۱۳۹۲/۱۰/۹

۵. این مورچه‌ها

   یه دو سه هفته‌ای می‌شه که مورچه‌ها دوباره می‌آن و می‌رن. خیلی نیستن،‌ اما هستن. مامان هی می‌گه وای اینجا دوباره پر مورچه شد، من می‌گم کاریمون ندارن که، زندگیشون رو می‌کنن در کنار ما، بی‌آزار، مامان اما انگار که ته دلش نمی‌خواد قبول کنه. البته، می‌گه همه‌اش به خاطر این چیزایی هست که پشت کامپیوتر می‌خورین، راستم می‌گه‌ها، می‌ریزه اینام می‌آن جمع کنن ببرن بخورن. ولی خب، اینام از ته مونده‌های یه شیرین‌عسل بخورن، چی می‌شه مگه؟ نمی‌دونم.  ولی همه‌اش، دور و بر میز منن و دور و بر من،‌ انگار که من یه مرده‌ای باشم، اینا هم مرده رو بو کشیده باشن، بخوان بیان ببرنش. چی می‌گم منم، مورچه فرعونن اینا، شایدم اومدن کتابام رو بخورن، برن. البته که این‌جوری بدتره، ولی خب. هرچی هست و برای هر دلیلی اومده باشن، با من کار دارن و از من خوششون اومده. بیش‌تر از همه‌جا، دور و بر و روی میز من می‌پلکن، از پایه‌های میز من می‌رن بالا و روی چوب میز من، باله می‌رقصن و منم نگاهشون می‌کنم. دل به دل راه داره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر