۱۴۰۰/۲/۱۶

۱۵۰. این یک ماجرای واقعی است

    روی صندلی مترو نشسته بودم. خسته، عصبانی، آزرده، رنجور. چنان غباری بر وجودم نشسته بود که حتی نمی‌توانستم دست به کیف‌ام برده، کتابی را که عطشان به انتها رساندنش هستم ادامه دهم. سلول‌های عصبی مغزم شعله می‌کشیدند و جمجه‌ام ذوب شده روی شانه‌هایم روان شده بود. تماس گرفتند که برگرد. مقصد عوض شده. از روی صندلی که برخاستم تمام قطار چپ نگاهم کردند. آبی صندلی سیاه شده، بوی پلاستیک سوخته همه جا را فراگرفته بود. راه افتادم و پشت سرم، جای قدم‌هایم شعله می‌کشیدند. توی خیابان سیگاری از پاکت بیرون آوردم، گوشه دهانم گذاشتم. می‌دانستم فندک و کبریت لازم نیست. سبابه‌ام را توتون سیگار زدم و دودی داغ دهانم را انباشت. 

    صدای آکاردئون جهید توی قلبم. هیچ کس نمی‌شنید انگار. کسی نایستاده بود رو به روی مرد آکاردئون نواز. کسی به عروس خیمه‌شب‌اش نگاهی نمی‌انداخت. پول زیادی توی جیب نداشتم. دو تا دوهزار تومانی آبی که یکی چروک و پاره بود. اول قصد ایستادن نداشتم. به نظرم می‌رسید گوش دادن به موسیقی در ازای این دو اسکناس کهنه وقاحت است. توهین نیست اگر این‌ها را توی کلاهش بیاندازم؟ اما کسی در وجودم بود که نتوانست مقاومت کند. زانوهایم شل شد. پا کند کردم. ایستادم جلوی ویترین روشن کتاب‌فروشی و گوش‌هایم را به آوای آکاردئون سپاردم. چیزی نگذشت که دیگر نه گوش‌هایم که تمام بدنم در اختیار موسیقی بود. نه خیابانی باقی ماند، نه ویترینی. من بودم و مرد آکاردئون نواز. هر آوایی سینه‌ام را می‌شکافت و مستقیم روی قلبم می‌نشست. سرشار شدم از خوشی، رهایی، اطمینان. قطعه که تمام شد، جلو رفتم، از کم بودن پول عذرخواهی کردم و ابراز قدردانی از حال خوشی که ساخته بود. اشاره‌ای زد به جعبه کوچک کنار آمپلی‌فایر و گفت: «این نامه‌های کوچک از آن توست. یکی بردار برای خودت.» دست انداختم و یکی برداشتم. انگار از کودک دست‌فروشی فال خریده باشم. تشکر کردم. به راه افتادم. گره بند نازک اطراف نامه را گشودم. «نگران نباش». توی آن نامه کوچک، روی آن کاغذ دو در دو، نامه‌ای که برایم آمده بود همین را نوشته بود: نگران نباش.

    مسیر را ادامه دادم. چند قدم برداشتم و بعد پس سرم را نگاه انداختم. جای قدم‌هایم را سبزه‌ها گرفته بودند. خواستم سیگاری بگیرانم. سنگ فندک را چرخاندم و جلوی سیگار دسته‌ای شکوفه دیدم. ره‌گذرها با شگفتی و تحسین نگاهم می‌کردند؛ سرم پر بود از عطر. هوا خنک شده بود.

    از آن دست خیابان صدای فلوت شنیدم. انگار کسی مرا کشید. از عابر بانک چند اسکناس گرفتم، عرض خیابان را دویدم و رو به روی جوان فلوت‌نواز، زمین نشستم. موسیق فلوت در آغوشم گرفت و من سر بر شانه‌اش، بی صدا، بی اشک، گریستم. باد وزیدن گرفت، از زمین برم داشت. مثل یک پر کوچک، معلق در آسمان، لای شاخ و برگ درخت‌های خیابان‌، می‌رقصیدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر