او تنها نیاز داشت تا یکبار، تنها یکبار، معشوقهاش را در آغوش بگیرد، ببوید و ببوسد. تنها یکبار کافی بود؛ چون همین یکبار، چنان محکم او را در آغوش میگرفت، چنان عمیق نفساش میکشید و چنان سفت میبوسیدش، چنان نرم لمساش میکرد و چنان مشتاقانه میچشیدش که درون وجود معشوقهاش رود و با او یکی شود و درون معشوقهاش اقامت کند و تا آخرین لحظه عمرش را، آنجا سپری کند. بدین ترتیب میتوانست همیشه او را در آغوش بگیرد و ببوسد و ببوید، مداوم، بیهیچ مکث، بیهیچ نگرانی، همیشهی همیشه، بدون وقفه - و مگر یک عاشق چه میخواهد جز این؟
مشکل اما اینجا بود که همین یکبار، حتی همین یکبار ناقابل هم، چنین کاری ناممکن بود.
مشکل اما اینجا بود که همین یکبار، حتی همین یکبار ناقابل هم، چنین کاری ناممکن بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر