم. باید یه کاری بکنم، شاید یه دری باز شد و باز ایدههام رو پیدا کردم. همین گوشهها باید گذاشته باشمشون. شاید تو این دخمهها و پستوهای ذهنم، یه جا رو پیدا کردم که معنی کلمهها رو ثبت کردم، صدای حرفها رو ثبت کردم. چی میگم، چی مینویسم؟ نمیدونم. تو میدونی؟ قرار نیست همینجوری بمونه که، قراره؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر