... یه مورچه از یه فاصله زیادی افتاد روی کاغذم. تو بگو از رو سقف. منطقا از جایی به جز سقف هم نمیتونست بیافته البته. احتمالا از روی سقف.اولش بهنظر پاش شکسته بود. اما بعد انگار داشت خستگی در میکرد. یا حیرون شده بود از اینکه اینی که الان وایساده روش چرا نصفش سیاه و سفید خرچنگ قورباغهاس نصفش سفید برفی. حالا رفته. الان رو فرش داره راه میره. دنبال ردی که از خودش به جا نذاشته. سردرگم. میرسه به لونهاش؟ میرسه به اون کلنی بزرگ هزار، شاید میلیون، مورچهای که این حوالی ساختن؟ شاید. شاید هم یه جا گم بشه. یهجا وسط راه مثل من. مثل خیلی از ماها که گم شدیم. پیدا نکردیم مسیر کلنی رو. حالا انگار فقط یه کلنی باشه. نه. کلنی زیاده. دروغ نباشه از بغل دو سه تا کلنی هم رد شدیم؛ اما کلنی ما نبودن هیچ کدوم. میدونی چی میگم؟ آره که میدونی. شاید م نه. شاید تو خودت تو یکی از اون کلنیهایی بودی که من ازشون فرار کردمو حالا گم شد وسط پرزهای لامصب این فرش. همچین بعید هم نیست. شماها انقدر زیادین و کلنیهاتون انقدر مثل قارچ همهجا هست که هیچ بعید نیست تو هم کیی از اونهایی باشی که ن ازشون فرار میکردم. قیالواقع، اگر یکی اونا نباشی باید تعحب کنم. نیستی؟ عجیبه. من که شک دارم نباشی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر