۱۳۹۵/۵/۱۱

۶۴. با دست

کشتن آدم‌ها با دست لذت دیگری دارد. این‌که کسی را آماج مشت‌هایت کنی و آن‌قدر به صورتش مشت بزنی که صورتش صد چاک شود و از هر چاک خون روی صورتش جاری شود، لذت دیگری دارد. این‌که دست‌هایت را دور گردن کسی گره کنی و با بیش‌تر کردن فشار و تنگ‌تر کردن گره، شدید‌تر شدن دست و پا زدنش و التماسش برای زندگی را ببینی، لذت دیگری دارد. کشتن آدم‌ها با دست، ملموس‌تر است. وقتی کسی را با دست می‌کشی، او را واقعا کشته‌ای. حق مطلب را بهتر ادا کرده‌ای. وقتی با دست کسی را می‌کشی، تدریجا به مرگ نزدیکش می‌کنی. انگار که با ضربه‌ی اول، دوباره متولدش می‌کنی. وقتی با دست کسی را می‌کشی، بیش‌تر می‌شناسیش. با دست می‌توانی مقتول را، آن طور که شایسته و سزاوارش است، بکشی. هوایی که بعد از کشتن کسی با دست از ریه‌هایت می‌دهی بیرون، آرامشی وصف ناشدنی به ارمغان می‌آورد. سیگاری که بعد از کشتن کسی با دست‌هایت می‌کشی، مزه‌ی منحصر به فردی دارد. با دست که کسی را می‌کشی، همه‌چیز دوست داشتنی‌تر است. با دست کشتن، هنرمندانه است.

اسلحه که دستت می‌گیری، همه‌چیز خیلی مکانیکی می‌شود. همه چیز از اصل می‌افتد. دیگر هیچ احساسی وجود ندارد. یک شلیک و تمام. نهایتش، برای این‌که عصبانیتت را رفع کنی، هشت شلیک و تمام. همه‌چیز مکانیکی است. دیگر آن‌طور که باید و شاید از خجالت طرف در نیامده‌ای. او را کشتی، اما نه آن‌طور که سزوارش بوده. دیگر آن طور که باید آرام نیستی و دیگر سیگارت مزه‌ی خاصی نمی‌دهد.

سوءتفاهم نشود. نه این‌که من کسی را کشته باشم؛ اما درباره‌اش فکر که کرده‌ام. تصورش را که کرده‌ام. شما نکرده‌اید؟ لعنت بر آدم دروغ‌گو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر