۱۳۹۹/۸/۲۱

۱۴۵. هم‌چنان که هستی

     خیلی وقت است که یادداشت به درد بخوری ننوشته‌ام. آخرین برگی که در سررسیدم جوهری کرده‌ام تاریخ خورده ۲۲ تیر ماه. بعد از آن یکی دو یادداشت سر هم بندی شده را نیمه‌کاره رها کردم و کلی اباطیل در توییتر پراکنده‌ام و همین. نامه‌ها را به حساب نیاوردم؛ اگر نامه‌ها نبود اصلا چیزی ننوشته بودم. شبیه یک مضحکه‌ام؛ نه حتی یک دلقک یا ملیجک، یک مضحکه. ایستگاه پخش موسیقی مغزم فقط دامبولی پخش می‌کند. شماعی‌زاده، شهرام شب‌پره، بهنام بانی، ساسی مانکن، سپهر خلصه، سیجل. زباله‌هایی که یا سال‌هاست گوش نداده‌ام یا برای قر دادن خوابگاهی پخش کرده‌ام یا بی اختیار در ماشین کسی و خانه دوستی پخش شده و چاره‌ای جز شنیدن نداشته‌ام. امروز از ظهری یک کسی که نمی‌دانم کیست یک چیزی می‌خواند کم‌تر از ده کلمه: «دی دیری دی دی‌دی (این ریتم کلمات فراموش شده است) ابرو کمون چی می‌شد رد بشی از کوچه‌مون» و باقی ترانه هم خاطرم نیست. می‌چرخد، می‌چرخد و تکرار می‌شود. حالم به‌هم می‌خورد. همیشه از فکر کردن به این مزخرفات انزجار داشته‌ام؛ انگار مغازه بزرگی باشم با سرامیک‌های سفید و نورپردازی متمرکز که سر درش نوشته‌اند کافه؛ گارسون موهای چرب و ژل زده‌ای دارد گریزان از کف سر، پراکنده در تمام جهات و جلیقه‌ای پوشیده دو سایز کوچک‌تر، جوری که نمی‌تواند درست نفس بکشد. یک روز هم به عنوان لوکیشن فیلمی با بازی محمدرضا گلزار انتخاب می‌شوم. 


    خواب درست و حسابی هم ندارم این چند وقت. درست یادم نیست چه دیده‌ام اما می‌دانم آشفته‌اند. واضح‌ترین صحنه شاید کندن ناخن‌های انگشت‌های پایم باشد؛ با دست خالی، از بیخ. از وقتی قرص‌ها را شروع کرده‌ام بیش‌تر می‌خندم و حمله اضطراب ندارم. ناخن نمی‌جوم، سبیل نمی‌کنم، پا نمی‌کوبم اما انگار اضطراب را جایی از وجودم حبس کرده‌ام. لشکر حمله عصبی را انگار حالا به صندوق پاندورا برگردانده‌ام ولی شب‌ها توی خواب لای در صندوق باز می‌شود لابد. بغض و اشک را فراموش کرده‌ام اما به گریستن احتیاج دارم. مثل آن شبی که توی خواب به قاب عکس‌ها خیره می‌شدم - قاب عکس‌های خالی توی دستم، معطل آویخته شدن به دیوار - و هق‌هق می‌گریستم. این البته همه چیز نیست. از خیلی چیزها لذت می‌برم. شعرها مثلا یا داستان‌ها که تازگی دوباره بیش‌تر و بیش‌تر احساسشان می‌کنم. نقاشی‌هایی که چند دقیقه‌ای خیره می‌نگرم و ناگهان تبدیل به داستانی می‌شوند؛ قاب‌های ثابتی که می‌توانم واردشان شوم، در منظره‌شان قدم بزنم و از گوشه‌ای به حرکت وقایع جاری نگاه کنم. چیزی اما انگار کم است. زیادی سبک‌ام. این سبکی آزار دهنده بار هستی نیست. سبکی آزار دهنده انبان خالی است. انبان خالی البته نباید چندان آزارنده باشد، مگر خری باشیم که به استثمار شدن عادت کرده و تاب رهایی ندارد؛ لذا این توصیف خوبی برای کیفیت سبکی مد نظر من نیست چرا که من چنان خری نیستم - یا لااقل فکر می‌کنم نیستم؛ یعنی دست کم دوست ندارم فکر کنم هستم. شاید هم باشم. شاید تکه استخوانی باشم عادت کرده به فشار دندان سگی یا سندانی عادت کرده به ضربه چکش.


    بعید نیست هیچ حفره‌ای انباشته نشده، نابود نشده باشد. شاید این سبکی بروز تازه‌ای است از حفره‌ای که روزی چاله‌ای بود مثل دست‌اندازی وسط آسفالت خیابان و بعدها حفره‌ای شد که جای خالی‌اش را احساس می‌کردم؛ مثل اثر گلوله ژ۳. همان حفره‌ای که بعدها مثل یک سیاه‌چال همه‌چیز را در خود می‌کشید و نابود می‌کرد. سیاه‌چاله‌ای که بعدتر همه‌چیز را نه نابود بلکه هیچ و خنثی می‌کرد. همان حفره‌ای که حالا سبک است؛ آن‌قدر سبک که فراموش می‌کنی وجود دارد. آن‌قدر سبک که احساس نمی‌کنی وجود دارد. آن‌قدر سبک که آزارت می‌دهد.


یادم رفته بود؛ نوشتن احساس خوبی دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر