داشتم فکر میکردم دلم میخواد چه جوری بمیرم؟ نهایتا به این نتیجه رسیدم میخوام بقیه عذاب بکشن.
الان هم که داشتم این رو مینوشتم فکر کردم دیدم میخوام از مسئولیتهام در برم. مثلا وقتی دارم تخمه میخورم، خسته که میشم میگم این رو بذارید کنار، وظیفهام شد. یا بدم نمیآد اگه چیزی رو خراب کردم گم و گورش کنم. یه تیکه شیکستنی تو محل کار مثلا، یا یه تیکه کاغذ که گرفتم از روش چیزی رو بخونم. مردن هم همون. دلم نمیخواد مسئولیت مرگم رو خودم گردن بگیرم. دوست دارم ماشین بهم بزنه. دلم میخواد یه لبهی خیلی بلند وایسم دوستم از پشت بگه پخ، بترسم واقعا، یه قدم بپرم جلو و برم ته دره؛ سقوط آزاد. یا یه لبهی بلندی راه برم پام سر بخوره بیافتم اول پس سرم لب جدول بشکافه بعد از یه ارتفاعی بیافتم؛ اما مشخص باشه لیز خوردم خودم رو ننداختم، یه کم اون طرفتر پوست موز پیدا کنن رو زمین. آره خلاصه؛ دلم میخواد مسئولیت مرگم رو کس دیگهای به عهده بگیره. این حتا تو مورد لیز خوردن هم صادقه؛ بالاخره یکی اون پوست موز رو انداخته اونجا.
کلا مظلومنمام. تقصیری هم ندارم. مظلومنمایی دیدم، مظلومنمایی در میآرم. چون میگن خون بر شمشیر پیروز است و اونی که خونش به شمشیر بود و پیروز شد، مظلوم بود. منم میخوام خونم پیروز بشه. نمیخوام مقتولی باشم که قاتل خودشه. میخوام وقتی مردم بگن آخی، دیدی مرد؟ واقعا حیف نیست من بمیرم؟ میخوام خودمم دلم بسوزه.
داشتم به اینکه چه جوری دوست دارم بمیرم فکر میکردم. از دیشب. امشب نشستم پشت پنجره اما نرفتم اون سمت میلهها راحت لم بدم پاهام رو آویزون کنم. ترسیدم دلم بخواد بپرم. نمیشد هم گفت سر خورده، حتی اگه پام سر میخورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر