چهار بامداد
هنوز نخوابیدم. به دلیل مبهمی خوابم نمیبره و تا سه ساعت دیگه باید بیدار بشم، برم بیمه، برم سر کار و اونجا هم تا ده و نیم یازده شب یه بند سرپا بایستم و جواب مشتری بدم و باقی امورات رو راست و ریست کنم. با بدنی که سه ساعت خوابیده؟
هنوز نخوابیدم. به دلیل مبهمی خوابم نمیبره و تا سه ساعت دیگه باید بیدار بشم، برم بیمه، برم سر کار و اونجا هم تا ده و نیم یازده شب یه بند سرپا بایستم و جواب مشتری بدم و باقی امورات رو راست و ریست کنم. با بدنی که سه ساعت خوابیده؟
دیروز احساس میکردم - و این شاید خیلی مضحک و خنده دار باشه - که ته مونده غذام. دقیقا احساس محتویات دست خورده، بلعیده نشده و رها شدهی یک بشقاب غذا رو داشتم.
تو هجوم گاه و بیگاه حال ناخوش، تازگی، بیش از هرچیز یه احساس مشخص پررنگه: بیپناهی. یکهگی متهم ردیف دومه. خستهم. فکر میکنم خیلی ضعیف شدم. در حدی که سه ساعت علافی تو یه اداره دولتی، چنان باعث بههم ریختگی شد که تا عصر عصبی و بی حوصله بودم. از همه اینها میترسم و از خودم که حامل اینهام میترسم.
چند ساعت پیش یه جمله توی سرم چرخ میزد، ناخودآگاه: من دارم تموم میشم. فقط دلم میخواد شهریور تموم بشه. تموم بشه تا هم این افسردگی فصلی لعنتی تموم بشه، هم این کار کثیف تموم بشه، هم ببینم هنوز سرپا هستم و این احساسات فقط یه سری مشغولیت بیمورد بودن یا نه؛ اگر تا اون موقع خودم تموم نشم.
بیست و یک سال و پنج ماه و هفت روز سن دارم و خیلی خستهام، خیلی بیحوصلهم، خیلی عصبیام. چهل سالگی چه خبره؟
پینوشت: اینها البته همه تفکرات نابهنگام میانهی شبه. امروز احوالم خیلی خوشتر از باقی اوقات بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر