خروار خروار یادداشت دارم برای نوشتن. ذهنم گیر هزار و یک مساله است. چند نامه باید بنویسم برای این و آن، برای خودم. سه چهارتایی فرض و نظر توی سرم چرخ میزنند که بدم نمیآید اتودی برایشان بنویسم و لااقل طرح اولیه را مکتوب کنم تا اگر بعدا فرصتی شد دوباره سراغشان بیایم برای شرح و بسط، فرصتی هم اگر نشد - که البته غالبا اگر هم بشود پشت گوش میاندازم و حوصلهام نمیکشد و موکول میکنم به فردا و پسفردا و آنقدر لفت میدهم که پرداختن به زیر و بم ماجرا برایم لوس میشود و مزهاش میپرد - لااقل جایی مکتوبشان کرده باشم که از این طرف یادم نرود، از آن طرف کمی در ذهنم جا باز کنم برای چیزهای دیگر. توی سرم موضوعات بدجوری چپیدهاند در کون هم. کلهی این یکی زیر بغل آن یکی گیر کرده و در حال خفه شدن است. جا برای تنفس و قد کشیدن هیچ کدام نیست. همین طور اگر بماند همه چیز به هم گره میخورد، همهی این فکرها و خیالها میمیرند و بوی گند و تعفن بیشتر از گذشته در فضا موج خواهد زد. همین حالا هم به قدر کافی نعش توی سرم دارم. نه میخواهم و نه بایسته است و نه شایسته است که ارتفاع این برج النعش را بیافزایم، خاصه توی این سر که هیچ نعشکشی هم پیدا نمیشود برای کشیدن و جابهجا کردن و بیرون انداختن. بیپدرها کود هم نمیشوند که دلخوش کنم اگر همینطور بیاستفاده نابود شدند، لااقل غذای دیگران میشوند و به دردی میخورند. این است که باید آقدایی را هم بکشم و بنشینم به نوشتن تا شاید فرجی شود.
کلمهها البته حالا پراکندهاند. باید یکی را صدا کنم از این سر مغز بیاید، یکی را پیک بفرستم از آن سر مغز بیاید، بعد مدتها دوری بزمی ترتیب دهم برایشان، بنشینند سر یک میز، خوشنوشی کنند و دلی از عزا در بیاورند، یک سری از قدیمیترها را جمع کنم اختلافات جوانترها را با هم حل کنند و راضی کنندشان کنار هم بنشینند، یکی دو تا ماموریت و کار فرمالیته برایشان دست و پا کنم جهت بررسی هماهنگیشان با یکدیگر و البته جهت یادآوری و تمرین برای خودشان، بعد دسته دسته و گروه گروه سراغ کارهای اصلی بفرستمشان؛ اگر آمادگی لازم را کسب کرده باشند.
بهانه میآورم، پشت گوش میاندازم، هی امروز و فردا میکنم، شب را به صبح حواله میدهم، صبح را تا ظهر میخوابم، ظهر را به بعد از نهار قسم میدهم، الان را منتظر یک ساعت دیگر میگذارم و دو سه ساعت دیگر را با بهانهی خواب و خستگی دست به سر میکنم. سرم را با این کتاب و آن کتاب گرم میکنم که بله، مثلا حالا دارم کاری انجام میدهم که اهمیت دارد، مهم و ضروری است و اگر رسیدگی نکنم از زندگی عقب خواهم افتاد و خدای نکرده خواهم مرد و اگر بمیرم که دیگر هرگز نمیتوانم شما قشنگها را جایی بنویسم و شما هم باید در این نکته با من توافق داشته باشید که بعدا بهتر از هرگز است و به خاطر همین از شما قشنگهای نازنازی میخواهم فعلا سر جای خود بنشینید و سر و صدای چندانی نکنید تا بعدتر، سر وقت، به تکلیفتان رسیدگی کنم. خودم برای خودم میگویم و خودم میدانم که مزخرف میگویم و این پشت گوش انداختنها نهایتا به فراموشی منجر خواهند شد و فراموشی به نوبه خود به عصبانیت و سرخوردگی و یاس؛ بس نمیکنم اما. انگار از مواجه شدن با شکل مکتوب همه اینها میگریزم، انگار میترسم نوشتهها ناامیدم کنند، آنچه میخواهم نباشند، مثل وقتی توی سرم مرورشان میکنم و بال و پرشان میدهم به نظر نرسند، شبیه افلیجِ کرمهای نجاستخوار پدیدار شوند: خمیده، دفرمه، لزج، قهوهای سوخته.
آنقدر پس میزنم که یک وقتی هم اگر سروقت نوشتن بخواهم بروم، هرچه فکر میکنم نمیتوانم موضوعی پیدا کنم و تمرکزی رویش بگذارم. همان لحظه همهچیز دود میشود و به هوا میرود. همان لحظه که میخواهم از یک زهرماری بنویسم، تمام زهرمارهای دنیا برایم بی طعم و بی معنی میشوند و لغت نامه را اگر باز کنم نه زهرمار را مییابم، نه زهر را و نه مار را. انگار نه انگار که تا همان لحظه یک بسته کاغذ آ چهار حول محور زهرمار مطلب توی سر واماندهام میچرخیده، پوف، همه چیز دود میشود و به هوا میرود - که البته در این دوره و زمانه که هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود، از یک عده انتزاع چه توقعی میتوان داشت؟
باید چیزهای زیادی بنویسم وگرنه همه چیز میگندد، همه چیز دود میشود، همهچیز فرو میریزد و نهایتا آوار بوگندوی غبارآلودی باقی میماند که توی کوچههای شهر ول میچرخد و به ساختمانهای بدقواره نگاه میکند و نگاه میکند و نگاه میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر