۱۳۹۸/۴/۱۴

۱۱۶. شهر اشباح

بغض در قلبم گیر کرده و حتا به گلویم هم راه پیدا نمی‌کند. خیلی آهسته، مثل موج‌های بی‌جان یک روز گرم و ساکن، خورشید جایش را در آسمان عوض می‌کند و آرام آرام ماه جایش را می‌گیرد. حتی منکر آنم که دارد تمام می‌شود. حوصله نمی‌کنم بیدار باشم، حوصله نمی‌کنم بخوابم. سیگارهایم را هم خودکار روشن می‌کنم. انگار یک فعل طبیعی و فیزیولوژیک؛ خاراندن جایی از دست مثلا. همه، شبح‌وار گم شدیم. میان پیچک روی دیوارها، میان دیوارها و میان ذرات هوا.

آب درونت می‌جوشد، مورچه می‌زند، کله می‌زند. خشک می‌شود. سرخ می‌شوی، سیاه می‌شوی، می‌چروکی و سوراخ می‌شوی اما کسی آتش اجاق را خاموش نمی‌کند. ذوب می‌شوی و راه فرار آن بوگندو را مسدود می کنی تا آخر بمیرد، رهایت کند، آسوده‌ات بگذارد همین لاشه باقی مانده‌ات را حتی.

اجاق همیشه خاموش می‌ماند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر