۱۳۹۲/۱۰/۹

۶. دشمن درونی

  همه‌مون، یه دشمن درونی داریم. یه دشمن درونی که، اگه تمام ارگانیزم‌های جوندار کل کهکشان باهم متحد شن و یه ارتش علیه ما تشکیل بدن، شکستش راحت‌تر از شکست دادن این دشمن درونه. دشمنی که هرشب قبل از خواب، هرروز صبح به محض باز شدن چشم‌ها، و در بقیه ساعات روز و در حین انجام دادن تمام کارها، حمله می‌کنه به سمت آدم، با قوی‌ترین سلاح‌ها. دشمنه، و دشمن طبیعتا می‌گرده و زمانی رو پیدا می‌کنه که شما در بی‌دفاع‌ترین حالت ممکن قرار داری، تا بهت حمله کنه و با خاک یکسانت کنه و پیروز شه. به همین دلیل هم، این دشمن درون می‌ذاره دم خواب، وقت کتاب خوندن، وقت توی سکوت چایی نوشیدن و وقت موسیقی گوش کردن، بهت حمله می‌کنه. تمام خاطرات بد، تمام اشتباه‌ها، تمام حرف‌ها و کارهایی که به خاطرشون شرمساری، تمام صحنه‌هایی که حالت رو بد می‌کنه و تمام احتمالات منفی ممکن پیش‌رو رو، برات عین جایی که روش نشستی و چیزی که دستته (اگه واقعا رو جایی نشسته باشی و چیزی دستت باشه) واضح به تصویر می‌کشه. تو هم هیچ پناهی نداری، نه می‌ذاره بخوابی، نه می‌ذاره بفهمی چی داری می‌خونی، نه می‌ذاره بفهمی چی داری گوش می‌دی و نه اجازه هیچ‌چیز دیگه‌ای رو بهت می‌ده. در خشن‌ترین حالت ممکن بهت حمله می‌کنه. یادت می‌آره که نباید اونجا داد می‌زدی، یادت می‌آره که ای‌کاش چند سال پیش وقتی فولان اتفاق افتاد، بسار کار رو می‌کردی. و این تویی که زیر این هجمه، له می‌شی. گریه کنی یا نکنی، داد بزنی یا نزنی، فحش بدی یا ندی، چیزی رو بشکونی یا نشکونی، نمی‌تونی حتی کوچک‌ترین زخمی بهش وارد کنی، چه برسه به این‌که بخوای چند قدمی به عقب برونیش یا شکستش بدی. سازش هم معنی نداره، نه اون خودش رو در حدی می‌دونه که با تو سر یه میز بشینه و باهات سازش کنه، و نه تو به خودت اجازه می‌دی به جای مقاومت کردن در مقابل حمله‌های بی‌وقفه و پیش‌بینی ناشدنی این دشمن، پیشنهاد صلح بدی، پیشنهاد مذاکره بدی و تسلیم شی. حاضری شکست بخوری و بمیری، اما زانو نزنی و تسلیم نشی. البته که چه فرقی می‌کنه؟؟ یا انقدر مقاومت می‌کنی که با یه وضعیت لت و پار، هفتاد هشتاد سالی (اونم پر پرش) زندگی می‌کنی و بعد می‌کننت زیر یه خروار خاک، و دشمن بهت می‌خنده که آخر سر هم نتونستی من رو از پا در بیاری. یا مجبور می‌شی قرص بخوری و دیوار بکشی جلوی دشمنت، که اون از این حرفا خیلی قوی‌تره و دیوارت رو با خاک یکسان می‌کنه و دوباره حمله می‌کنه. شایدم راهی تیمارستان شی و اونجا، بی‌وقفه‌ی بی‌وقفه، بهت حمله کنه و لت و پارتر و لت و پارترت کنه و به خرد شدن هرچه بیش‌ترت بخنده. شایدم، یه تیغ برداری، یه طنابی از سقف یه جایی آویزون کنی، بری دم پنجره‌ی طبقه چندم یه ساختمون، کلی ‌آرام‌بخش برداری یا یه شیشه عرق و یه لاین کوک بزاری روبروت و د برو که رفتی، خودکشی و تمام که در این حالتم، باز دشمن بهت می‌خنده و می‌گه دیدی انقدر ضعیف بودی که از پا در‌آوردمت و مجبور شدی برای این‌که از دست من رها شی، تسلیم شی و خودت رو بکشی؟
خلاصه که، نه می‌تونی ازش در بری، هرچند در تمام لحظات زندگی داری فکر می‌کنی چه‌طور این کار رو انجام بدی و سعی در انجامش هم داری اما موفق نیستی، نه می‌تونی شکستش بدی. باید بسوزی و بسازی. قبول کنی حمله‌های وقت و بی‌وقتش رو. بزاری لت و پارت کنه و بعد، تو بهش بخندی که، لت و پارم کردی، اما نکشتیم، که داری غلو می‌کنی البته، می‌خوای خودت رو آروم کنی. اونم این رو خوب می‌دونه، حرفت رو می‌شنوه و یه پوزخند می‌زنه و می‌گه: باشه تو خوب، تو کس‌ات رو بگو.

۵. این مورچه‌ها

   یه دو سه هفته‌ای می‌شه که مورچه‌ها دوباره می‌آن و می‌رن. خیلی نیستن،‌ اما هستن. مامان هی می‌گه وای اینجا دوباره پر مورچه شد، من می‌گم کاریمون ندارن که، زندگیشون رو می‌کنن در کنار ما، بی‌آزار، مامان اما انگار که ته دلش نمی‌خواد قبول کنه. البته، می‌گه همه‌اش به خاطر این چیزایی هست که پشت کامپیوتر می‌خورین، راستم می‌گه‌ها، می‌ریزه اینام می‌آن جمع کنن ببرن بخورن. ولی خب، اینام از ته مونده‌های یه شیرین‌عسل بخورن، چی می‌شه مگه؟ نمی‌دونم.  ولی همه‌اش، دور و بر میز منن و دور و بر من،‌ انگار که من یه مرده‌ای باشم، اینا هم مرده رو بو کشیده باشن، بخوان بیان ببرنش. چی می‌گم منم، مورچه فرعونن اینا، شایدم اومدن کتابام رو بخورن، برن. البته که این‌جوری بدتره، ولی خب. هرچی هست و برای هر دلیلی اومده باشن، با من کار دارن و از من خوششون اومده. بیش‌تر از همه‌جا، دور و بر و روی میز من می‌پلکن، از پایه‌های میز من می‌رن بالا و روی چوب میز من، باله می‌رقصن و منم نگاهشون می‌کنم. دل به دل راه داره.

۱۳۹۲/۱۰/۷

۴. شر گفتن شاید، شعر گفتن هرگز

   چند باری شده، از بینابین صحبت افراد شنیده‌ام که می‌گویند، شاعری (آن هم شعر کلاسیک فارسی) آسان شده است. دلیلشان هم این است که این روزها با دسترسی به اینترنت، می‌توان به ده‌ها لغت‌نامه دسترسی داشت و به ده‌ها قافیه یاب؛ نتیجتا ( از نظر آن‌ها) می‌توان شعری موزون سرایید. من اما کاملا با این مطلب مخالفم. هم من می‌دانم، هم شما، که شعر، واژه‌ای است عربی به معنای احساس و در فارسی، نظم را شعر می‌گوییم از این رو که نظمی را ارزشمند می‌دانیم که از احساسات فرد نشئت گرفته باشد. حتی، نوشته‌ای که در قالب‌های مثنوی و غزل و چون این‌ها هم نیست و به نثر نزدیک‌تر است تا نظم را، شعر نو می‌گوییم به همان دلیل. یعنی شعرنو را هم، نثری سرشار از احساس می‌دانیم. البته، احساس که فقط عشق و عاشقی نیست. خشم و نومیدی و نارضایتی حقیقی هم احساس‌اند. در حقیقت، مساله مهم و اساسی در باب شعر، احساسات است و قالب شعری و زبان متکلف و استفاده درست و به‌جا از کلمات هم‌معنی و هزار و یک مساله ظاهری دیگر، فرع شعر محسوب می‌شوند. آن شعری که از ابتدا تا انتهایش را از روی احساسات حافظ و خیام و نیما و شاملو نوشته‌ایم، شعری که به پیروی از بوکفسکی و مایاکفسی و الیوت و نرودا نوشته‌ایم، بی‌هیچ شکی، بی ارزش‌ترین متن‌هاست، چرا که نه از احساسات ما، بلکه تحت تاثیر احساسات فرد دیگری ( و شاید در مواردی فرد ثالثی حتی) نوشته شده است و کیست که چنین شعری را، ارزشمند بداند؟
  خلاصه این‌که، اینترنت امروز، شر گفتن امثال منی را آسان کرده است و در آن شکی نیست. اما شعر گفتن را نه. نه امروز می‌تواند شعر گفتن را آسان کند، نه فردا، و نه هیچ زمان دیگری. شعر که فقط، رعایت قافیه و وزن استفاده از کلمات به گوش ناخورده نیست.

۱۳۹۲/۱۰/۵

۳.سه

   نمی‌دونم چی باید بگم. چی باید بنویسم. تزلزل روانی رو قشنگ احساس می‌کنم. گیر کردن بین دو تا کاری که نمی‌دونم کدومش درسته، کدوم غلط. ری‌اکشن‌های عصبی بی‌دلیل. یه رفتاری که مادرت رو ناراحت کنه و بعد پشیمونی به‌خاطر رفتاری که انجام دادی، که اشتباه هم نبوده. همین می‌شه. وقتی نمی‌دونی چی درسته و چی غلط، وقتی نمی‌تونی به سنت‌های دیرینه‌ای که برای مردم کشورت مقدس شمرده می‌شن پای‌بند باشی و وقتی نمی‌تونی قبول کنی که این سنت‌ها درستن، چون می‌دونی که هیچ دلیلی برای درست بودنشون نیست، نمی‌تونی کنار بیای با جامعه. با خانواده، با معلم‌ها، با هم‌مدرسه‌ای‌ها. کارت می‌شه عذاب کشیدن، شب تو جا گریه کردن. گنگ می‌شی. خشم،‌ احتمالا، تنها حسی می‌شه که تجربه خواهی کرد. خشم از نفهمیدن دور و بری‌ها، خشم از به خایه حواله کردن مسائل توسط دور و بری‌ها. خشم از توصل به دین، خشم از آسیب رسوندن بقیه به خودشون، به خاطر یه خیالی که وجود خارجی نداره. و در نهان وجودت،‌ خشم از این‌که، مقبول نیستی توسط اطرافیانت؛ و حزنی که دائمیه. حزنی که با وجودش، ممکنه گاهی، لبخند نصف و نیمه‌ای به زور بچسبونه خودش رو به لب‌هات.
  اما، این اوضاع داغون، لذت بخشه برای من. شاید هم من، یه کیس برای یه روانشناسم که افتادم اینجا. شاید حتی جام اینجا نیست، که اینجا نیست و این رو می‌دونم. اما جام کجاست؟؟ نمی‌دونم. می‌دونم هرجای دیگه‌ای هم که برم،‌ بازم همین اوضاع و احوالمه، به هزار و یک دلیل. مردم جای دیگه‌، مگه چه‌قدر قراره تفاوت کنن با مردم این‌جا؟؟ بالاخره این چیزی که اینجا داره من رو عصبی می‌کنه،‌ همون چیزیه که تو همه‌جای دیگه دنیا هم هست. حالا یه کم قوی‌تر و ضعیف‌تر. پس جای من کجاس؟؟ تو همین دنیای مجازی باید ویلون باشم. تا یکی مثل پ گیر بیارم. یه جا مثل توییتر و چندتا آدمم اونجا گیر بیارم. شایدم جام واقعا این‌جاها نیست. شاید جام تو یه دنیای ساختگی تو ذهنمه. یا یه همچه جایی. شایدم تیمارستان. کسی نمی‌دونه. خودمم که طبق معمول، نمی‌دونم خب.

۱۳۹۲/۱۰/۱

۲. تهران (با ده‌ها لحن مختلف بخوانید)

   تهران. اسمش حتی،‌ برای آن دوازده میلیونی که ساکنش نیستند (و حتی بخش اعظمی از همین دوازده میلیون ساکنش) جذاب است. تحریک برانگیز است. چه بسا از لحاظ جنسی هم، تحریک کند این دوست‌داران سینه چاکش را. بسیار دیده‌ام آدم‌هایی که تهران را بهشت برین می‌دانند.
  تهران برای من اما، جذاب نیست. تهوع آور هم هست حتی. کجایش را دوست بدارم؟؟ خیابان‌های کثیفش را؟ هوای آلوده‌اش را؟ درگیری‌های هر روزه‌اش را؟ پدیده‌های جذاب سطح شهر را؟ به کجای این شهر بروم که دوست داشتنی باشد؟ هفت‌تیر با آن هرروز تجدید سنگ‌فرش پیاده رو هایش؟ دربند و درکه و جردن و بام و پارک جمشیدیه و آب و آتش با آن رهروانی که هرگاه حتی از دور هم می‌بینیشان، دوست داری می‌توانستی همان‌جا بالا بیاوری؟؟ شهرکتاب‌ها و کافه ثالث و نشر چشمه‌ای که هروقت وارد می‌شوی، دوست داری بمیری از بس آدم افاده‌ای پرمدعای از خود راضی می‌بینی؟ قربان شکل کجش بروم؟ نه. از میدان آزادی گرفته تا شهرک غرب و از ‌آن‌جا تا دربند و هرجای دیگری از تهران، تهران را دوست نمی‌دارم. تهران شهر من نیست. تهران شهری نیست که جانم برایش در برود.
  وابستگی‌ام به تهران را کتمان نمی‌کنم. اما نمی‌توانم پارک آزادگانش را با آن حجم عظیم دختران و پسران نوجوانی که هیپ‌هاپ قورتشان داده، تحمل کنم. نمی‌توانم عینک گردهای ته‌ریش دار ( یا مانتوی گشاد سیاه رنگ با طنابی بنفش از سویی) پرمدعا در فلسفه و موسیقی را تحمل کنم. نمی‌توانم با هم‌کلاسی‌هایی که نوک دماغشان را هم نمی‌بینند، سر کنم.
تهران برای من، فقط دوتا علی و معصومه و گلشن و آرش و خیابان انقلاب و شهرکتاب مرکزی دارد. هیچ چیز دیگری ندارد. هیچ چیز.

۱۳۹۲/۹/۲۰

۱. باید داد، اما چجور؟

  مسخره‌اس، نه؟ ولی من هم مثل بقیه شما که یا دادین و گذشتین یا باس بشینین تا بیاد و بدین و بگذرین، بالاخره باید بدم و بگذرم. یک سال و چند ماه دیگه باید بدم و بگذرم. انصاف نیست؟‌ ستمه؟ زندگی رو باس بذاری تا وقتی دادی، درد نداشته باشه؟ درسته. هم شمایی که دادی این رو می‌دونی و هم منی که باس بدم این رو می‌دونم و هم اونی که نشسته تو صف تا موقعش برسه و بره بده. اما یه سری هستن مث من، که این دادنه، نه که به خیالشون نباشه، اما رضا نمی‌دن که کل زندگی رو بزارن برا این دادنه. بقیه زندگیم بهش بسته‌اس؟ اگه بد بدم، باید پنجاه-شصت سال حمالی کنم؟ می‌دونم. اما اینم می‌دونم که اگه الان به بقیه زندگیمم نرسم، وقتی دادم و خوبم دادم و دردم نداشتم، حالم گرفته. حالا خوب دادم که دادم. کجا وایستادم؟ اون چیزی که می‌خوام هستم؟ اون چیزی که می‌خوام رو دارم؟ ارزشش رو داره که بدم و خوبم بدم، اما نصف اون چیزی که باس باشمم نباشم؟
  خب جواب اینکه که نمی‌دونم! مثل بقیه سوالای زندگیم هیچ جوابی قانع کننده نیست.
ولی بالاخره باید بدم. شاید بهترین پولتیک، این باشه که یه جوری بدم که نه بد باشه و نه خوب، و به بقیه زندگیمم رسده باشم.