۱۳۹۹/۳/۶

۱۴۱. ای کاش همه فرار کرده باشند

    وقتی دانش‌آموز مقطع راهنمایی بودم، تازه داشتم با جهان شگفت انگیز امر جنسی آشنا می‌شدم. به گمانم برای عموم پسرهای هم نسل من قضیه همین جاها شروع شده. یک چیزی توی اینترنت سرچ می‌کنی، اسم وبلاگت را بدون دامنه‌ی بستر وارد می‌کنی ببینی وبسایتی با این اسم وجود دارد یا نه، روی یک لینک کلیک می‌کنی، وقتی هیچ‌کس خانه نیست تمام شبکه‌های ماهواره را بالا و پایین می‌کنی و با اعجاز بدن برهنه و اروتیک مواجه می‌شوی و می‌فهمی می‌توانی توی این دریا موج بخوری و تصاویر مدخل «تولید مثل» دانشنامه کودکان و نوجوانان آکسفورد حالا معنای تازه و کیفیت متفاوتی پیدا می‌کنند. یک هفته، ده روز بعد وقتی مدیر سر صف خزعبلات می‌بافد نفر کناری از تجربه تازه لذت بخشی حرف می‌زند بعد هم مرام می‌گذارد و توضیح می‌دهد برای بهره‌مندی از لذت غیرقابل وصف باید چه کنی؛ راهنمای تئوری خودارضایی. ما - یعنی من و تمام پسرهایی که در طول این سال‌ها دیده‌ام و با هم زندگی کرده‌ایم - کمابیش همین‌طور با امر جنسی آشنا شده‌ایم. تجربه‌ای مشترک با ضریب تفاوت پایین. لااقل من یکی هیچ‌کسی را سراغ ندارم که خانواده‌اش حتی یک بار درباره رابطه جنسی، نیاز جنسی و امنیت جنسی با او صحبت کرده باشد.

    همان سال‌ها آقای شمیرانی مرد میانسالی بود صاحب دکان پارچه‌نویسی و مهرفوری محل و کار پارچه نویسی که کم‌کم از رونق می‌افتاد یک دستگاه چاپ بنر خرید و نقل مکان کرد به ده‌تا مغازه پایین‌تر. مرد محترم و شوخ‌طبعی بود که با همه اهل محل سلام و علیکی داشت؛ طرفدار ساندویچ‌های مغازه پدری و دست‌پخت مادر من بود و هفته‌ای سه چهار ساعت از وقتش را به بهانه غذا خوردن در مغازه والدین من می‌گذراند و باهاشان گپ می‌زد. من هم به اقتضای سن و آبروی خانواده و احترام به کسبه محل و مردم‌داری هروقت از روبه‌روی مغازه‌اش می‌گذشتم سلام و احوال پرسی کوتاهی می‌کردم. توی این گیر و دار، آقای شمیرانی دعوت می‌کرد توی مغازه‌ش نفسی تازه کنم و گپی بزنیم و من هم اگر عجله‌ای نداشتم دو سه دقیقه‌ای از فرصت استفاده می‌کردم برای بو کشیدن رنگ و تینر. آقای شمیرانی گپ کوتاهی می‌زد و از اخبار محله چیزی می‌گفت و توصیه به ورزش می‌کرد، از حشر و نشر با چمن‌خواب‌های پارک بر حذرم می‌داشت و آرزوی موفقیت و امنیت را بدرقه راه می‌کرد. هر از چندی هم مثلا دعوت می‌کرد یک وعده شام مهمان او و هم‌سرش باشم، یک آخر هفته با هم به استخر برویم که ورزش کنم یا مثلا تعطیلات را با او و همسرش بروم باغ و دلی از عزا در بیاورم. من هم می‌گذاشتم پای تعارف و تشکر می‌کردم و لای صحبت‌ها به پدرم گزارش می‌دادم که آقای شمیرانی لطف داشتند و این‌جوری گفتند و سلام هم رساندند.
   
    توی همین گیر و دار آقای شمیرانی یکی دو بار از دوست‌دخترها و نظرم درباره فلان دختری که توی خیابان راه می‌رفت پرسید و من سر و ته قضیه را هم آوردم و سراغ کار و بار خودم رفتم. خجالتی‌تر از این حرف‌ها بودم و صحبت درباره این قبیل مسائل مخصوصا با مرد غریبه و سن‌داری مثل او معذبم می‌کرد. گذشت و آقای شمیرانی بعضی وقت‌ها لای صحبت‌ها اشاراتی می‌کرد - مستقیم و غیرمستقیم - به خود ارضایی و لذت جنسی. حالا من بیش‌تر از همیشه از هم‌صحبتی با او معذب می‌شدم و سعی می‌کردم به اشاره سر به‌جای سلام و احوال پرسی اکتفا کنم تا مجبور نباشم از جواب دادن به پرسش‌هایی که با لحنی مهربان و لب‌خندی عیان می‌پرسید یک‌جوری طفره روم؛ سریع می‌گذشتم تا اصلا گفتگو و پرسشی در کار نباشد که بخواهم پاسخ‌گو باشم. با همه این اوصاف شمیرانی بعد از ظهر یک روز تابستانی گیرم انداخت. پشت میز تحریر کوچک‌اش نشسته بود که صدایم زد بیا این انبردست بابات رو بگیر ببر بده بهش ازش تشکر کن بگو شمیرانی گفت دستت درد نکنه خیلی کارم راه افتاد. دلیلی برای رد کردن خواسته‌اش نداشتم. توی مغازه که رفتم شروع کرد. همه‌چیز یک‌جا. از دوست‌دختر پرسید. از علاقه‌ام به شنا پرسید. از تمایلم به استخر پرسید. از این پرسید که آیا به خودم "حال می‌دهم" و کیف می‌کنم؟ دست آخر انبردست را که روی میز می‌گذاشت گفت: «بیا بریم استخر خوش می‌گذره دیگه. سونا جکوزی هم داره، می‌ریم تو آب. من آب تو رو واسه‌ت می‌آرم، تو آب من رو می‌آری، کیف می‌کنیم خوش می‌گذرونیم با هم سفید خوشگله». 

    خوش‌شانس بودم که مرتیکه ناشی بود یا شاید زیاد روی سادگی، ترس یا شدت میل جنسی‌ام حساب باز کرده بود. انبردست را برداشتم، دویدم توی کوچه، انبردست را به پدرم دادم و گفتم شمیرانی تشکر کرد. همین. ده سالی از ماجرا می‌گذرد و هنوز یک کلمه از هیچ‌کجای این مجموعه اتفاقات را برای پدر و مادرم نگفته‌ام. می‌ترسیدم از این‌که پدر مواخذه، سرزنش و تنبیهم کند؛ حتی فکر کردن به مکالمه‌ای در این باره با پدرم مضطرب و مشوش‌ام می‌کرد. از آن روز به بعد نه با شمیرانی سلام کردم، نه از جلوی مغازه‌اش رد شدم. بیست متر مانده تا تابلوی "مهر فوری" از خیابان رد می‌شدم و مسیر را در پیاده‌راه آن دست خیابان ادامه می‌دادم.  یکی دو سال بعد از این‌که مردک بساطش را جمع کرد و از محله رفت هم با آن چند متر با همان روال رفتار می‌کردم. کتمان نمی‌کنم که کمی ترسیده بودم اما آن روزها درست نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده؛ فرارم بیش‌تر از روی شرم و خجالت بود تا ترس.

    نمی‌دانم این بی‌شرف هنوز اکسیژن می‌سوزاند یا لاشه متعفنش تکه‌ای از خاک را به لجن کشیده. دیشب اما توی خواب دیدمش. مجلس شام بود. شمیرانی یک گوشه از سفره نشسته بود و می‌گفت و می‌خندید. آدم‌ها هر لحظه زیادتر می‌شدند. همه نوجوان بودند جز من و شمیرانی که قد کوتاهی داشت، کف کله‌اش طاس بود و دور سرش هلال سفید رنگی از مو داشت. درست مثل ده سال پیش. او با همه شوخی می‌کرد و من با خشم نگاهش می‌کردم. وسط هیاهوی سرسام آورد، وسط آدم‌هایی که هر لحظه زیادتر می‌شدند، وسط نگرانی برای یک به یک آن نوجوان‌ها فریاد زدم: ‍«پاشو گورت رو گم کن برو بیرون حروم‌زاده. پاشو برو تا نگفتم چی کاره‌ای». رنگ صورتش یک درجه پرید، یک پی‌پی‌ام نگرانی دوید توی چشم‌هاش، سر بلند کرد و با خنده‌ای که حالم را به‌هم می‌زد پرسید:‌ «چی می‌گی بابا بتمرگ غذات رو بخور پیزوری، چی کاره‌ام مگه من؟». اضطراب، خشم و ترس وجودم را فرا گرفتند. دمای بدن (مثل همین حالا که این را می‌نویسم) و ضربان قلبم بالا رفت. از چاک چاک بدنم عرق شره کرد و داد زدم «یه متجاوز بچه‌باز بی‌همه چیز». لقمه تو دهان همه ماسید، برق مجلس رفت، از خواب پریدم و نفسم گرفته بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر