همهمون، یه دشمن درونی داریم. یه دشمن درونی که، اگه تمام ارگانیزمهای جوندار کل کهکشان باهم متحد شن و یه ارتش علیه ما تشکیل بدن، شکستش راحتتر از شکست دادن این دشمن درونه. دشمنی که هرشب قبل از خواب، هرروز صبح به محض باز شدن چشمها، و در بقیه ساعات روز و در حین انجام دادن تمام کارها، حمله میکنه به سمت آدم، با قویترین سلاحها. دشمنه، و دشمن طبیعتا میگرده و زمانی رو پیدا میکنه که شما در بیدفاعترین حالت ممکن قرار داری، تا بهت حمله کنه و با خاک یکسانت کنه و پیروز شه. به همین دلیل هم، این دشمن درون میذاره دم خواب، وقت کتاب خوندن، وقت توی سکوت چایی نوشیدن و وقت موسیقی گوش کردن، بهت حمله میکنه. تمام خاطرات بد، تمام اشتباهها، تمام حرفها و کارهایی که به خاطرشون شرمساری، تمام صحنههایی که حالت رو بد میکنه و تمام احتمالات منفی ممکن پیشرو رو، برات عین جایی که روش نشستی و چیزی که دستته (اگه واقعا رو جایی نشسته باشی و چیزی دستت باشه) واضح به تصویر میکشه. تو هم هیچ پناهی نداری، نه میذاره بخوابی، نه میذاره بفهمی چی داری میخونی، نه میذاره بفهمی چی داری گوش میدی و نه اجازه هیچچیز دیگهای رو بهت میده. در خشنترین حالت ممکن بهت حمله میکنه. یادت میآره که نباید اونجا داد میزدی، یادت میآره که ایکاش چند سال پیش وقتی فولان اتفاق افتاد، بسار کار رو میکردی. و این تویی که زیر این هجمه، له میشی. گریه کنی یا نکنی، داد بزنی یا نزنی، فحش بدی یا ندی، چیزی رو بشکونی یا نشکونی، نمیتونی حتی کوچکترین زخمی بهش وارد کنی، چه برسه به اینکه بخوای چند قدمی به عقب برونیش یا شکستش بدی. سازش هم معنی نداره، نه اون خودش رو در حدی میدونه که با تو سر یه میز بشینه و باهات سازش کنه، و نه تو به خودت اجازه میدی به جای مقاومت کردن در مقابل حملههای بیوقفه و پیشبینی ناشدنی این دشمن، پیشنهاد صلح بدی، پیشنهاد مذاکره بدی و تسلیم شی. حاضری شکست بخوری و بمیری، اما زانو نزنی و تسلیم نشی. البته که چه فرقی میکنه؟؟ یا انقدر مقاومت میکنی که با یه وضعیت لت و پار، هفتاد هشتاد سالی (اونم پر پرش) زندگی میکنی و بعد میکننت زیر یه خروار خاک، و دشمن بهت میخنده که آخر سر هم نتونستی من رو از پا در بیاری. یا مجبور میشی قرص بخوری و دیوار بکشی جلوی دشمنت، که اون از این حرفا خیلی قویتره و دیوارت رو با خاک یکسان میکنه و دوباره حمله میکنه. شایدم راهی تیمارستان شی و اونجا، بیوقفهی بیوقفه، بهت حمله کنه و لت و پارتر و لت و پارترت کنه و به خرد شدن هرچه بیشترت بخنده. شایدم، یه تیغ برداری، یه طنابی از سقف یه جایی آویزون کنی، بری دم پنجرهی طبقه چندم یه ساختمون، کلی آرامبخش برداری یا یه شیشه عرق و یه لاین کوک بزاری روبروت و د برو که رفتی، خودکشی و تمام که در این حالتم، باز دشمن بهت میخنده و میگه دیدی انقدر ضعیف بودی که از پا درآوردمت و مجبور شدی برای اینکه از دست من رها شی، تسلیم شی و خودت رو بکشی؟
خلاصه که، نه میتونی ازش در بری، هرچند در تمام لحظات زندگی داری فکر میکنی چهطور این کار رو انجام بدی و سعی در انجامش هم داری اما موفق نیستی، نه میتونی شکستش بدی. باید بسوزی و بسازی. قبول کنی حملههای وقت و بیوقتش رو. بزاری لت و پارت کنه و بعد، تو بهش بخندی که، لت و پارم کردی، اما نکشتیم، که داری غلو میکنی البته، میخوای خودت رو آروم کنی. اونم این رو خوب میدونه، حرفت رو میشنوه و یه پوزخند میزنه و میگه: باشه تو خوب، تو کسات رو بگو.
خلاصه که، نه میتونی ازش در بری، هرچند در تمام لحظات زندگی داری فکر میکنی چهطور این کار رو انجام بدی و سعی در انجامش هم داری اما موفق نیستی، نه میتونی شکستش بدی. باید بسوزی و بسازی. قبول کنی حملههای وقت و بیوقتش رو. بزاری لت و پارت کنه و بعد، تو بهش بخندی که، لت و پارم کردی، اما نکشتیم، که داری غلو میکنی البته، میخوای خودت رو آروم کنی. اونم این رو خوب میدونه، حرفت رو میشنوه و یه پوزخند میزنه و میگه: باشه تو خوب، تو کسات رو بگو.