اگر یه اسلحه داشتم همین امشب همهچیز
رو تموم میکردم. وقتی همه خواب بودن، اسلحه رو از توی جعبه بر میداشتم، میرفتم
پارک نزدیک خونه، یه نخ سیگار میکشیدم و بعد مستقیم به شقیقهام شلیک میکردم.
قطعا شقیقه، فقط شقیقه. این کارها باید مطمئن باشه. شلیک توی دهن خطرناکه، ممکنه
فقط به لوب پیشانی آسیب برسونه؛ زنده میمونی و دیگه نمیتونی تصمیم بگیری و
رفتارات تغییر پیدا میکنن. ممکنه گلوله از کنار قلب رد بشه، فقط سوراخ میشی.
ممکنه تیغ بهجای شاهرگ، عصب رو ببره. اینجوری دستت از کار میافته ولی هنوز زندهای.
قرصها فقط بیهوش میکننت، خیلی طول میکشه تا بمیری و حتما یکی به دادت میرسه
(به دادت میرسه؟ احمقانهاس. چرا برگردوندن آدمی که تصمیم گرفته به زندگیش خاتمه
بده به زندگی، باید به داد اون آدم رسیدن تعبیر بشه؟ چرا بازگرداندن به بدبختی نه؟
چرا کسی این نکته رو مطرح نمیکنه که نجات دادن دیگران از مرگ حتمیِ
"خودخواسته" میتونه خیرخواهی نباشه و میتونه از سر حسادت باشه؟ به
خاطر اینکه ما همه توی این گند و کثافت سهیمیم، همه با هم اینجاییم و تو غلط کردی
بخوای زودتر از من بری؟). پریدن از ارتفاع هم مطمئن نیست؛ لااقل نه تا وقتی ارتفاع
خیلی بلندی در دسترس نیست. ارتفاع پایین فلجت میکنه، استخونات رو خرد میکنه اما
نمیکشدت. قوز بالا قوز.
فایدهای
نداره. صبحها خسته از خواب بیدار میشم. انگار حتی یک ثانیه پلک روی هم نذاشته
باشم. بلند شدن از روی تخت، بیرون اومدن از زیر پتو، سختترین کار هر روزه. هر روز
ممکنه ساعتها وقتم رو بگیره. برای رسیدن به قرارهای صبح، به وقت از خواب بیدار میشم
اما بیشتر اوقات با تاخیر میرسم چون نمیتونم از جام بلند بشم. ساعت هفت صبح
بیدار میشم و ساعت یازده میرسم جایی که قرار بوده ساعت نه و نیم اونجا باشم و
چهل دقیقه بیشتر باهام فاصله نداشته. هر روز وسط دعوام. هر روز وسط تنش. دعواهایی
که به من مربوط نیست. غرغرهای مامان به بابا؛ نارضایتیهای بابا از برادر. هر روز
مامان و بابا جوری با کلمهها به جون هم میافتن که با خودم میگم پشت این پرده
انگار هر روز و هر ثانیه دارن با این چاقوهای توی دستشون بهجای گوجه و خیارشور،
تن همدیگه رو پاره میکنن. هر روز سگدو زدن، هر روز مثل فرفره دور خودم چرخیدن
برای چندرغاز پولی که تهش باز توی دست خودم نمیمونه، بر میگرده به خودشون، برای
ریختن توی حلق مغازهای که چهل ساله هر روز ضرر داده، به خاطر پدر بیعرضهای که
معلوم نیست توی پنجاه و هفت سال زندگی داشته چی کار میکرده و چرا مونده پای مغازهای
که از کاشی به کاشیش متنفره. مغازهای که جز دردسر براش هیچی نداشته. مغازهای که
از کارش منزجره. مغازهای که دهنش رو گاییده. مغازهای که از پس کارش بر نمیآد
چون ازش بدش میآد. پدر بیعرضهای که توان عوض کردن کارش رو نداشته. پدری که توی
پنجاه و هفت سال زندگی خطر نکرده. گردن کج همیشگی. مردی که آرزوی کارمندی داشته و
به آرزوش نرسیده. هرگز بلد نبوده پول جمع کنه. پنجاه و هفت ساله، بیپول، درمونده،
مستاصل، گندهگوز، در توهم حق مطلق بودن، به همه دیگران به چشم دروغگوهای دزد و
کسکش نگریستن، بیرون گود سماق بمکِ فریاد لنگش کن بکش. من بودن، پسرِ این پدر
بودن. سگ دو زدن تو مغازهای که پونزده ساله مامان هر روز زندگیش رو گذاشته توش.
هر روزی که قرار بود یه چند وقت باشه تا یه کارگری چیزی پیدا بشه. قراری که شد اول
دعواهای امروز. مامانی که یه بابای دغل و دبنگ داشته. از هیجده سالگی سگ دو زده.
دوخته، رنگ کرده، زنگ زده، هفت صبح نشسته تو اتوبوس تا برسه به تهران و نه شب رفته
آزادی تا برگرده خونه و بابای تن لشش رو ببینه و دعوا، دعوا، دعوا. بابایی که بعد
از مرگش هم نگفت خدا بیامرزدش. بابایی که یک ساله مرده و مامان هنوز سر قبرش
نرفته. مامانی که یهو از معلوم نیست چی ترسیده. برای محافظت از بچههاش فقط
ترسوندتشون. مامانی که دنبال ویژگیهای شوهر مطلوبش توی پسر بزرگش میگرده. مامانی
که بچهاش رو بهخاطر کمبودهای خودش سرزنش میکنه. مامانی که شوهرش از هیچی راضی
نیست و برای تخلیه رفتار احمقانه شوهرش، از بچههاش راضی نیست. مامانی که سالهاست
به جز غرغر و سرزنش و سرکوفت هیچی از زبونش نیافتاده. الهه پسیو اگرسیو بودن. من
بودن، پسر این مادر بودن. چه فرقی میکنه بودن و نبودن؟ مگه اینها تا فرسودگی
راهی دارن؟ مگه اینها تا کف لجنزار فاصلهای دارن؟
نمیارزه.
نفس کشیدن اضافه کاریه. رفتن. ایستادن. تلاش همیشگی برای انتخاب طرف درست ماجرا.
چهار نعل دویدن روی تسمه نقاله برای رسیدن به صفر-صفر جدول مختصاتی که دور و دورتر
میشه. بیچیز زاییده شدن؛ بیچیز ادامه دادن. به چیزی نرسیدن؛ بیچیز مردن. چه
فرقی داره بیچیزِ امروز با بیچیزِ فردا؟ بیچیز بیست و سه ساله با بیچیز شصت و
هشت ساله؟ وقتی هست و عاقبت لولیدن لای بازندههای اقلیته، چه فرقی میکنه بیست و
سه سال عضو باشگاه بودن و مردن با صد و ده سال؟ نه خلق و آفرینشی، نه حرف ارزندهای.
نه چهرهای و هیکلی، نه پول و پلهای. داشته از مادیات جهان؟ آنچه از جهان در دست
خیام است یا همان هیچ، اثر معروف پرویز تناولی. داشته از معنویات جهان؟ حاصل
پرداخت نور به داشتهها از مادیات یا هیچ اگر سایه پذیرد، همان سایه هیچ. به
خستگیش نمیارزه. به این لاطائلاتی که دارم میبافم. به خشونت و عصبانیت حاصل از
همهچیز. یکهگی. تکه تکهگی. بیحاصلی. بیبهرگی. که چی؟ که چی؟ که چی؟ که چی؟
هرچی. هیچی. دقیقا هیچی. که همین. همینی هست که هست. چیزی قرار نیست باشه. قراری
نبوده هیچوقت. که چی و کاچی. که چی و سیبیل قهوهچی. که چی؟ هیچی. هیچی. این جواب
درسته. این تنها جوابه. هیچی. با این حال به این همه نمیارزه. با اینکه مقصدی
وجود نداره، باید از جاده لذت برد اما جاده لذتی نداره. خار و خس. بیابون. برهوت.
تهران – قزوین؛ تهران – قم. آشغال محض. خسته کننده. تا چشم کار میکنه خاک بیحاصل.
تا چشم کار میکنه دود و خفگی. تا چشم کار میکنه ماشینهای خسته، مشکی و خاکستری،
تو عجله، رانندههای کسل و عصبی.
ولی
من یه اسلحه ندارم. کسی رو هم نمیشناسم که اسلحه داشته باشه. کسی رو هم نمیشناسم
که بتونه اسلحه جور کنه. کسی رو هم نمیشناسم که بتونم ازش بپرسم کسی رو داره که
بتونه اسلحه جور کنه یا نه – اگر داشتم این همه رو اصلا اینجا مینوشتم؟ فکر کنید
بابا. من یه اسلحه ندارم. امشب میرم روی تخت. چند صفحه از یه کتابی میخونم. توی
دریای مزخرفات پشت صفحه گوشی هوشمندم خودم رو غرق میکنم. دست میکشم روی سر شاشا،
بغلش میکنم، به خرخرش گوش میکنم و اگر از خواب بپره بهش اجازه میدم انگشتام رو
گاز بگیره و دستم رو چنگ بندازه. آخر سر خوابم میبره. بیدار میشم، بدون اینکه
فهمیده باشم خوابیدم. کشو رو باز میکنم، یادم میافته من یه اسلحه ندارم، زیر لب
یه فحش میدم و همهچیز رو از اول شروع میکنم: سگ دو زدن برای باقی موندن توی لیگ
فلکزدهها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر