دیشب یک پشه، بیاعصاب و درگیر، افتاده بود به پروازد کردن در مسیر سوراخ گوش-صفحه موبایل و این راه را هی میرفت و هی میآمد و وزوز می:رد تا شاید افکار گره خوردهاش از هم باز شود و آرام بگیرد، بفهمد توی این جهان چه کار میکند و زندگی بهعنوان یک پشه که یا در حال پرواز است یا از خون آدمها تغذیه میکند تا بمیرد، چه معنایی دارد.
اول فکر کردم چهقدر وز میزند و باید لای انگشت شصت و سبابهام فشارش دهم، هم خودم از شر وز زدنها خلاص شوم هم بدبخت را از شر این بحران هستیشناختی که دچارش شده، خلاص کنم. بعد یادم آمد که جان دارد و جان شیرین خوش است (راستش خیلی سریع هم یادم آمد که من گوشت میخورم، طرفدار گوشتخواری هم هستم و خیلی خوب میدانم برای این گوشت لذیذ عزیز گاو و گوسفند و بز و مرغ و خروس و ماهی وحشیانهترین روشها کشته میشوند، به روی خودم نیاوردم اما). گفتم چه کاریست؟ فوقش یک نیش میزند، یکی دو قطره خون میمکد و سراغ بحران میان سالیاش میرود، کمی بعد هم جان تسلیم میکند و میمیرد. بعد همینطور نگاهش کردم و برای اولین بار یک پشه به نظرم با مزده و دوست داشتنی آمد.
شوخی نمیکنم؛ همانقدر که گربه، گاو، الاغ، سگ، گوسفند، مردک، اردک، اسب، لاکپشت، کبورت، قورباغه و هر جانور دیگری که تا امروز دیدهام در من حس محبت، عشق و دوست داشتن را بیدار کردهاند، همانقدر این پشه در چنین کاری توفیق داشت. باور کنید بیهیچ مزاحی عرض میکنم که می]واستم در آغوش بگیرم و بنوازماش؛ حتی زیر لب تصدق جناب پشه هم رفتم. دیشب جهانبینی و آگاهیام اندازه یک پشه بسط پیدا کرد و برای چند لحظه فکر میکردم به بودا تقربی دارم و با طبیعت یکی و در صلح قرار گرفتهام. بله، خودم میدانم که نه، ولی خب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر