۱۳۹۹/۱/۲۹

۱۳۳. برای نوشتن این عنوان هم نزدیک بود به نمایش‌گر خیره شوم و توی خالی غوطه بخورم

عصر که روی تخت دراز کشیده بودم و کلمات پشت سیاهی پلک‌هایم می‌رقصیدند باید تن لشم را جمع می‌کردم و می‌نوشتم. آن وقت دیگر نمی‌نشستم به این‌قدر به صفحه خالی خیره شوم تا احساس کنم پشت کره چشم‌هایم را کاردک می‌کشند و توی خالی کش آمده از پس سر تا پیشانی غوطه نمی‌خوردم به دنبال جماعت کلماتی که همین چند ساعت پیش قرنطینه را شکانده بودند و هجوم آورده بودند توی شیارهای مغزم، پشت پلک‌ها ازدحام ایجاد کرده بودند و دیگر فرصت نمی‌کردم به خاطر بیاورم عادت دارم همه‌چیز را پشت گوش بیاندازم و اگر فوتبالیست بودم – هرچند نمی‌توانم فوتبالیست باشم آن‌قدر ریه‌هایم را با سیگار شستشو داده‌ام و آن‌قدر در هدایت توپ با پا بی‌عرضه‌ام و راستش را بخواهی هربار قرار شده به بهانه‌ای وسط زمین دنبال توپ بدوم و توپ چهل تیکه را لگدمال کنم خودم را گم کرده‌ام؛ یعنی نمی‌دانستم کجا ایستاده‌ام، چه کسی هستم، چرا آن‌جا هستم و باید چه کار کنم – حمله را به دقیقه نود و یک واگذار می‌کردم، آن هم در مسابقه‌ای بدون وقت تلف شده و دیگر مثل حالا کرم‌های سیاه و لزج از دیواره بطن چپ به دهانه آئورت نمی‌خزیدند و از آن‌جا صاف نمی‌رفتند پشت سیبک گلو و صعود نمی‌کردند پشت گونه‌ها و نمی‌خزیدند در کاسه چشم و نفوذ نمی‌کردند به بادامه‌ی مغز و پخش نمی‌شدند در شیارهای قشر مخ و توی سر من نمی‌لولیدند و مرا مجبور نمی‌کردند غر بزنم و چیزهایی بنویسم که قصد نوشتنشان را نداشته‌ام (راستش را بخواهی این‌ها همیشه راهی برای بیرون آمدن از حفره پری‌کاردیال قلب پیدا می‌کنند و بعد از آن یا مثل حالا سراغ یکی از سرخرگ‌ها می‌روند یا جذب جریان الکتریسیته سلول‌های عصبی می‌شوند و از مسیری که عصب واگ برایشان فراهم کرده اسب تورین را از دیوار مغز رد می‌کنند اما من دلم می‌خواهد این‌طور فکر کنم) ولی عصر روی تخت دراز کشیدم و به کش و قوس آمدن کلمات پشت سیاهی پلک‌هایم خیره شدم و خواب بی‌خبر زیر پلک‌هایم دوید و پرده صحنه نمایش را پایین کشید و مرا با خود برد تا من حالا بنشینم و به این فکر کنم که چه موجود تنبل و به دردنخوری هستم و نوشتن چند صد کلمه‌ی بیهوده را چه‌قدر طول می‌دهم و ای کاش هرگز سر کلاس اول دبستان نمی‌نشستم و خانم فکرآزاد الفبا یادم نمی‌داد و هرگز سر کلاس سوم دبستان نمی‌نشستم و خانم ابوالحسنی هر هفته یک انشاء مشق نمی‌کرد و ای کاش هرگز با فعل نوشتن آشنا نمی‌شدم.

عصری باید می‌نوشتم. آن وقت جای این خودخوری‌ها چند دقیقه‌ای خر برم می‌داشت و از خودم رضایت داشتم و خودم را برای خودم لوس می‌کردم و حالا هم منتظر بودم ببینم داگی جونز بالاخره کی قرار است بفهمد مامور ویژه دیل کوپر است و به این فکر می‌کردم که راه بلک لاج و وایت لاج را از کجا می‌توانم پیدا کنم. عصری باید می‌نوشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر