۱۳۹۹/۱۰/۴

۱۴۶. هیچ عنوانی به ذهنم نمی‌رسه

       به نوشتنش فکر کردم. چند بار. تو همین چند روز. با ادبیات نوشتاری یا شکسته و محاوره‌ای. بدم می‌آد یا بهتره بنویسم می‌اومد از این‌که وبلاگم چند دست باشه و لحنش هماهنگ نباشه. چاره چیه؟ آدم همیشه یه جور فکر نمی‌کنه. همیشه حتی یه جور نمی‌نویسه. بعضی اوقات می‌بینه خواسته و ناخواسته تن داده به چیزهایی که نمی‌خواسته و حالا تا گلو غرق شده. نوشتن درباره‌اش، هرچند کوتاه و مختصر و خام، کار ساده‌ای نیست اما. لااقل نه اون‌قدر ساده که توی قدم زدن‌ها به نظرم می‌رسید. نه اون‌قدر ساده و روون که وقتی روی صندلی مترو نشسته بودم و به بقیه آدم‌ها نگاه می‌کردم گمون داشتم. به همون راحتی جاری نمی‌شه. گاسم چون دارم توی وبلاگ می‌نویسمش. جایی که همه آدم‌ها می‌تونن بخونن. جایی که شناخته شده‌ام. خود-افشاگری برای آشنایان کار سختیه. اتفاقا تازگی به این مساله فکر می‌کردم و برام شگفت انگیز بود؛ انقدر که با یه جمع دوستانه هم مطرح کردم. دوستی با ایجاد موانع آغاز می‌شه. خود-افشاگری پیش غریبه‌هایی راحته که قراره هیچ وقت دیگه نبینیمشون یا پیش دوست‌هایی که به شدت باهامون صمیمی و نزدیک‌ان. درباره دسته دوم اطمینانی ندارم و حتی می‌تونم ادعا کنم سخت‌تر از باز کردن سفره دل برای غریبه‌هاست در نهایت. عجیبه، نه؟ عجیب نیست که پیش آشناها از خودمون بودن می‌ترسیم؟ پیش دوست‌هامون خودمون رو سانسور می‌کنیم؟ مگه فرض بنای دوستی روی نقطه مقابل این مساله نبوده؟

    دوستی. مهر. محبت. عشق. عاشق. معشوق. معشوق. معشوق. معشوق بودن چه شکلیه؟ چه قدر نوشتنش سخته بابا. اه. چشمام رو بستم و امیدوارم کسی وارد اتاق نشه. امیدوارم بتونم انقدری تنها بمونم که آخر سر این متن رو به یه جایی برسونمش. لازم دارم بنویسم و بخونمش. برای خودم. باید ببینم چی داره توی ذهنم می‌گذره. شاید بهم کمک کنه. همون‌جور که خیلی وقت‌ها کرده. تقریبا همیشه. معشوق بودن چه جور احساسیه؟ نمی‌دونم. این رو تازه فهمیدم. تازه فهمیدم که دلم می‌خواد تجربه‌اش کنم. شاید بیش‌تر از هر چیز دیگه‌ای دوست دارم بدونم معشوق بودن چه احوالی داره. وقتی زیر بارون قدم می‌زدم و به انعکاس نور قرمز چراغ نئون مغازه‌ها روی آسفالت خیس نگاه می‌کردم، دوست داشتم بدونم هیجان به اشتراک گذاشتن تجربه این نور بین دو تا آدم که عاشق هم دیگه‌ان یعنی چی؟ از یه احساس متقابل حرف می‌زنم. از چیزی که اون طرف ماجراش بودم. از چیزی که فراتر از دوستیه. زندگی کردن زیر خیمه‌ی امنیتی که عاشق ستونش می‌شه برای معشوق چه جوریه؟ قلب آدم چه احساسی داره وقتی مطمئنه کسی اون بیرون هست که محبتش بی دریغه و هواش رو داره؟ اگر بتونی به یه آغوش پناه ببری، جایی داشته باشی که بشکنی، گریه کنی و از تنهایی خودت راحت‌تر باشی، این چیزا یعنی چی؟ من این طرف ماجرا بودم. عاشق بودم. خسته شدم انقدر از عاشقی خوندم و برای خودم نوشتم و برای دیگران نوشتم. چرا هیچ داستانی نیست تا برامون تعریف کنه معشوقگی چه جوریه؟ اوکی. عاشق بودن رنج داره و کوفت و زهر مار. سخته. احساس رهایی داره. شیرینه. معبودت رو پیدا می‌کنی. انگار پروانه‌ها تو شکمت پرواز می‌کنن. از واقعیت موجود کنده می‌شی. رنگ‌ها شدت بیش‌تری می‌گیرن. رنگ‌های تازه‌ای توی جهان پیدا می‌شه. نفس کشیدنت هم لذت بخش می‌شه. حاضری زندگی کنی. بلا بلا بلا. اون سمت قصه چیه؟ نمی‌دونم. هیچ ایده‌ای ندارم. نه بودم، نه برام تعریف کرده‌ن، نه تو فیلم‌ها دیدم و نه تو داستان‌ها خوندم. حالم به هم می‌خوره از این‌که این رو بنویسم اما دلم می‌خواد بدونم اون سمت قصه چیه. نه. دروغ گفتم. دلم نمی‌خواد بدونم. دلم می‌خواد بفهمم. دلم می‌خواد درک کنم. دلم می‌خواد با پوست و گوشت و استخون حالیم بشه. می‌خوام ترکیب شیمیایی مغزم عوض بشه. می‌خوام سیناپس‌های تازه ساخته بشن. می‌خوام برم تو دل طوفان و برسم به چشم طوفان و از چشم طوفان بگذرم و برسم به آرامش بعدش. اون سمت قصه کجاست؟ 

    چه قدر حس بازنده بودن می‌ده بهم این متن. چه قدر حس درمونده بودن می‌ده بهم. چه‌قدر فکر می‌کنم که مبتذل و چرک‌نویس شدم. چه قدر احساس نرسیدن می‌کنم باهاش. نه احساس نرسیدن در لحظه. احساس نرسیدن ابدی. انگار هزارتا چراغ تو سرم چشمک می‌زنن که این‌جا و این‌جا و این‌جا یعنی هرگز قرار نیست برسی. چه قدر احساس می‌کنم که قلبم داره سنگین می‌زنه. مواجه شدن با خود، با این بدیهیات ساده، با وجهه عریان خواسته‌ها چه کار سختی بوده همیشه. چه بسیار ازش امتناع کردم من. انگار یه بچه نشسته و داره جیغ می‌کشه. از جیغ کشیدن بچه‌ها متنفرم. فکر می‌کنم نباید انقدر اذیت بشن که جیغ بکشن. بدتر این‌که نمی‌دونم باید با این بچه‌ای که الان به این دلیل داره جیغ می‌کشه چی کار کنم. چی بدم بهش که آروم بشه؟ کجا ببرمش که خوش‌حال بشه؟ این ناراحتی رو چی از دلش در می‌آره و فراموشش می‌کنه و دلش رو خوش می‌کنه؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم و نمی‌دونم. کجای کارم بابا؟ چی می‌نویسم؟ چرا می‌نویسم اصلا. یکی توی سرم داره روی ریتم موسیقی می‌خونه "مشت‌هایم را به دیوار می‌کوبم اما بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده" و صداش داره حواسم رو پرت می‌کنه. شاید می‌خواد بهم بگه ادامه دادن این یادداشت بیهوده‌است. شاید باید به ساره، گلدونی که بغل دستمه، و عالیجناب، گربه‌ای که الان حد فاصل من و مانیتور دراز کشیده و خوابیده، نگاه کنم. شاید باید تو سکوت نوازششون کنم. ببینم حرفی برای گفتن دارن؟ حسی برای انتقال؟ چه راحت دراز کشیده و خوابیده فداش بشم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر