از وقتی برجک را تحویل گرفته بود بیست دقیقهای میگذشت. پاسبخش پادگان حالا توی اتاقک کنار آسایشگاه داشت به چای غلیظ ته استکان آبجوش اضافه میکرد و لای روزنامهها دنبال جدول ردهبندی لیگ فوتبال میگشت؛ تا نیم ساعت، چهل دقیقه دیگر از توی اتاقک بیرون نمیزد و آن وقت هم تا مثل مار توی سوراخ سمبههای پادگان بپیچد و سر و گوشی بجنباند و با نگهبانهای دیگر گپی بزند و دست آخر پای برجک چشم تیز کند که سرباز آن بالا ایستاده یا نه، فریاد بزند «سرباز!» و از بیداری نگهبان اطمینان حاصل کند، یک ربع ساعت یا بیشتر طول میکشید.
جوری که انگار میخواهد بند پوتین را بررسی کند زانو زد کف برجک و سیگار و کبریت را از پشت گتر بیرون کشید. همانجور چمباتمه زده، سیگار را گوشه لبش گذاشت، گوگرد را روی سمباده کشید و دستش را اطراف آتش کاسه کرد تا نه باد شعله را برباید نه روشنایی توجه کسی را جلب کند. صدای جیرجیرکها توی گوش سربازهای روی تخت آسایشگاه میپیچید و معلق بین خواب و بیداری نگهشان میداشت. شب سنگینتر از همیشه حجم سیاه خود را بر صحرا انداخته بود. آنقدر فشرده که وقتی سرباز روی دودی که بعد از پک زدن در دهانش باقی مانده بود هوا میکشید، لیز خوردن تاریکی از روی زبان به حفره گلو و جاگیر شدنش با دود در نایژه و قاطی خون شدنش را احساس میکرد. توتون سیگار را به اندازه دو تا عدس، علفخور کرده بود؛ انقدری که شنگول شود، رشته افکارش مسیر متفاوتی را پیش بگیرد و بعد پاس چهار ساعت راحت بخوابد. چند روز پیش که رفته بود مرخصی از ساقیِ سهراه یک بسته علف خریده بود و ساقی زیر گوشش خوانده بود «سمه، برجک نگهبانیت رو میکنه سکوی پرواز. خیالت تخت اما، نمیترکوندت». بعد ته پارک پشت ساختمان کانون علف را بار زده بود قاطی چند نخ سیگار که بین وسیلهها جاساز کند برای بعضی شبهای نگهبانی.
کونه سیگار را توی جیبش که میگذاشت دیگر صدای جیرجیرکها مثل آژیر خطر در سرش میپیچید. شب عین خمیر اطرافش را گرفته بود و تاریکی از درون هضمش میکرد. دست میکشید روی گلنگدن اسلحه و فکر میکرد اسلحه بودن چه حالی دارد. مثلا وقت شلیک، سوزش از گلو شروع میشود یا از معده؟ اصلا شلیک از دهان است یا از مقعد؟ داشت نتیجه میگرفت با توجه به خروجی بودن مقعد و ورودی بودن دهان، گلولهها باید مثل تکههای پشکل از مقعد خارج شوند و خشاب را که نمیشود توی کون فرو کرد چرا که آن وقت گلولهها مثل شیاف وسط مسیر هضم میشدند که روی خاک صدای پوتین شنید و گمان کرد پاسبخش رسیده زیر برجک و حالاست فریاد کند «سرباز». خواست پیشدستی کرده باشد و از پاسبخش بخواهد آناتومی اسلحه را برایش تشریح کند و از ابهامات بیرونش بکشد. گفت: «بیدارم؛ بالام. باالاا. بالا برجک».
شب شکافته شد. پشت دیوارهای پادگان، نزدیک برجک، آتش پرواز میکرد. کف برجک دراز کشید و به تیر و تخته برجک گفت: «چه هدفی بگیرم الان آخه. ای سگ بشاشه تو این شانس. حالا عدل امشب باید میزدین خوارکسهها؟ ما نخوایم کونمون پاره بشه باید چه گهی بخوریم آخه؟» و اسلحه را آماده آتش کرد. سیاهی را هدف گرفته بود و شلیک میکرد. رگبار ممتدی که به سمتش روانه بود سکته کوتاهی کرد. یکی را زده بود. توی پوست نمیگنجید. مضطرب و خشمگین فریادی از روی خوشحالی کشید. چند بار دیگر شلیک کرد. خشاب خالی شد. بقیه هنوز نرسیده بودند. پیچید دور خودش. خواست بنشیند که گلویش داغ شد، صورتش خیس. گلولهها از پشت دهانش خارج شده بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر