۱۳۹۳/۱۰/۱۵

۴۰. خواسته

  او تنها نیاز داشت تا یک‌بار، تنها یک‌بار، معشوقه‌اش را در آغوش بگیرد، ببوید و ببوسد. تنها یک‌بار کافی بود؛ چون همین یک‌بار، چنان محکم او را در آغوش می‌گرفت، چنان عمیق نفس‌اش می‌کشید و چنان سفت می‌بوسیدش، چنان نرم لمس‌اش می‌کرد و چنان مشتاقانه می‌چشیدش  که درون وجود معشوقه‌اش رود و با او یکی شود و درون معشوقه‌اش اقامت کند و تا آخرین لحظه عمرش را، آن‌جا سپری کند. بدین ترتیب می‌توانست همیشه او را در آغوش بگیرد و ببوسد و ببوید، مداوم، بی‌هیچ مکث، بی‌هیچ نگرانی، همیشه‌ی همیشه، بدون وقفه -  و مگر یک عاشق چه می‌خواهد جز این؟

  مشکل اما این‌جا بود که همین یک‌بار، حتی همین یک‌بار ناقابل هم، چنین کاری ناممکن بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر