۱۳۹۴/۵/۲۱

۴۹. هری پاتر خوانی

   خوب به‌خاطر دارم که شش سال پیش وقتی بعد از چندین سال انتظار برای اولین بار یکی از کتاب‌های هری پاتر را در دست گرفتم، چه احساسی داشتم. به لطف یکی از عزیزترین هم‌کلاسی‌ها و دوست‌هایم که توافق کرده بود کتاب‌های هری پاترش را یکی یکی به من قرض دهد، رسما بال درآورده بودم و پرواز می‌کردم؛ آسمان آن روز فقط آبی نبود؛ سبز بود و زرد بود و قرمز. در پوست خود نمی‌گنجیدم. به خانه که رسیدم، لباس‌ها را در نیاورده خنده و خوش‌حالی‌ام را با مادرم تقسیم کردم، غذا خوردم و سپس تا شب با همان لباس‌ها نشتم به خواندن کتاب. آن‌قدر عطش خواندن‌اش را داشتم که دو سه روزه کتاب را خواندم، تحویل دوستم دادم و کتاب بعدی را تحویل گرفتم. تا مدت‌ها داستان همین بود؛ بی‌صبرانه کتاب را بخوانم، بخندم، گریه کنم، حسرت بخورم، عصبانی شوم. عشق‌ام به این داستان آن‌قدر زیاد بود که دانش‌آموز ممتاز ترم اول، شد بیست و سومین دانش‌آموز کلاس در نیم ترم دوم. اصلا هم اهمیتی نمی‌دادم. یک نیم‌ترم که چیزی نبود، حاضر بودم خیلی بیش‌تر از این‌ها را با هری پاتر معامله کنم. آن‌قدر داستان را دوست داشتم که به زحمت با پدرم خیابان انقلاب را زیرپا گذاشتیم تا بالاخره توانستم قصه‌های بیدل نقال را پیدا کنم ( که حالا نمی‌دانم کدام عزیزی مصادره‌اش کرده خوش‌انصاف). هنوز هم باران و تاریکی زودهنگام هوا در نیم‌سال دوم و بوی نرم‌کننده‌ی لباس، من را به یاد هری پاتر می‌اندازد و حالم را دگرگون می‌سازد، کمی خوش‌حالم می‌کند.
   یک سالی بود که می‌خواستم باز کتاب‌های هری پاتر را بخوانم؛ یعنی برای انجام این کار جدی‌تر بودم وگرنه از همان لحظه‌ای که آخرین سطر یادگاران مرگ را خواندم می‌خواستم دوباره از اول کل داستان را بازخوانی کنم (کاری که آن روزها انجام نشد چون کتاب‌ها را نداشتم). دست‌آخر هم نتوانستم بازخواندنش را بیش از این به تاخیر بیاندازم و تمام کتاب‌های مهم دیگری که در صف هستند را معطل هری پاتر نکنم. از پریشب که بازخوانی هری پاتر را آغاز کرده‌ام (البته این بار به لطف تورنت‌ها، به زبان اصلی) باز شور و خوش‌حالی همان روز اول را دارم و احساس شادی می‌کنم. امروز وقتی دوباره به فصل چهارم کتاب اول رسیدم، آن‌جایی که هاگرید از دست دورسلی‌ها عصبانی می‌شود و برای هری توضیح می‌دهد که او چه کسی است، باز هم چند قطره اشک ریختم. می‌دانم که دوباره وقتی آلدوس دامبلدور می‌میرد، گریه‌ام خواهد گرفت و می‌دانم پیاپی از پروفسور اسنیپ کینه به دل می‌گیرم تا دست آخر ورق برگردد و متوجه شوم که همواره اشتباه می‌کرده‌ام. این‌ها را می‌دانم و امیدوارم دوباره از سر گذراندن این احساسات حالم را بهتر کند و به زنده بودنم امیدوارتر.

    بماند که من هنوز منتظرم پست‌چی نامه‌ای برایم بیاورد که با جوهر سبز، نام و آدرس اتاق‌ام رویش نوشته شده باشد.