۱۳۹۸/۳/۱۴

۱۱۳. شاید مرتضی کلانتریان هم می‌خواسته قبل از مرگ، هوس پرواز را از سر بیاندازد

سال‌هاست به خودکشی فکر نکرده‌ام. بعد از بحران بلوغ و بعد از آن دوره‌ی سیاه و تیره‌ی اوج افسردگی، بعد از بارها و بارها بیگانه را خواندن و بازخواندن مواجهه‌ی مورسو با جهان، بعد از پیرمرد و دریا و تداوم زندگی پیرمرد، بعد از آشنا شدن با سیزیف و رنج هرروزه‌اش، بعد از دست و پا زدن در منجلاب آن چاه نمور و بیرون کشیدن خودم، چفت کردن دست‌ها به گوشه‌ای، خودکشی برایم از موضوعیت افتاد. از اساس به گمانم امری عبث و بیهوده رسید‌. حالا مدت‌هاست فکر می‌کنم زندگی با تمام فراز و نشیب‌هایش، علی‌رغم ناخواسته بودنش و ناکامی‌های تحمیلی، ارزش یک دور تمام را دارد. هرچند عمو هِم سر آخر ترجیح داد مغزش با شلیک شاتگان به دست خودش، کتلت شود.

از پشت‌بام خانه‌مان متنفرم اما؛ لااقل گاهی. نرده‌های سوی خیابانش و پیاده‌راهی که ده-دوازده متر با پیشانی‌ام فاصله دارد، همیشه فریاد می‌زنند: «بپر!». سقوط آزاد تجربه هوس‌انگیزی است که همین ده دوازده متر همیشه وسوسه‌ش را به سرم انداخته است. قرمز تیره‌ی سنگفرش خیابان مثل آغوش معشوقه‌ای، آغوشی گرم و وطن‌گونه، در هر ساعتی از شبانه‌روز که روی پشت‌بام ایستاده باشم مرا به خود فرا می‌خواند. فرقی هم نمی‌کند چرا روی پشت‌بام ایستاده‌ام؛ گیراندن نخی سیگار، آویختن رخت شسته بر بند، راه انداختن کولر، تعویض خاک گلدان‌ها، شستن فرش یا صرفا تنفس چند دم از هوای سرب‌اندود اما آزاد و نگرفته‌ی تهران. سمت نرده‌های سوی خیابان که می‌روم، هوای پریدن به سرم می‌زند.

سقوط، یا شاید از جنبه‌ای دیگرْ پرواز، احساس دست اولی است که با تعلیق درآمیخته و انگار از آن تعلیق که تا دو سال پیش تمام من را فراگرفته بود، هنوز چیزی باقی مانده. چیزی کوچک و کم‌رنگ که دست بردار نیست و مثل گرمای باقی مانده در آب جوشیده، مثل سوزانندگی بدنه‌ی فلزی بخاری تازه خاموش شده زنده است و می‌سوزاند و اصرار اگر کنی جراحتی و تاولی به‌جای می‌گذارد. انگار تیغ‌های فراوانی تا نیمه در شریان رفته و همان‌جا باقی مانده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر