۱۳۹۹/۱/۳۱

۱۳۴. به قول آن آقای پدر در فیلم انگل بهترین برنامه هیچ برنامه‌ای نداشتن است

برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که به‌جای اضافه وزن، کم‌بود وزن داشته باشم و نصف شب‌ها به سقفی که در تاریکی گم شده خیره بمانم تا خواب به سراغم بیاید؛ مثل زنی که روی تخت دراز کشیده تا شوهرش از روی آسفالت خیابان‌ها به خانه برگردد و وقتی مرد توی آشپزخانه تنها غذا می‌خورد، روی تخت تنها خوابش ببرد اما از آخرین باری که درست و به موقع خوابیدم آن‌قدر می‌گذرد که نمی‌توانم تخمین بزنم کی بوده. درست و به موقع خوابیدن. وقت درستی برای خوابیدن وجود دارد؟ موقع خواب؟ یک زمانی می‌گفتند باید ساعت نه شب بخوابیم، بعدتر شد ده، بعدتر شد دوازده، بعد یک اما هرگز کسی به ما نگفت حالا ساعت سه نصف شب – ساعتی که دقیقا احساس می‌کنی در میانه‌ی شب، در عمق شبانه روز قرار داری – وقت خواب است و اجازه داریم تا شروع چه‌چه پرنده‌ها یعنی حوالی چهار و سی دقیقه صبح بیدار بمانیم. کسی به ما این اجازه را نداد و ما هم فکر کردیم اجازه‌ش را نداریم و هیچ آدم درست و درمانی (و لطفا یکی به من بگوید این درست و درمان‌ها دقیقا چه کسانی هستند؟ همان بچه‌های مردم که حالا بزرگ‌تر شده‌اند؟ همان‌ها که برای خودشان کسی هستند در مقابل ما که برای خودمان هیچ‌کسی نیستیم؟) این وقت از شبانه روز کپه مرگ نمی‌گذارد، کماکان در بیست و سه سالگی و حتی بعدتر، در سی سالگی و سی و چند سالگی همین طور فکر کردیم.

این احتمالا عاقبت کودکی است که سقف آرزوهای پدرِ دل‌باخته‌ی قانونِ روزگاری راننده تاکسی و روزگاری ساندویچ‌پیچ‌اش کارمندی بوده. این احتمالا عاقبت کودکی است که با کمال میل و رضایت خاطر به‌جای مادرِ در بحبوحه‌ انقلاب و تثبیت پایه‌های قدرتِ حکومت جدیدْ نوجوان‌اش، شاگرد ممتاز همیشه درس‌خوان مدرسه بوده و به جای مادرِ به‌خاطر تحقیقات محلی از دانشگاه بازمانده‌اش سر جلسه کنکور دل پیچه گرفته، بیست دقیقه زودتر برگه را تحویل داده و تا خانه سیگار دود کرده است تا چند ماه بعدتر وقتی توی چشم‌های استاد نگاه می‌کند بفهمد چه‌‌قدر از مدرسه متنفر بوده و چند سال بعد ببیند به‌جای تمام آن دوازده سال، این پنج سال گند تا زیر حفره بینی بالا آمده و با خودش فکر کند این همه تلافی آن میل و اشتیاق آمیخته به اجبار بوده.

 این احتمالا عاقبت کودکی است سر سفره قاطی برنج فحاشی پدرش به مجری اخبار را قورت داده، جای آواز لب‌های بی‌صدای مادرش را وقت سابیدن ظرف‌ها خوانده و سینه‌اش با عطر رنگ فشره و گوگرد و فلفل و آتش و خون انباشته شده.

 برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که بعد از پنجاه و دو هفته روان‌درمانی، کماکان صورتم باغچه‌ی بادمجان‌هایم باشد و پهلوها و دنده‌هایم فرودگاه هوک‌هایم باشند و اولْ سرزنش‌گر خودم باشم و یقه‌ام را بگیرم؛ این احتمالا عاقبت نوه‌ی دو ارتشی بودن است؛ عاقبت رعیت بودن زیردست اربابی که چله تابستان، کله ظهر با تیپا در کون بیل می‌دهد دستت تا خاک را از این کپه رو آن کپه بریزی و وقتی چشمانت سیاهی رفت و پس افتادی زیر گوش‌ات می‌خواند تو که می‌دانی نباید زیر آفتاب کار کرد.

اصلا یادم نیست بیست و سه سالگی قرار بود چه شکلی باشد (کی قرار بود چه شکلی باشد؟ پنج سالگی، ده سالگی، هفده سالگی، بیست سالگی یا بیست و دو سالگی؟) اما این تصویر با هیچ شکلی سازگار نیست. این تصویر یک هیچ پراکنده است که رفته رفته چروکیده‌تر می‌شود و مثل قرص نفتالن لابه‌لای لباس‌ها و پتوهای چپیده توی چهار متر مربع انباری تاریک و نمور هر روز از روز قبل کوچک‌تر می‌شود، هر لحظه به ترس‌هایش شبیه‌تر می‌شود و مثل کاغذ زیر کاربن، خط به خط، ناخواسته و بی اختیار والدینش را تکرار می‌کند؛ چهار نعل از خودش می‌گریزد - و هیچ نمی‌داند خودش چه چیزی‌ست، چه کسی‌ست، سرگردان می‌گریزد - و همه‌چیز را میانه‌ صحرا رها می‌کند تا زیر شن‌های برخاسته از طوفان دفن شوند و فراموش.

 برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که نگارش جملات را فراموش کنم و دایره لغاتم آب برود و شپش ته جیبم قاپ بیاندازد و صدای آبشار را فراموش کرده باشم و رنگ رنگین کمان را به خاطر نیاورم و روستای رویاهای کودکی‌ام، شهر کوچک و جاده‌خاکی و بی‌آب و برقِ به آتشِ مشعل نورانیِ صنعتی نشده‌ رویاهای نوجوانی‌ام، شهر متروک و مخروبِ غبار آلود به خاکستر نشسته و زرد-آسمانِ جوانی‌ام باشد و وقتم را برای نوشتن جمله‌های بی سر و تهی بگذارم که ده‌تایی یک شاهی و صدتایی صنار و هزارتایی یک خروس قندی و صد هزارتایی یک نخ سیگار نیارزند و اول تا آخر ناله شب‌گیر و نک و نال باشند.

برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که جان بکنم برای سی چهل سالگی برنامه‌ای نداشته باشم که آن روزها از این بساط‌ها نداشته باشم.
 
حالا در بیست و سه سالگی دنبال چاقویی می‌گردم که فضا-زمان را بشکافد و مرا از این واقعیت موجود به واقعیت موجود دیگری ببرد که برنامه‌ام در آن‌جا انتشار این چند صد کلمه ساعت سه بعد از نیمه شب نباشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر