۱۳۹۵/۱۰/۱۸

۷۹. جمع نمی‌شود دگر

   دفترچه‌ی آلترناتیوم را باز می‌کنم. دفترچه‌ای که برای یادداشت‌های هرروزه‌ام نیست. به آن‌چه اخیرا نوشته‌ام نگاهی می‌اندازم بلکه چند خطی مناسب وبلاگ پیدا کنم. آن‌ها که به درد بخورتر بوده‌اند را قبلا پست کرده‌ام. دفترچه را نمی‌بندم؛ هرگز هیچ دفتر و کتابی را بعد از پرداختن به هدف اولیه‌ای که از باز کردنش داشته‌ام کنار نمی‌گذارم. بعضی وقت‌ها تا زخمی نکنم دست نمی‌کشم. این بار به تاریخ نوشته‌های اخیر نگاه می‌کنم. بدون تاریخ، ۱۵ شهریور، ۳۱ شهریور(ناقص)، ۳۰ مهر، ۱۸ آبان (در حاشیه‌اش نوشته شده برای فلان‌کس - ماه‌پیشانی خودمان)، ۲۷ آبان (همان حاشیه)، ۱۹ آذر (همان حاشیه) ۳۰ آذر (همان حاشیه). دو تکه کاغذ کاهی در قطع آ۵ هم الحاق کرده‌ام این وسط‌ها. بدون تاریخ است اما این دو هم برای ماه‌پیشانی. کنجکاویم گل می‌کند. دفترچه‌ی یادداشت‌هایم را باز می‌کنم و نگاهی به یادداشت‌ها می‌اندازم. از ۱۸ آبان تا همین چند شب پیش، از ده یادداشتی که نوشته‌ام هشت یادداشت به همان فلان‌کس کذایی پرداخته‌اند، یکی مخدوش. حوصله و توان اجرایی این را ندارم که به مکالماتم سرک بکشم و نیازی هم نیست. خوب می‌دانم که مدت‌هاست غالبیت مکالماتم با همین معدود دوستانم پیرامون ماه‌پیشانی است؛ تقریبا هرروز. آن‌قدر که این یکی دو هفته اخیر حتی خجالت می‌کشم احوال‌پرسی کنم.

   صدای ابراهیم شریفی می‌آید که می‌خواند «پوشیده چون جان می‌روی اندر میان جان من، سرو خرامان منی ای رونق بستان من ای رونق بستان من» و من یادم می‌افتد به «گل نسبتی ندارد با روی دل‌فریبت، تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری». خیره می‌شوم به نقطه‌ای که نمی‌دانم کجاست، چیزی که نمی‌دانم چیست. ابراهیم شریفی ادامه می‌دهد که «هفت آسمان را بر درم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در حال سرگردان من» و من یادم می‌افتد به سکوت سرد و طولانی مدت ماه‌پیشانی؛ حتی نپرسید چنین مجنون چرایی تا در جوابش بگویم من چه دانم؟ ابراهیم شریفی می‌خواند «ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من» و من به این فکر می‌کنم که اولین تصویری که هرروز به محض بیدار شدن تصور می‌کنم همان تصویریست که هر شب پیش از خواب تصور می‌کنم، همان تصویری که در طول روز تصور می‌کنم و گه‌گاه از بین تصاویر گالری گوشی مثلا هوشمندم به آن نگاه می‌کنم. به این فکر می‌کنم که از دید پراگماتیستی یکی از کاربردهای مثبت دین می‌تواند این باشد که موجب آرامش روانی افراد می‌شود و ربطش می‌دهم به این که دیدن ماه‌پیشانی مرا آرام می‌کند؛ هرچند اضطرابی هم بر وجودم متحمل می‌کند، اضطرابی که چندان ناخوشایند هم نیست و از این‌ها نتیجه می‌گیرم که دیدن ماه پیشانی دین من و مغزم سوت می‌کشد از این توانایی عجیبی که ناگهان در مرتبط ساختن مسائل بی‌ربط به یک‌دیگر پیدا کرده است. دوتار نواختن حسین سمندری را گوش می‌دهم و به این فکر می‌کنم که سمندری وقتی دوتار می‌نواخت از سرپنجه‌هایش خون می‌پاشید و دنبال نکته‌ای می‌گردم که توضیح دهد آزار جسمی این درد را چگونه متحمل می‌شده؟ این اما بهانه‌ای است که به سکوت طولانی مدت ماه‌پیشانی فکر نکنم. فایده‌ای ندارد، جلوی جریان فکر را نمی‌توان گرفت فکر آن‌قدر سیال هست که هرکجا بخواهد برود و آن قدر لجباز هست که آن‌جا که تو می‌خواهی نرود. به سکوت طولانی مدت ماه‌پیشانی فکر می‌کنم. به سخن گفتن دوباره‌اش که سر سنگین و معذب شروع شد و لحن صمیمی اکنونش. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. به تمام نوشته‌هایم فکر می‌کنم، به تمام مکالماتم، به تمام فکرهایم و به تمام خواستنم و به تمام نرسیدنم. هنوز هم چیزی برای من تغییری نکرده. ابراهیم شریفی می‌خواند «چشمان سیاهت» و من به این فکر می‌کنم که «دست‌کم حالا می‌دونه» و نقطه‌ی آخر این متن را - که باید در حاشیه‌اش بنویسم برای ماه‌پیشانی - می‌گذارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر