میگفت:«از یه جایی به بعد این دست ما با هرچی جوهر بود قهر کرده بود. صدامون با حرف زدن قهر کرد، شد لالمونی؛ گوشمون کرکره رو کشید پایین دیگه نشنید، چشممون هرچی بود رو ندید.»
و من فکر میکنم به اینکه قهر کردیم؟ قهرمون دادن شاید. تو فکر کن، هر وقت قلم دستت میگیری، تا میآی بذاریش رو کاغذ و برقصونیش یهو یکی میآد میگه فلانی، ول کن اون رو بیا کارت دارم؛ یا وسط کارت یهو میآد خزعبل میبافه به هم و میره رد کارش. اون که میره؛ تو میمونی و یه متن نصفه نیمه و رشتهی کلامی که از دستت در رفته و دیگه نمیآد تو دستت. تو فکر کن همینها رو مینویسی، میذاری رو وبلاگ، کسی نمیخونه. قهر میکنه دستت خب. بخوای نخوای قهر میکنه، نمیره سمت نوشتن.
تو فکر کن هر وقت دهن باز کردیم، گفتن باز این علامه دهر اومد؛ تا اومدیم یه چی بگیم، گفتن تو که همهچی رو نمیدونی. تا یه حرفی زدیم، گفتن تو چرا انقدر سیاهی، انقدر بدبینی، میمیری یه بار عین آدم حرف بزنی؟ خب ما هم دهنمون رو بستیم. دیگه حرف نزدیم. انقدر نگفتیم که صدامون از یادمون رفت. از یاد بقیه هم رفت؛ شد لالمونی. چسبید این زبون به دهن.
تو فکر کن هر وقت گوش کردیم، چی شنیدیم؟ ارزش داشت اون چیزایی که شنیدیم؟ اینکه با فلانی رفته بیرون و با فلانی بستنی خورده ارزش داشت؟ تو تاکسی، اول صبحی که داری میری سر کار، حرفهای راننده و مسافرا که میگفتن چرا نجفی رو رد صلاحیت کردن، چرا مرتضوی رو زندان نکردن، چرا هشتاد و هشت اون کارا رو کردن، ارزش داشت؟ حرفهای صدتا یه غاز، خبرای زرد، شایعهها، نصیحتهای زنگ زده، ارزش داشت؟ نداشت. این شد که گوشمون دیگه نشنید، بهتر بود اینجوری.
تو فکر کن هر جا رو نگاه کردیم، حالمون به هم خورد، اعصابمون داغون شد. مادرایی که سر بچههاشون داد میزدن؛ بچههایی که با لباسهای کثیف و گشاد تو عباسآباد گل و فال میفروختن؛ کارتنخوابایی که انقد کشیده بودن دیگه هیچوقت از جاشون بلند نمیشدن؛ پلیسهایی که به لباس تن مردم گیر میدادن؛ اعتراضایی که با خون و خونریزی خفه میشدن؛ بیلیاقتهایی که با پارتی و داستان سرور میشدن. چی داشت این دنیا که ببینیم؟ جنگ، گرسنگی، بدبختی. خسته شدن چشمامون، دیگه نای دیدن نداشتن بدبختا.
خلاصهاش اینکه، گمون کنم قهرمون دادن، ما قهر نکردیم.
و من فکر میکنم به اینکه قهر کردیم؟ قهرمون دادن شاید. تو فکر کن، هر وقت قلم دستت میگیری، تا میآی بذاریش رو کاغذ و برقصونیش یهو یکی میآد میگه فلانی، ول کن اون رو بیا کارت دارم؛ یا وسط کارت یهو میآد خزعبل میبافه به هم و میره رد کارش. اون که میره؛ تو میمونی و یه متن نصفه نیمه و رشتهی کلامی که از دستت در رفته و دیگه نمیآد تو دستت. تو فکر کن همینها رو مینویسی، میذاری رو وبلاگ، کسی نمیخونه. قهر میکنه دستت خب. بخوای نخوای قهر میکنه، نمیره سمت نوشتن.
تو فکر کن هر وقت دهن باز کردیم، گفتن باز این علامه دهر اومد؛ تا اومدیم یه چی بگیم، گفتن تو که همهچی رو نمیدونی. تا یه حرفی زدیم، گفتن تو چرا انقدر سیاهی، انقدر بدبینی، میمیری یه بار عین آدم حرف بزنی؟ خب ما هم دهنمون رو بستیم. دیگه حرف نزدیم. انقدر نگفتیم که صدامون از یادمون رفت. از یاد بقیه هم رفت؛ شد لالمونی. چسبید این زبون به دهن.
تو فکر کن هر وقت گوش کردیم، چی شنیدیم؟ ارزش داشت اون چیزایی که شنیدیم؟ اینکه با فلانی رفته بیرون و با فلانی بستنی خورده ارزش داشت؟ تو تاکسی، اول صبحی که داری میری سر کار، حرفهای راننده و مسافرا که میگفتن چرا نجفی رو رد صلاحیت کردن، چرا مرتضوی رو زندان نکردن، چرا هشتاد و هشت اون کارا رو کردن، ارزش داشت؟ حرفهای صدتا یه غاز، خبرای زرد، شایعهها، نصیحتهای زنگ زده، ارزش داشت؟ نداشت. این شد که گوشمون دیگه نشنید، بهتر بود اینجوری.
تو فکر کن هر جا رو نگاه کردیم، حالمون به هم خورد، اعصابمون داغون شد. مادرایی که سر بچههاشون داد میزدن؛ بچههایی که با لباسهای کثیف و گشاد تو عباسآباد گل و فال میفروختن؛ کارتنخوابایی که انقد کشیده بودن دیگه هیچوقت از جاشون بلند نمیشدن؛ پلیسهایی که به لباس تن مردم گیر میدادن؛ اعتراضایی که با خون و خونریزی خفه میشدن؛ بیلیاقتهایی که با پارتی و داستان سرور میشدن. چی داشت این دنیا که ببینیم؟ جنگ، گرسنگی، بدبختی. خسته شدن چشمامون، دیگه نای دیدن نداشتن بدبختا.
خلاصهاش اینکه، گمون کنم قهرمون دادن، ما قهر نکردیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر