۱۳۹۵/۵/۱

۶۲. من‌ها

  من الان چهار نفرم. یکی یه خودکار گرفته دستش و داره تلاش می‌کنه بنویسه، مستاصل و وامونده و درمونده و خسته و داغون و ملتهب. دستاش رو گذاشته رو شقیقه‌هاش و ماساژشون می‌ده و چشماش رو بسته و پلک‌هاش رو به‌هم فشار می‌ده و دندون قروچه می‌کنه و یه فریادی می‌کشه که خودش هم به زور صداش رو می‌شنوه اما بالاخره هرچی نباشه فریاده و به نفس فریاد بودنش حائز اهمیت.


   یکی نشسته اون‌ورتر، نمی‌دونم ولی انگار یه سلاحی چیزی هم تو دستشه. کمرش در واقع وتر یه مثلث قائم‌الزاویه‌س که بدنش و صندلی با هم تشکیل دادن. بیحوصله چشم‌هاش رو توی کاسه سرش می‌چرخونه. هی می‌گه ننویس. بدبخت ننویس. این مزخرفات چیه می‌نویسی آخه؟ آخه تو مگه اصلا تو زندگیت تونستی یه خط خوب بنویسی که حالا داری زور می‌زنی بنویسی؟ چرا وقتی خودکار می‌گیری دستت انقدر گند می‌زنی توی همه‌چی؟ چرا اون‌چیزی که تو سرت هست رو نمی‌آری رو کاغذ؟ اصلا مگه نوشتن زوریه آخه لعنتی؟ نوشته خودش باید بیاد رو کاغذ. بدون هیچ زور زدنی باید سرازیر بشه. دست تو فقط یه پل ساده‌اس. یه پل که کلمه‌ها از روش رد می‌شن و می‌آن می‌شینن روی کاغذ کنار هم دیگه. می‌گه بهت می‌گم ننویس بچه، می‌گه بنداز کنار اون خودکار رو برو پی علافیت، پی یللی تللی و هر گه دیگه‌ای که قراره بخوری. خودت رو تو قاموس یکی که می‌تونه بنویسه جا نزن فقط. تو مال این حرفا نیستی. تو مال نوشتن نیستی. مال کارای دیگه هم نیستی البته. می‌گه پاشو برو بپیچ به بازی دیگه لعنتی.

   یکی تو اتاق داره لباساش رو می‌پوشه که بره بیرون. بیرون توی هیاهوی خیابون‌های مرکز شهر، یه سار می‌گیره دستش و شروع می‌کنه به ساز زدن و خوندن و مردم دورش جمع می‌شن. تو ساختمون پرالمان، از عمل‌کرد کابینه‌ی دولتش دفاع می‌کنه و جواب حمله‌های نماینده‌های جناح مقابل رو می‌ده. تو کافه‌ی کوچیک آخر یه خیابون بن‌بست، اسپرسو درست می‌کنه و با مشتری‌های کافه گپ می‌زنه. وسط یه دعوا تو محله‌های زاغه نشین، یکی رو با چاقو می‌کشه. با دوست دخترش می‌ره سینما و گالری و در تمام مدت فکر می‌کنه چه‌قدر از این رابطه ناراضیه و چه جوری باید تمومش کنه. با شوهر و پسرش می‌ره شهربازی و فکر می‌کنه چه‌جوری باید خودش رو برسونه به برنامه کاری تا رئیسش اخراجش نکنه. آخر شب بر می‌گرده خونه و یه فنجون قهوه درست می‌کنه و می‌شینه یه گوشه.

   یکی دورتر وایساده، دم شومینه. داره همه نوشته‌هام رو می‌ریزه تو شومینه‌ای که شعله‌ی آتیشش تا فلک هفتم زبونه کشیده و با ولع تمام نوشته‌های من رو می‌خوره. داره ورق ورقشون رو می‌سپره دست آتیش. حتی اونایی که هنوز ننوشتم رو داره می‌سوزونه. هیچی نمی‌گه. خیلی آروم، خیلی جدی، داره آتیش رو با نوشته‌های من تغذیه می‌کنه. عرق کرده، از پیشونیش مثل آبشار عرق می‌ریزه. دم شومینه‌ای که همه نوشته‌های من، حتی اونایی که هنوز نوشته نشدن، دارن می‌سوزن طبیعیه این عرق کردن. گرمه به‌هرحال.


   آتیش شومینه هرچقدر هم که بزرگ باشه، جون کافی واسه روشن کردن حتی یه نقطه‌ی اتاق رو نداره. کل اتاق تاریکه. یه صدای شلیک می‌آد، یه صدای فریاد، و یه صدای خش خش. بوی گوشت سوخته، بوی باروت، بوی جوهر کل اتاق رو برداشته.