امروز، هفده سال تمام شدم و وارد هجده سالگی. البته امروز امروز هم که نه، الان دیگر بیش از پانزده دقیقه از بیست و پنج اسفند میگذرد. همیشه فکر میکردم روز تولدی که روز تولد ورود به هجده سالگیم است، روز ویژه و خاصی خواهد بود. نیست. هیچ چیز ویژهای وجود نداشت. با علی، دو سه نخی سیگار کشیدم و یک پازل برای خودم هدیه خریدم و اسنک هم خوردم. خوابیدم قبلش. و بعدش، شصت تومان کارت هدیه و یک هدفون فیلیپس که الان در گوشهایم چپیده و دارد مامفورد و پسران نعره میکند هدیه گرفتم. هیچ چیز خاصی نبود.
اما واقعا هیچ چیز خاصی نبود؟؟ هیچ موزیک خاصی پخش نشد؟ نه. هیچ فیلم خاصی ندیدی؟ نه. هیچ تفاوتی با روزهای دیگر زندگیت نداشت؟ امم، نه. تنها یک تفاوت داشت. تفاوتی شیرین و دلنشین. یکی از بهترین دوستانم، ایمیلی کوتاه فرستاده بود، با تعبیری زیبا خوانده بودم، تعبیری بسیار دلنشین، که خود هرگز فکرش را نکرده بودم. تعبیری که بارقهای از امید درونم دمید. جالب است این بارقههای امید که با بزرگترین ِ چیزها از نظر دیگران در من ایجاد نمیشود اما جملهای چنین (که از نظر دیگران احتمالا بیارزش است اما دیگران مگر سنگ محکمنند؟ این احمقان ِ مغز و آلتتناسلی و معده یکی) که بزرگیش برای من، بیش از کیهان است، امیدی در دلم راه داده است. امیدی شیرین، هرچند شاید واهی و حتی بیدلیل. مگر پسرک آستانهی بهار بودن چه است؟ زیباست، دلنشین است، زبانم که اینجا شده انگشتان بر کیبوردم، در توصیف و توضیح و تشریحش ناتوان است، بسیار ناتوان.
قشنگترین هدیهام اما، همین تک جمله بود. همین تک جملهی از یاد نرفتنی.
مقام دوم هم تعلق میگیرد به گردشم با علی و حضور پدر و مادر و برادرم، هرچند که گاهی بر اعصاب قدم بر میدارند این سه تن آخری اما دوستشان میدارم از جان و دل هرچند گاهی نی، حضورشان. حضورشان.
جالب است؛ نه؟ جملات و حضور، برای من مهمتر است. برای دیگران نه. من احمقم شاید. من نادانم شاید.
اما واقعا هیچ چیز خاصی نبود؟؟ هیچ موزیک خاصی پخش نشد؟ نه. هیچ فیلم خاصی ندیدی؟ نه. هیچ تفاوتی با روزهای دیگر زندگیت نداشت؟ امم، نه. تنها یک تفاوت داشت. تفاوتی شیرین و دلنشین. یکی از بهترین دوستانم، ایمیلی کوتاه فرستاده بود، با تعبیری زیبا خوانده بودم، تعبیری بسیار دلنشین، که خود هرگز فکرش را نکرده بودم. تعبیری که بارقهای از امید درونم دمید. جالب است این بارقههای امید که با بزرگترین ِ چیزها از نظر دیگران در من ایجاد نمیشود اما جملهای چنین (که از نظر دیگران احتمالا بیارزش است اما دیگران مگر سنگ محکمنند؟ این احمقان ِ مغز و آلتتناسلی و معده یکی) که بزرگیش برای من، بیش از کیهان است، امیدی در دلم راه داده است. امیدی شیرین، هرچند شاید واهی و حتی بیدلیل. مگر پسرک آستانهی بهار بودن چه است؟ زیباست، دلنشین است، زبانم که اینجا شده انگشتان بر کیبوردم، در توصیف و توضیح و تشریحش ناتوان است، بسیار ناتوان.
قشنگترین هدیهام اما، همین تک جمله بود. همین تک جملهی از یاد نرفتنی.
مقام دوم هم تعلق میگیرد به گردشم با علی و حضور پدر و مادر و برادرم، هرچند که گاهی بر اعصاب قدم بر میدارند این سه تن آخری اما دوستشان میدارم از جان و دل هرچند گاهی نی، حضورشان. حضورشان.
جالب است؛ نه؟ جملات و حضور، برای من مهمتر است. برای دیگران نه. من احمقم شاید. من نادانم شاید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر