تهران. اسمش حتی، برای آن دوازده میلیونی که ساکنش نیستند (و حتی بخش اعظمی از همین دوازده میلیون ساکنش) جذاب است. تحریک برانگیز است. چه بسا از لحاظ جنسی هم، تحریک کند این دوستداران سینه چاکش را. بسیار دیدهام آدمهایی که تهران را بهشت برین میدانند.
تهران برای من اما، جذاب نیست. تهوع آور هم هست حتی. کجایش را دوست بدارم؟؟ خیابانهای کثیفش را؟ هوای آلودهاش را؟ درگیریهای هر روزهاش را؟ پدیدههای جذاب سطح شهر را؟ به کجای این شهر بروم که دوست داشتنی باشد؟ هفتتیر با آن هرروز تجدید سنگفرش پیاده رو هایش؟ دربند و درکه و جردن و بام و پارک جمشیدیه و آب و آتش با آن رهروانی که هرگاه حتی از دور هم میبینیشان، دوست داری میتوانستی همانجا بالا بیاوری؟؟ شهرکتابها و کافه ثالث و نشر چشمهای که هروقت وارد میشوی، دوست داری بمیری از بس آدم افادهای پرمدعای از خود راضی میبینی؟ قربان شکل کجش بروم؟ نه. از میدان آزادی گرفته تا شهرک غرب و از آنجا تا دربند و هرجای دیگری از تهران، تهران را دوست نمیدارم. تهران شهر من نیست. تهران شهری نیست که جانم برایش در برود.
وابستگیام به تهران را کتمان نمیکنم. اما نمیتوانم پارک آزادگانش را با آن حجم عظیم دختران و پسران نوجوانی که هیپهاپ قورتشان داده، تحمل کنم. نمیتوانم عینک گردهای تهریش دار ( یا مانتوی گشاد سیاه رنگ با طنابی بنفش از سویی) پرمدعا در فلسفه و موسیقی را تحمل کنم. نمیتوانم با همکلاسیهایی که نوک دماغشان را هم نمیبینند، سر کنم.
تهران برای من، فقط دوتا علی و معصومه و گلشن و آرش و خیابان انقلاب و شهرکتاب مرکزی دارد. هیچ چیز دیگری ندارد. هیچ چیز.
تهران برای من اما، جذاب نیست. تهوع آور هم هست حتی. کجایش را دوست بدارم؟؟ خیابانهای کثیفش را؟ هوای آلودهاش را؟ درگیریهای هر روزهاش را؟ پدیدههای جذاب سطح شهر را؟ به کجای این شهر بروم که دوست داشتنی باشد؟ هفتتیر با آن هرروز تجدید سنگفرش پیاده رو هایش؟ دربند و درکه و جردن و بام و پارک جمشیدیه و آب و آتش با آن رهروانی که هرگاه حتی از دور هم میبینیشان، دوست داری میتوانستی همانجا بالا بیاوری؟؟ شهرکتابها و کافه ثالث و نشر چشمهای که هروقت وارد میشوی، دوست داری بمیری از بس آدم افادهای پرمدعای از خود راضی میبینی؟ قربان شکل کجش بروم؟ نه. از میدان آزادی گرفته تا شهرک غرب و از آنجا تا دربند و هرجای دیگری از تهران، تهران را دوست نمیدارم. تهران شهر من نیست. تهران شهری نیست که جانم برایش در برود.
وابستگیام به تهران را کتمان نمیکنم. اما نمیتوانم پارک آزادگانش را با آن حجم عظیم دختران و پسران نوجوانی که هیپهاپ قورتشان داده، تحمل کنم. نمیتوانم عینک گردهای تهریش دار ( یا مانتوی گشاد سیاه رنگ با طنابی بنفش از سویی) پرمدعا در فلسفه و موسیقی را تحمل کنم. نمیتوانم با همکلاسیهایی که نوک دماغشان را هم نمیبینند، سر کنم.
تهران برای من، فقط دوتا علی و معصومه و گلشن و آرش و خیابان انقلاب و شهرکتاب مرکزی دارد. هیچ چیز دیگری ندارد. هیچ چیز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر