۱۳۹۵/۱۰/۱۹

۸۰. رفتن و رفتن

   اولین شبی که راهی شدم، مثل فیلم‌های سینمایی باران شدیدی می‌بارید، چمدانم دست پدرم و من خندان مادر گریانم را می‌بوسیدم و برادرم وانمود می‌کرد اعتنایی به رفتنم ندارد. تا عصر روز بعد که با پدرم خداحافظی کردم، درست متوجه نشده بودم که چه اتفاقی افتاده. دقیقا بعد از خداحافظی اما مادرم زنگ زد، با صدایی لرزان و از احوالم در شهر جدید پرسید و من تلفن را که قطع کردم تازه فهمیدم چه شده. بدون سیگار در پارکی نشسته بودم، در شهری که تا کنون ندیده بودم و زبان روزمره‌ی مردمش را متوجه نمی‌شدم؛ منتظر هیچ‌کس نبودم و تختی زهوار در رفته در اتاقی کثیف منتظر بود تا اولین شب زندگی در شهر جدید را روی آن سپری کنم. برای مدتی دنیا بر سرم آوار شد. استقلال، آن آرزوی دیرین که از اوان نوجوانی همراهم بود چندان هم شیرین نمی‌نمود. جدا شدن از تنها سه نفری که هجده سال تمام کنارت بوده‌اند، تنها سه نفری که واقعا بوده‌اند، علی‌رغم تمام آزار و اذیت‌هایشان چندان آسان نمی‌نمود. شهر غریب بود و من ناآشنا و زبان محلی نابلد و جوگیر، مارلبورو پیدا نکرده بدون سیگار به خوابگاه بازگشتم. اولین روزها که گذشت کم کم به شهر عادت کردم. به مردمش، به فلکه‌ی مدرسش، به ایالتش، به خیابان امام و خیابان خیام‌اش، به چهارراه دانشکده و کافه افرایش. احساس می‌کردم حالا این‌جا شهری است که برای خودم می‌سازمش و هیچ بندی محدودم نمی‌کند. شهری که چهار سال می‌شود شهر من و خودم. شهر استقلالم. طعم شیرین استقلال زیر زبانم رفته بود و دیگر تلخی و سختی روز اول بسیار بعید به نظر می‌رسید.

    اولین بازگشتم به خانه شور و شوق زیادی داشت. بعد از دو ماه و اندی خانواده‌ام را می‌دیدم، آشنایانم را می‌دیدم، قرار بود دوستی قدیمی را ببینم. بدون وابستگی به این شهر جدید، شهر استقلال، با تمام وجود به سمت تهران راه افتادم. تهران بود، شهر من بود، شهر کثیف هجده سال زندگی من بود، سرب داشت و سرب هوایش بعد از سه ماه سر حالم کرده بود. یک هفته‌ام اما تمام شد و باید باز می‌گشتم. به کندی چمدان بستم. به کندی از خانه بیرون رفتم و به کندی از آغوش مادر و برادرم جدا شدم. پدرم در آغوش نمی‌گیرد. اساسا در این پنجاه و دو سه سال رابطه‌ی خوبی با احساسات و بیان و بروزشان نداشته است.

   تعطیلات عید تمام شده بود و برای ششمین بار من چمدانی می‌بستم تا راهی شوم. نه کند و نه سریع. از در خانه بیرون رفتم، همان‌طور که سال قبلش، یا دو سال قبلش. در ترمینال مادرم را در آغوش فشردم، هم‌چنان که صبح روز قبلش یا عصر سه روز قبل‌ترش. دیگر برایم تفاوتی نداشت. رفتن‌ها، آمدن‌ها. ارومیه، شهر شیرین استقلال نبود. شهری برای من و خودم. مهمانی بودم که برای درس خواندن چهارسالی در خوابگاه‌های بی‌کیفیتش ساکن بودم و صبح‌های زندگیم را با چای و سیگار به شب می‌رساندم و شب‌های زندگیم را تا صبح با چای و سیگار و کتاب پر می‌کردم. احساس خانه بودن نداشت. احساس متعلق بودن نمی‌کردم. من متعلق به ارومیه نبودم. وضع تهران اما بهتر نبود. تصدق هوای آلوده‌اش هم می‌رفتم، برای بلوار کشاورزش جان می‌دادم اما خانه‌ای که از روز اول در آن نفس کشیده بودم، خانه‌ای که همیشه خانه‌ام بوده و تا مشخص نیست کی هم خانه‌ام خواهد بود، دیگر احساس خانه بودن نداشت. مهمانی بودم در خانه‌ی پدری. مهمانی بودم که تختی مشخص داشت. خانه‌ی پدرم، خانه‌ی خودم، خانه‌ی ما؛ خانه‌ی ما دیگر احساس خانه بودن نداشت. در تهران هم مهمانی بودم که بالاخره جور و پلاسش را جمع می‌کند تا از شر غرغرهای محل سکونتش، از شر جر و بحث‌های اعضای ساکن در محل سکونتش فرار کند؛ تا زحمت میزبان را کم کند.

   این‌گونه بود که بعد از شش ماه، رفتن و رفتن برای من شد امری معمول، طبیعی، معنا باخته. حالا بدون آن‌که منزلی داشته باشم، بدون آن‌که در هیچ مکانی آرامش خاطری پیدا کنم که پیش‌تر در خانه تجربه‌اش کردم می‌روم و می‌روم. باز نمی‌گردم؛ آدمی وقتی باز می‌گردد که متعلق باشد، وقتی باز می‌گردد که جایی خانه‌اش باشد. من متعلق نیستم، خانه‌ای ندارم، باز نمی‌گردم، تنها می‌روم و می‌روم. می‌روم و هر بار پیش از هر رفتن، یک شب پیش از موعد می‌شوم نامتعلق‌ترین، بی‌خانمان‌ترین، آشفته‌حال‌ترین و عصبی‌ترین رونده‌ی جهان که یک بار در میان سیگار هم نمی‌تواند بکشد بلکه فراموش کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر