۱۳۹۶/۸/۵

87. هشتاد و هشت منهای یک

شرارت، ابتذال و عفونت تا کجا می‌تواند در وجود آدمی ریشه دواند؟ قدرت مگر چه دارد که سودایش این‌گونه عقل را زایل می‌سازد؟ سال‌هاست به این می‌اندیشم که چه گونه می‌توان زندگی انسانی را گرفت و آسوده خوابید؟ سال‌هاست به این می‌اندیشم که چه گونه می‌توان باقی مانده‌ی روزهای زندگی یک انسان را تباه کرد و خندید؟

دهان اگر باز کنم به شکایت می‌گویند هنوز دست از آن هشت سال نکشیده‌ای؟ چه گونه می‌توانم؟ من با چشمان خودم سقوط هزاران انسان به فقر و جنون را دیده‌ام؛ من به چشم خودم ضرب و شتم انسان‌های بی‌گناه در سکوت نگران سرنوشت عزیزان خویش را دیده‌ام؛ من این دردها را زیسته‌ام. چه گونه می‌توانم فراموش کنم؟ چه گونه می‌توانم از یاد ببرم حال ناخوش و پرتشویش عبدالله مومنی را، به سختی ایستادنش را هنگامی که سخن می‌گفت؟ چه گونه می‌توانم از یاد ببرم روزهایی که بهاره هدایت بدون حکم در زندان به سر می‌برد؟ چه‌گونه می‌توانم از یاد ببرم ضیا نبوی محکوم است به تحمل ده سال حبس؟ به اینکه روز اول جوانی بیست و چند ساله بوده و روز آزادی از مرز سی سالگی گذشته؟ چه گونه می‌توانم فراموش کنم خیل عظیم دانشجویانی که به آینده امید داشتند و تنها با ستاره‌ای، تمام امیدشان نقش بر آب شد؟ مگر می‌توان فراموش کرد که مهدیه گلرو هنوز که هنوز است حق تحصیل ندارد؟ آن بسیارانی را که حق حیاتشان سلب شد  و آن بسیارانی که در این هیاهوی سرسام آور حتی نامشان شنیده  نشد را مگر می‌توان از خاطر زدود؟ بر این دردها مگر می‌توان خون نگریست؟

و مگر درد تنها همین است؟ مگر می‌توان فزونی تکدی‌گری را ندید؟ مگر می‌توان از کنار کودکان کار بی‌خیال گذشت؟ مگر می‌شود آگهی‌های فروش اعضای بدن، لرزه بر اندامت نیاندازند؟

من در این میانه ایستاده‌ام و شرمگینم. شرمگینم از آن رو که برای این همه بدبختی از من کاری بر نمی‌آید. گاهی می‌اندیشم که چنین زیستن بی‌هیچ فایده چه ارزشی دارد؟ و سخت از بودن خود منزجر و شرمگین می‌شوم.

و نمی‌دانم مسببان این سیه‌روزی‌ها شب چه گونه به خواب می‌روند و عذاب چه‌گونه آنان را از پای در نیاورده.

سخن بسیار است و توان من اندک.

هربار قلم به دست می‌گیرم تا احساسم را در این‌باره مکتوب کنم، نتیجه جز صفحاتی خط خطی شده نیست. نمی‌توانم، قاصرم، رنجش امانم نمی‌دهد، نفس‌هایم را به شماره می‌اندازد و گونه‌هایم را خیس می‌سازد.