فردا امتحان دارم اما خوابم نمیبرد. احتمالا به خاطر نیم بشکه قهوهای است که عصر هوسش زد به سرم. از این دنده به آن دنده میچرخم اما هیچ فرجی قرار نیست حاصل شود. چراغها خاموش است و هم اتاقیها خواب، نه میتوانم زیرسیگار را پیدا کنم نه میتوانم از اتاق خارج شوم، پایم ممکن است بماند روی گردن کسی، طرف بمیرد؛ در آن صورت حتا بر این فرض که خر را شما بیاورید، باقالی بار کردن کار من نیست.
دارم به قبلی فکر میکنم. به قول معروف همان اکس. اصلا به سیاق معروف تا انتهای این متن او را اکس مینامم که دردسری هم نباشد. چند مدتی است ناگهان به افکارم هجوم میآورد و دست بر نمیدارد. دائم احساس گناه میکنم. فکر میکردم قضیه را برای خودم حل و فصل کردهام، پرونده را بایگانی کردهام، گذاشتهام در طبقهبندی «پشت سر گذاشتهها» و تمام؛ خاصه اینکه خودم بودم که رابطه را تمام کردم؛ دلیل موجهی هم داشتم یعنی حتا هنوز هم که هنوز است گمان میکنم آن دلیل موجه بوده است. حالا اما همان روز اتمام رابطه آینه دق شده جلوی چشمانم. تمام آن هیولایی که آن روز بودم و بیتوجهیهایم. تمام آن باران سنگین لعنتی که ابرهایش از آسمان به چشمهای او مهاجرت کردند و همچنان باریدند. هنوز از روبروی آموزش و پرورش که میگذرم، مختصات دقیق جایی که نشست روی تیر چراغ برق افتاده بر زمین را به خاطر میآورم، هرچند تیر را یکی دو روز بعد منتقل کردند ناکجا آباد. فکر که میکنم میبینم سه هدیهای که آن روزها به من داد، هنوز در خانه جلوی چشمانم است و اتفاقا خیلی خوب از آنها مراقبت میکنم. اصلا دلم نمیخواهد بر آن کبوتر چینی غباری بشیند. از ترس آن که سقوط کند و چند تکه شود، به جای آن که در قفسه کتابهایم قرارش دهم، گذاشتهام بماند کنج طاقچه در اتاق پذیرایی. آن تسبیح چوبی بلندی که از مادربزرگش به او رسیده بود و کنار رود از اطراف گردنش به دستان من منتقل شد را هنوز زیر لباسهایم یادگار دارم. جایی نمیبرمش مبادا مانند دیگر تسبیحهایی که داشتهام دست کسی بماند و هفت پشت با من غریبه شود. ما هنوز گهگاهی با هم صحبت میکنیم و اتفاقا صحبتهایمان برای هر دو طرف، مایه مسرت است و آرامش. هیچ مشکلی هم با یکدیگر نداریم. گویی رشتهای بین ما بوده که تلاش کردیم پارهاش کنیم، تیزی تیغ اما کارآمد نبوده.
خوب میدانم اصلا نباید به این چیزها فکر کنم. جریان فکر اما سیال است و کنترل خودآگاهش هم حتا اگر در اختیار من باشد، فشار ناخودآگاهش را نمیتوانم مهار کنم. تا صلاة صبح و سپیده آسمان از این پهلو به آن پهلو جابجا میشوم و این خیالات و خیالات مشابه دست از سرم بر نمیدارند. عاقبتش را نمیدانم، کمیتم این مواقع ناجور لنگ میزند. شاید باید نگران باشم، که میشوم. شاید باید بترسم، که میترسم. شاید نباید نادیده بگیرم، که میگیرم، دنباله کار خویش گیرم و مساله را جایی زیر فرش و بین سیگارها پنهان میکنم.
دارم به قبلی فکر میکنم. به قول معروف همان اکس. اصلا به سیاق معروف تا انتهای این متن او را اکس مینامم که دردسری هم نباشد. چند مدتی است ناگهان به افکارم هجوم میآورد و دست بر نمیدارد. دائم احساس گناه میکنم. فکر میکردم قضیه را برای خودم حل و فصل کردهام، پرونده را بایگانی کردهام، گذاشتهام در طبقهبندی «پشت سر گذاشتهها» و تمام؛ خاصه اینکه خودم بودم که رابطه را تمام کردم؛ دلیل موجهی هم داشتم یعنی حتا هنوز هم که هنوز است گمان میکنم آن دلیل موجه بوده است. حالا اما همان روز اتمام رابطه آینه دق شده جلوی چشمانم. تمام آن هیولایی که آن روز بودم و بیتوجهیهایم. تمام آن باران سنگین لعنتی که ابرهایش از آسمان به چشمهای او مهاجرت کردند و همچنان باریدند. هنوز از روبروی آموزش و پرورش که میگذرم، مختصات دقیق جایی که نشست روی تیر چراغ برق افتاده بر زمین را به خاطر میآورم، هرچند تیر را یکی دو روز بعد منتقل کردند ناکجا آباد. فکر که میکنم میبینم سه هدیهای که آن روزها به من داد، هنوز در خانه جلوی چشمانم است و اتفاقا خیلی خوب از آنها مراقبت میکنم. اصلا دلم نمیخواهد بر آن کبوتر چینی غباری بشیند. از ترس آن که سقوط کند و چند تکه شود، به جای آن که در قفسه کتابهایم قرارش دهم، گذاشتهام بماند کنج طاقچه در اتاق پذیرایی. آن تسبیح چوبی بلندی که از مادربزرگش به او رسیده بود و کنار رود از اطراف گردنش به دستان من منتقل شد را هنوز زیر لباسهایم یادگار دارم. جایی نمیبرمش مبادا مانند دیگر تسبیحهایی که داشتهام دست کسی بماند و هفت پشت با من غریبه شود. ما هنوز گهگاهی با هم صحبت میکنیم و اتفاقا صحبتهایمان برای هر دو طرف، مایه مسرت است و آرامش. هیچ مشکلی هم با یکدیگر نداریم. گویی رشتهای بین ما بوده که تلاش کردیم پارهاش کنیم، تیزی تیغ اما کارآمد نبوده.
خوب میدانم اصلا نباید به این چیزها فکر کنم. جریان فکر اما سیال است و کنترل خودآگاهش هم حتا اگر در اختیار من باشد، فشار ناخودآگاهش را نمیتوانم مهار کنم. تا صلاة صبح و سپیده آسمان از این پهلو به آن پهلو جابجا میشوم و این خیالات و خیالات مشابه دست از سرم بر نمیدارند. عاقبتش را نمیدانم، کمیتم این مواقع ناجور لنگ میزند. شاید باید نگران باشم، که میشوم. شاید باید بترسم، که میترسم. شاید نباید نادیده بگیرم، که میگیرم، دنباله کار خویش گیرم و مساله را جایی زیر فرش و بین سیگارها پنهان میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر